گفتگو با هاله زارع نی ریزی؛ زمانی خواهد رسید که بشر بتواند از آینده عکس بگیرد | یکتاپرس
وقتی گفتند که انشاهات شعر بودند با دودلی برداشتم تعدادی از دستنوشته هایم را بردم خانه شاعران ایران اون روز جلسه آینه های روبه رو و استاد بهمنی بودند.
کد خبر: ۴۵۳۰
۱۸:۲۱ - ۰۵ دی ۱۳۹۹

هاله زارع نی ریزی شاعر و عکاس در گفت‌وگویی با یکتا پرس به شرح ذیل شرکت کرد.

_ در ابتداخودتان را معرفی کنید؟
من در یک خانواده فرهنگی در شهرستان نی ریز به دنیا آمدم . پدر و مادرم هر دو فوق دیپلم حرفه وفن بودند و معلم و کارمند آموزش و پرورش .
با پاییز نسبتی داری  اولین تجربه ی من بود . بی تردید بی نقص نیست اما برایش احترام قایلم. هرچه باشد اثریست از من خوب یا بد، خواهد ماند. مجموعه ی دومم دیوارها شاعرند نام داره.  انتشاراتی که کتاب های من را چاپ کردند مدیریت بسیار محترمی دارند و من ممنونم از همکاری ایشان اما انتظار من از چاپ کتاب فقط داشتن کتاب نبود. من با دوستان زیادی صحبت کردم اکثر شاعران در کشور ما بعد از چاپ اشعارشان به دلیل معرفی نشدن شاعر و شعرهایش از پخش کتاب راضی نیستند. باید مخاطب در معرض شعر قرار بگیره اگر خواست میره دنبالش و اگر نه که نتونسته ارتباط برقرار کنه. این که در چند فروشگاه مجازی کتاب را برای فروش بگذارند اما از طریق رسانه ها معرفی نکنند مخاطب چطور اطلاع پیدا کنه؟ به همین راحتی شاعر و شعرش کنار گذاشته شده و فراموش میشه .این را مردم باید انتخاب کنند وتا شعر به دستشون نرسه چه انتظاری میشه داشت؟

_ آیا شعر در زندگی شخصی شما تاثیر داشته  است ؟
ببینید! وقتی  که شعر به سراغم میاد ، انگار دیگر حرف اطرافیانم را نمی شنوم . در واقع هم هستم و هم نیستم. اطرافیان گاهی هم ناراحت شدند مثلا مادرم رو می کنه به دخترم و می گه: نگاه کن اصلا گوش نمیده و حتی شده که با اشاره به من رو به هم بگن ولش کن. گاهی که وسط شعر نوشتن به سراغم می آیند ناراحتم می کنه و مدام به دنبال خلوت خودم می گردم در حالی که واقعا بدون خانواده نمی تونم نفس بکشم. سعی می کنم تا اطرافیان، زندگی با شعر من را در کنار خودشون بپذیرند و این اصلا راحت نبوده برام. گاهی حس می کنم دارم از روی خودم رد میشم. اونا می دانند عاشق شان هستم و سعی می کنم با هر دو کنار بیام منظورم شعر و زندگی با عزیزانمه
_ ازچه زمانی شعر نوشتن را شروع کردید؟
یک بار از معلم دوم راهنمایی ام شنیدم که "من می گفتم انشا بنویسید و تو شعر می نوشتی". اما اون موقع کسی نگفت که اینها شعرند. حتی مادرم که مدیر مدرسه مان بود شاید فکر می کرد که من فقط خوب انشا می نویسم.
البته اون زمان خودم هم نوشته های منظوم را شعر می دانستم. تنها چیزی که فکر می کنم شعر بود و به یادم میاد از کلاس پنجم ابتدایی است.بعد از سفر دایی کوچکم هر بار می رفتم به خانه پدر بزرگ برای درخت خرمالو می خوندم و گریه می کردم.
دستی که نیستی
راه را کنار بزنن
ما همه با هم تنها هستیم.
جای تو خالی مونده
رو درخت خرمالو
تو دست بی بی کیهان
رو شونه ی آغام
___ چطور متوجه شدید که این ها شعرند؟
وقتی گفتند که انشاهات شعر بودند با دودلی برداشتم تعدادی از دستنوشته هایم را بردم خانه شاعران ایران اون روز جلسه آینه های روبه رو و استاد بهمنی بودند. بعد از چند جلسه از من که خواستند بخونم. استاد شعرم را گرفتند چند پاراگراف را جدا کردند و گفتند شما چرا این کار را می کنید؟ الان اینجا شما هفت شعر را در یک شعر نوشتید. یک روز هم ایشان گفتند قدر شعرهایت را بدون ها و من هنوز نمی دونم چطور باید قدرشون را بدونم.
---- چطور باعکاسی آشنا شدید؟ و از تاثیر آن در شعرهاتون بگویید؟
اول می خواستم از دخترم عکس های خوب بگیرم. با تشویق همسرم رفتم کانون پرورش فکری و از اونجا شروع شد.چند سال بعد که همسرم می خواست درسش را در دانشگاه تهران ادامه بده. آمدیم تهران . همان اوایل با روزنامه آمد و گفت رسام هنر اطلاعیه داده برو امتحان بده اگر دوست داری برو عکاسی بخون. و این یک شروع دیگه بود. بعد از یک سال و نیم فقط شش ماه مونده بود تا درس ایشون تمام بشه و ما باید می رفتیم شیراز رسام هنر را رها کردم و رفتم دانشکده هنرهای زیبا دوره تکمیلی و عکاسی رنگی را گذروندم.
دوربین دریچه دیگری به رویم باز کرد. من از دوربین یاد گرفتم که اگر بخواهم دنیای بزرگتری را پیدا کنم باید زاویه ی دید بازتری انتخاب کنم. عکاسی یک درخت بود با شاخه های زیاد و برگ هایی که هر کدام از تاریکخانه بیرون می زد داستان جدیدی تعریف می کرد.
من در عکاسی هم به انتزاع رسیدم. نمایشگاه عکس انفرادی من که آخرین نمایشگاهی بود که شرکت کردم از طبیعت تا انتزاع نام داشت.با دوربین نوع نگاهم تغییر کرد. به جزییات بیشتر توجه می کردم.البته شما بهتر می دانید که وقتی سطر انتزاعی به سراغ آدم میاید تا بخواهید به گونه ای بنویسید که به ذهن مخاطب چیز منطقی متبادر کند چقدر سخت است.و یرایش چنین شعری ممکن است حتی چند ماه ذهنم را درگیر کند. در عکاسی آبستره بالاخره هرچه هست را مخاطب می بیند. حتی اگر ارتباط برقرار نکند.
___ آن روزها در مصاحبه با روزنامه ی خبر جنوب گفته بودید که زمانی خواهد رسید که بشر بتواند از آینده عکس بگیرد. هنوز به این باور داری؟
بله امید به این دارم و الان حتی امیدوارم که یک روز بشر بتواند ازرویاهای ما هم عکس بگیرد.
----- شعرهایی که از شما خواندیم در قالب سپید سروده شده اند. درقالب های دیگر هم شعر نوشتید؟
وقتی هجده ساله بودم مادر شدم و برای دخترم مریم یک غزل نوشتم اما غالب نوشته هایی که از آن زمان مانده در دفتر خاطراتم شعر نیمایی است. شعرهایی برای کودکان وشعر های محاوره که زیادند . آنها روزمرگی من بودند و اغلب خالی از تخیل برای همین بروز نداده ام. اما خیلی از آنها را نگهداشته ام چون بخشی از خاطرات من هستند. بعدها شعر دوست داشت با لباس سپید به سراغم بیاید. من هم با او زیستم.
------ فکر می کنید کجا ایستادید؟
این را باید منتقدین محترم و البته مردم بگویند. من خودم را با خودم مقایسه می کنم. و اگر قدم بعدی را بهتر بردارم راضی ام و معتقدم که هر کدام دستخطی داریم که متعلق به خودمان است. من فکر می کنم همه ی ما داریم مشق می کنیم.فعلا قلم دارد من را به سمت انتزاع می کشونه و من به دنبالش می رم البته با منطقی که می سازم تا ببینم به کجا می رسم. باورپذیر کردن این اشعار بسیار سخت است. البته من دلم می خواهد حرف خودم را هم بزنم و اگر خواستم مخاطب را به فکر بیاندازم و فکر می کنم این جسارت را قلمم به من می دهد . مثلا در مجموعه اولم در دو سطر نوشتم
پدرم مرد
برایم گل آوردند
قبل از چاپ کتاب خیلی از دوستان گفتند این فقط یک گزاره خبریست.
اما من می گویم: مگر نه این که شعر از ضمیر نا خودآگاه میاید و از خیال؟ خب این خیال نیست که اینجا نشسته ام و همزمان خیالم با حرف هایش به چشم دیگران می آید و بازی فکری به راه میاندازد؟
من فکر می کنم با زبان شعر می شود مردم را با شیوه ی زندگی شان رو به رو کرد و آن را به چالش کشید.
_ فکر می کنی شعرت اثر گذاره؟
این را منتقدین محترم و البته مردم باید بگن نه من . می دانید؟ من به این رسیده ام که تحت تاثیر قرار دادن فارسی  زبانان خیلی سخت تر است. به عنوان مثال در کره جنوبی برای عده ای ترجمه ی این شعر را خواندم
از کنسرو صدای گریه می آید
ماهی
باله هایش را جا گذاشته
آن روز و دو روز بعد که با آنها غذا می خوردم نگاه کردم هیچکدام در بسته ی غذایشان ماهی ها را دست نزده بودند. چند بار این شعر را در فرهنگسراهای مختلف خواندم. جالب است که یکبار یکی از خانم ها ی شاعر به من گفتند: اسم ماهی آوردی دهانم آب افتاد!
___ و حرف آخر؟
قبل از حرف آخر لازم است از شما و همکاران محترم سایت یکتا پرس تشکر کنم
و اما حرف آخر! .. حرف آخررا که من نباید بگویم! چون از همه ی حرف ها سنگین تر است.

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: