گروه فرهنگ و هنر یکتاپرس/ به مناسبت زادروز داستایوفسکی
این ضد قهرمان دوست داشتنی/ محمد صابری ( قسمت دوم)
«بخاطر استقبال خوب خوانندگان از قسمت اول این نوشته که روز جمعه ی هفته پیش منشر شد، برای انتشار قسمت دوم هم روز جمعه این هفته را انتخاب کردیم تا علاقه مندان به راحتی پیگیر ادامه مطلب باشند»
در رمان جنایت و مکافات، با یک روشنفکر فقیر، رودیون راسکولنیکوف، ملاقات میکنیم. اگرچه او در حال حاضر اگرچه او در حال حاضر شخص برجستهای نیست، اما فردی شیفته قدرت و بیرحم است. او خود را مشابه ناپلئون میپندارد: رهبران انسانها، مانند ناپلئون، همه بدون استثنا مجرم بودند،آنها قوانین قدیمی مردم خود را شکستند تا قوانین جدید ی را که برای آنها مناسبتر بود، وضع کنند و هرگز از خونریزی هراسی نداشتند.
راسکولنیکوف نیز به شدت فردی پولدوست است و بنابراین، با در نظر داشتن فلسفه برتری جویانهی اشرافی گری خود، تصمیم میگیرد پیرزنی متمول را، به قتل رساند و پولهای او را بدزدد. او از این بیعدالتی دیوانهوار عذاب میکشدکه این پیرزن بدترکیب و ازطبقه متوسط دارای کشوهایی پر از روبل است درحالی که او ک فردی باهوش، با انرژی و عمیق در گرسنگی بهسر میبرد.
او وارد آپارتمان پیرزن میشود و او را به کام مرگ میکشاند؛ درواقع به کمک خواهر ناتنی پیرزن او را میکشد؛ اما معلوم میشود که او چیزی شبیه قهرمان خونسرد و منطقی تخیلش نیست. او از آنچه انجام داده است احساس گناه و وحشت و وجدان درد میکند. سرانجام خودش را به پلیس تحویل میدهد و منتظر فرارسیدن مجازاتش میماند.
ما احتمالاً هرگز کاری مشابه راسکولنیکوف انجام ندادیم؛ اما عموماً نقطه اشتراکاتی با او داریم: فکر میکنیم خودمان را بهتر از آنچه در واقع هستیم میشناسیم. راسکولنیکوف فکر میکند بیرحم است. در واقع او بسیار دلپذیر است. او فکر میکند احساس گناه نخواهد کرد؛ اما پشیمان شده است، بخشی از سفر زندگی ما این است که درگیر وظیفهای دشوار برای جدا کردن رابطه خود از آنچه فکر میکنیم برای کشف ماهیت واقعی خود هستیم. راسکولنیکوف به ویژه به دلیل مسیری که برای خود اکتشافیاش در پیش میگیرد بسیار جذاب است. درک چشمگیر او این است که او در واقع یک شخص بسیار زیباتر از آن چیزی است که خودش را تصور میکند. در حالی که بسیاری از داستان نویسان از نشان دادن واقعیت بیمارگونه در زیر یک نمای پر زرق و برق و فریبنده لذت میبرند،داستایوفسکی مأموریت کنجکاوگرایانه ای آغاز میکند و میخواهد فاش کند که در لایههای نهانی به اصطلاح هیولایی شخصیت انسان، اغلب بُعد جالبتری وجود دارد شخصیت ملایم و مثبت پنهان: شخصیتی زیبا اما متوهم، باهوش اما ترسیده و وحشتزده..
شاهکار بعدی داستایوسکی،ابله از تجربه نزدیک به مرگ او قبل ازفرمان شلیک نشأت گرفته است. دراین رمان، او میگوید که این ۳ دقیقه چگونه به او گذشت. در سه دقیقه قبل از مرگش انتظار داشت برای اولین بار زندگی را به وضوح ببیند. او متوجه گلدسته طلاکاری شده یک کلیسای نزدیک و چگونگی براق شدن آن در زیر آفتاب میشود. او قبلاً هرگز نمیفهمید که تابش نور خورشید چقدر جذاب است. او پر از عشق عظیم و عمیق به جهان است. ممکن است یک گدا را ببینید و فکر کنید که چگونه دوست دارید جایتان را با او عوض کنید تا بتوانید به تنفس هوا ادامه دهید و خنکای نسیم ملایم بهاری را حس کنید – به نظر میرسد صرف زیستن و زنده بودن بینهایت ارزشمند است؛ و سپس دستور میرسد که لازم نیست داستایوفسکی اعدام شود و به هیچ وجه این فرمان غیرقابل سرپیچی نیست.
گذراندن تمام زندگی خود در چنین حالتی از قدردانی و بخشندگی چگونه خواهد بود؟ شما هیچ یک از نگرشها ی عادی را ندارید. شما همه را به یک اندازه دوست خواهید داشت، سادهترین چیزها را مسحور خواهید کرد، هرگز احساس عصبانیت و ترس نخواهید کرد. از نظر دیگران به نظر میرسد شما آدمی سفیه و ابله هستید. از این رو کتاب ابله نامگذاری شده است.
در آخرین شاهکارش برادران کارامازوف میگوید،مسیح بسیار بلندپروازانه فکر میکند، بیش ازحد اخلاص دارد و انسان بسیار کاملی است. بشریت نمیتواند به اهداف ناممکنی که برایش تعیین شده، دست پیدا کند. واقعیت این است که مردم نتوانستهاند طبق آموزههای او زندگی کنند. و مفتش ارشد واقعاً یک هیولا نیست.
در حقیقت، او راهنمای ایده مهمی برای داستایوفسکی است، مبنی بر اینکه بشر نمیتواند در اخلاص کامل زندگی کند، هرگز نمیتواند واقعاً خوب باشد، و این چیزی است که ما باید خود را با فضل و نه خشم یا نفرت خود سازگار کنیم.
ما باید بسیاری از غیر منطقی بودن، حماقت، حرص و آز، خودخواهی و کوتهبینی را به عنوان قسمتهای غیر قابل درمان بیماری انسان بپذیریم و بر این اساس برنامهریزی کنیم؛ و این فقط یک نظر بدبینانه در مورد سیاست یا دین نیست که به ما معرفی میشود. موضوع اصلی این مکتب فکری تفسیر زندگی خود ماست: ما آنها را مرتب نمیکنیم، کمی دیوانه و بیپروا نمیمانیم؛ و نباید خود را با رؤیایی عذاب دهیم که بتوانیم -اگر فقط به اندازه کافی تلاش کردیم- تبدیل به موجوداتی ایده آل بشویم که فلسفههای آرمانگرایانه مانند مسیحیت را
دوست دارند خیلی راحت ترسیم کنند.
قهرمان ضد قهرمان ساز ادبیات در یادداشتی می نویسد:«خواننده ی عزیزم کدام بهترست؟ شادی مبتذل یا رنج متعالی؟ آه، این بشر آه، از دست این بشر! بشر یکسره تحقیر و تنهایی ست، زندانی هزارتوی خود، بنابراین متمایل ست به کینه توزی و خشم. پیوسته رشک می برد به داشته ی هم نوع اش و حتی فکر و تلاش او. زندگی بشر، زندگی با خیال انتقام و انقلاب و رستاخیزی ست که هرگز رخ نمی دهد اما اگر خواب خردِ بشری هیولا می آفریند غفلت از عشق مهلک تر آن است.»
از اعجوبه ی تکرار ناپذیر ادبیات سخن بسیارست و شرح سخن بسیارتر و اما مجال نوشتن کوتاه و کوتاه تر از آن مجالِ تامل.بسنده است به همین کمِ بسیار قناعت کنیم و از انتظارورزی های بیهوده اجتناب تا شایدروز روزگاری بتوانیم به استناد این همه بیش،کم بیاموزیم
انتهای پیام/