**********************************************************************************
علیرضا طبایی
پری قصههای کودکیام
شهرزادم،... زن عروسکیام
آرزوی هزار و یک شب من
قصههای هزاره و یکیام
ماه چینی، عروس قصر و چراغ
شور عباسه، شوق برمکیام
شب و مهمان و عشق، شمع به کف
تای تهمینه، ماه دزدکیام!
شرم دیدارهای مدرسهای،
در همان جامههای ارمکیام
حلهی شعر، باغ آینهپوش
عطر حافظ، شمیم رودکیام
چنگ در خاک، ریشه در خورشید
تکیهگاه غرور پیچکیام
شعلهی ویسه، شرم لیلایی،
مطلع آفتاب پوپکیام
تو یکی بودی و، بجز تو نبود
سالها در پی همان یکیام!
میشناسم تو را، همانی..."او"
من، ولی از دلت بپرس کیام؟
----------------(2)------------------
با خود میاندیشم که آیا بار دیگر باز میآید
یا عمر من روزی اگر برگشت تا آن روز میپاید؟
گیرم که باز آمد ولی آیا کدام افسون تواند بود
تا جای پای سالهای رفته را از چهره بزداید؟
ترسم مرا در بارش این برف ناهنگام نشناسد
یکباره در خود بشکند، ناباورانه دست و لب خاید
برگیرد از تن جامه پندار را در تلخی باور
خواهد خطوط یاس را با طرح لبخندی بیاراید
این برف را دیگر سر بازایستادن نیست... میپرسد
دستان زالی کو که این برفینه موها را بپیراید
با پای سربی سالهای انتظارآلود اگر طی شد
آیا زمان این آدمیخوار سترونخو، چه میزاید؟
جز یادی آن هم دور و مبهم از عبور ما نخواهد ماند
اینسان که این گردونه با دندانههای مرگ میساید
------------------(3)---------------------
صبح فروردین، بر سفرهی آیینه و سیب و قرآن
آفتاب آمد
گوشهی باغچه، بر دیوار کاشی روز،
جامهی مشرقیاش را آویخت
در فضا، عود افشاند
ریشهها را، انگیخت
متن دیباچهی خاکی را، با حوصله خواند
واژههای غلط برفی را،
ظهر، از مشق زمستان خط زد
کاش میشد شب را
دستی از خانهی من خط بزند
**************************
غزل تاجبخش
مینوشتم عشق دستم بوی شبنم میگرفت
آهِ حوای درون ،دامان آدم میگرفت
مینوشتم شعر یک توده شقایق بود و آه
آشنا دستی ز دست باد مریم میگرفت
مینوشتم شاعری سر در گریبان غروب
یادگاری مینویسد، عشق ماتم میگرفت
میرسیدم تا لب دریا نگاهم بود و موج
انتشار آبی امواج را غم میگرفت
میگذشتم از گلاب کوچهی اردیبهشت
بوی گلهای اشارت در پناهم میگرفت
با تو میگفتم فقط از ابرها، آئینهها
یک قلم، یک دفتر بینام عالم میگرفت
میکشیدم نقش باران روی پلک داغ باغ
میسرودم یک غزل باران دمادم میگرفت
-------------------(2)------------------------
تو شقایق مینویسی
دشت لبریز شقایق می شود
تو کجای هستی این دشت ها
امروز و فردای مرا جا دادهای؟
من کجای نظم رویش
مصرعی در این کتاب هستی ام؟
من خودم را
لابلای پره هایی از شقایق
یا گون یا زرههای خاک ها گم کردهام
دستهایم خاکی است
چشم هایم با نم اشکی
تو را، هر لحظه ای می خواندت!
تو مرا... از لایه های خاک بیرون می کشی
گاهگاهی
در شیار واژه های مهر جاری می کنی
من فقط مبهوت این لطف عجیب
گیج و سرخوش
در زمین و آسمانت
در شفق یا که شقایق جاری ام !!
***************************
کورس احمدی
بی تو خلوت بی تو ساکت بی تو دنیا بی پرنده
کی تحمل می کند این آسمان را بی پرنده ؟
من درختی سبز بودم پیش از این باد خزانی
اینک اما دم به دم تنهای تنها بی پرنده
مثل تقویمی که هر روزش زمستانی ست یکسر
روزگارم پر شد از کولاک و سرما بی پرنده
باد ..وحشی برف ...سنگین سر زمینی سوت و کور است
دردم از اینکه در آغوش که می خوابی پرنده؟!
گیرم امشب سرکنم با بیقراری های این دل
حال من دارد ولی فردا تماشا ! بی پرنده
خالی ام سرگیجه دارم حالم اصلا خوب وخوش نیست
می کشم با خود به هرسو این قفس را بی پرنده
سهم ما تنهایی است از زندگی از عشق و بودن
تو پرنده من پرنده هردوی ما بی پرنده!!
-----------------------(2)---------------------------
وا می شوم در التهاب دلنشین دست هایت
چون غنچه ای که بگذرد از روح او هرم صدایت
ای آمده از سرزمین خواب های رنگی من
با یک نگاه ساده در من جان گرفته ماجرایت
باور کن آری یک شب برفی تو را در خواب دیدم
کاینجا مرا آورده با خود دست آخر رد پایت
وقتی نگاهت ایچنین از جان خود سیرم نموده ست
با من چه خواهد کرد ...ها یک جرعه از عطر هوایت؟
وقتی که من طاقت ندارم یک نفس دور از تو باشم
کی می شود آسان برید از چشم با من آشنایت؟
همواره بعداز رفتنت می میرد و هرشب سراپا
چون نبض ققنوسی در آتش می تپد این دل برایت
آری خدا از من تو را هرگز نگیرد تا ببینی
هر شب چگونه می شوم تا شعله ی آخر فدایت
ای جاده آخر این مسافر را کجایش می کشانی؟
کاینگونه در مه گم شده هم ابتدا هم انتهایت
-------------------------(3)-------------------------
شاید قطاری باشم
شاید پرنده ای
شاید هیچ ـ
وقت
هیچوقت مرا به یادنیاورده باشی
که پشت
چراغ قرمز
خیابان های خالی خیالی
به اشارتی سبز
به همه ی پنجشنبه های بارانی
به همه ی جاده های فراموش
به همه ی وا ژه های رو به ویرانی
نرسیدم و
رسیدم به قطاری که از
ایستگاه آخر
تو را با خود برد
*
چقدر راه مانده؟
از بیراهه ای که
پیراهنم را در باد
فراموش کردم
خودم را به باد دادم
و تنها تو ماندی و
چشم های من
آویخته بر ایستگاه متروک پنجشنبه ها
حتا اگر پرنده باشم
حتا اگر قطار
حتا اگر هیچ ـ
وقت باز نگردی از راه
به همه ی واژه ها
یاد داده ام
که از کنار نام تو
بیهوده نگذرند
مثل ردیف درختان کاجی
که هی از لابلای
کلماتی که
در سرم چرخ میخورند
پیراهن هایی که در باد
رها میشوند
و صدای شجریان
که از پنجره ماشین
به بیرون میریزد.
نه
من تو را
در باور باد و
رویش آب از
چشمه های خیالی
یافته ام
هیچ قطاری
از پنجشنبه های خاکستری شهر من
رد نمی شود
من اما
نه قطار خواهم شد
نه پرنده
فقط تو را دوست خواهم داشت
با وا ژه هایی که
از کناره های شب
به دستم میرسند
من فقط
دوستت خواهم داشت
همین
*********************************
علی آبان
عشق تو هدیه ای است که بر دل رسیده است
این موج بی دریغ به ساحل رسیده است
تو کوچه خانه پنجره تو کوچه خانه من
شاعر نگو که دور به باطل رسیده است
خرسندم از نگاه تو این هدیه ی خدا
از چشم تو به من صله کامل رسیده است
گویی به یمن حرمت پیشانی ات به تو
یک تکه از کتیبه ی بابل رسیده است
دست تو بود بر من افتادنی به مهر
این بار کج اگر که به منزل رسیده است
ای کاش یک دقیقه بیاید به چشم من
آن خواب راحتی که به غافل رسیده است
بر سر در زمانه نوشته است این سخن
دانا به رنج و گنج به جاهل رسیده است
حتی به دست معجزه ، گل، گل نمی کند
وقتی به غنچه زهر هلاهل رسیده است
--------------------(2)------------------------
من میروم به خواب علفها که گل کنم
تا اوج بینهایت رؤیا که گل کنم
یک قطره از تشهد باران مرا بس است
تا رو کنم به قبلهی صحرا که گل کنم
ذوقم کشید عکس تو را در چراغها
روشنتر از زلال تماشا که گل کنم
یک قطره بود هیبت من در ازل ولی
قد میکشم به قامت دریا که گل کنم
با واسطه درخت پدرخواندهی من است
آتش بزن به واسطهها تا که گل کنم
ردّ نگاه کاشف من مانده روی گل
آبی بزن به صورت زیبا که گل کنم
تا دور میبرد زن اسطورهای مرا
نیما، بخوان ترانهی ری را که گل کنم
در قحط قرن عاطفه و عصر سنگ و داس
ای عشق، عشق، جز تو بگو با که گل کنم؟
*********************************
هركاج يادگار بهاري ست ديدني
اما به چشم تيز تبرها بريدني
بايد به چشم هاي تو ايمان بياورند
چون آيههاي سوره ياسين شنيدني
عطر تنت پريد پس از كوچ كردنت
عطر تن تو مثل پرستو پريدني
رعدم كه داد ميزنم و گريه ميكنم
چون قطرههاي هق هق باران چكيدني
برشاخه ميوه قسمت خاك است يا كلاغ
دستم به تو نميرسد، ا
----------------------------(2)--------------------------
سبك هندی مرا غزل بسرا، زن هندو بيافرين از من
طبع شعرم شبانه گل كردهست گل شب بو بيافرين از من
بيشهها سربه سر پر از آهو، چشم تو جز مرا نمیبيند
من پلنگ آفريدهام از تو، ماه بانو بيافرين از من
مثل زنبور نيشدار عسل، قطره قطره مرا به بار آور
خانه خانه پر از عسل، قصری، مثل كندو بيافرين از من
روح چنگيز نيمی ازشعرت نيمهی ديگرت جنون دارد
يا مرا ليلیِ غزل بسرا، يا هلاكو بيافرين از من
چشمهايت دوباره معجزه كرد، آيههايی به خط نستعليق
قلمت را به نام من بتراش، باز جادو بيافرين از من
*********************************
درد اگر هست به لبخند تو درمان بشود
این همه درد در آغوش تو پنهان بشود
نوبهاری که دلش سرد تر از پاییز است
گل اسفند دهد آتش سوزان بشود
می توانی بروی دور شوی اما باز
وقت دلتنگیِ یک شیشه و باران بشود
آنچنان حبس شود خاطره ام در قلبت
که دلت تنگ تر از گوشه ی زندان بشود
سهم ما چاه ولی با تو مگر یوسف من
روحم آزاد تر از خار بیابان بشود
قایقی ساخته ام با تو از اینجا بروم
دل ِدریا زده ام عاشق طوفان بشود
*********************************************************
گروه فرهنگ وادبیات خسته نمانید ...
درود برای شما ارزشمندان