از رگ ‌گل تا خط سنبل خبر دارد بهار | یکتاپرس
صفحه شعر یکتاپرس؛
شعرهایی از: حافظ، سعدی، خواجوی کرمانی، صائب تبریزی، بیدل دهلوی، مولانا بلخی، عماد خراسانی، شهریار، حسین منزوی، سهراب سپهری.
کد خبر: ۱۵۹۴۸۷
۱۲:۵۲ - ۰۲ فروردين ۱۴۰۳

وصف بهار در شعر شاعران

*****************************************

حافظ شیرازی

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید

ز میوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید

مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید

ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید

من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعه‌ای نخرید

بهار می‌گذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز می‌ نچشید

***********************

سعدی

باد بهاری وزید، از طرف مرغزار
باز به گردون رسید، ناله هر مرغ‌ زار

سرو شد افراخته، کار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار

گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست
سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار

شاخ که با میوه‌هاست، سنگ به پا می‌خورد
بید مگر فارغست، از ستم نابکار

شیوه نرگس ببین، نزد بنفشه نشین
سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار

خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع
ناله موزون مرغ، بوی خوش لاله‌زار

هر گل و برگی که هست، یاد خدا می‌کند
بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار

برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار

وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار

بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان
طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیار

بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت
وقت بهاران گذشت، گفته سعدی بیار

**************************

خواجوی کرمانی

این بوی بهار است که از صحن چمن خاست
یا نکهت مشک است کز آهوی ختن خاست

انفاس بهشت است که آید به مشامم
یا بوی اویس است که از سوی قرن خاست

این سرو کدام است که در باغ روان شد
وین مرغ چه نام است که از طرف چمن خاست

بشنو سخنی راست که امروز در آفاق
هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست

سودای دل سوخته لاله سیراب
در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست

تا چین سر زلف بتان شد وطن دل
عزم سفرش از گذر حب وطن خاست

آن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از من
گویی ز پی صید دل خسته من خاست

هر چند که در شهر دل تنگ فراخ است
دل تنگی ام از دوری آن تنگ دهن خاست

***********************************

صائب تبریزی

کوه سنگین را سبک جولان کند جام بهار
پر برآرد لنگر تمکین درایام بهار

خنده شادی نمی دارد دوامی همچو برق
طی به لب وا کردنی می گردد ایام بهار

نعل ابر نوبهاران است در آتش ز برق
جام می رابرزمین مگذار هنگام بهار

می شود در جلوه ای کوتاه چون مد شهاب
دل منه چون غافلان بر طول ایام بهار

تا چو شبنم ازسحر خیزی است روشن دیده ات
آب ده چشم خود از رخسار گلفام بهار

چون شکوفه پنبه غفلت برون آور ز گوش
تا شوی صاحب ثمراز لطف پیغام بهار

پرده غفلت اگر برداری از پیش نظر
خوش تماشاهای رنگین است در دام بهار

طاق ابروی بهاران است از قوس قزح
از رگ ابرست زلف عنبرین فام بهار

همچو طوق قمریان هرکس سراپا چشم شد
گل تواند چید از سرو گل اندام بهار

دانه مارا سموم ناامیدی سوخته است
ورنه کوتاهی ندارد مد انعام بهار

در حریم کعبه هر ناشسته رو را بار نیست
تازه در هر جام می کن غسل احرام بهار

آرزوها را کند بیدار چون اصحاب کهف
از سحاب گوهرافشان رحمت عام بهار

خنده بیدردی بود چون صبح باموی سفید
از شکفتن کام دل بردار هنگام بهار

باده روشن علاج ظلمت غم می کند
از هلال جام، صبح عید کن شام بهار

چیست نقد جان کزان جان جهان داری دریغ؟
با رخ خندان چو گل تسلیم کن وام بهار

چون گل رعنا شود طی در ورق گرداندنی
در جهان بیوفا آغاز و انجام بهار

تخم امید جهانی تشنه جولان اوست
تاکه راز خاک بردارد دلارام بهار

ابرهای تیره بی می می کند دل را سیاه
باده روشن به دست آور در ایام بهار

خار و گل در پله میزان تردستان یکی است
چون کنم قطع امید از رحمت عام بهار؟

نامداری چشم اگر داری، سخاوت پیشه کن
کز ره ریزش بلند آوازه شدنام بهار

ز انقطاع فیض، کوته گردد ایام خزان
هست روزافزون ز راه فیض، ایام بهار

بر مجاور عزت مهمان غیبی واجب است
سعی کن زنهاردر تعظیم واکرام بهار

از رخ چون آفتاب گل نظر را آب ده
تا نگردیده است غایب از لب بام بهار

چشم پوشیدن ز پاس وقت صائب مشکل است
خواب بلبل کی شود سنگین در ایام بهار

**************************

بیدل 

سیر گلزار که یارب در نظر دارد بهار
از پر طاووس دامن بر کمر دارد بهار

شبنم ما را به حیرت آب می‌باید شدن
کز دل هر ذره توفانی دگر دارد بهار

رنگ دامن چیدن و بوی گل از خود رفتن‌ست
هر کجا گل می‌کند برگ سفر دارد بهار

جلوه تا دیدی نهان شد رنگ تا دیدی شکست
فرصت عرض تماشا اینقدر دارد بهار

محرم نبض رم و آرام ما عشق است و بس
از رگ ‌گل تا خط سنبل خبر دارد بهار

ای خرد چون بوی گل دیگر سراغ ما مگیر
درجنون سرداد ما را تا چه سر دارد بهار

سیر این گلشن غنیمت دان که فرصت بیش نیست
در طلسم خندهٔ‌ گل بال و پر دارد بهار

بوی‌گل عمریست‌ خون‌آلودهٔ‌ رنگست‌ و بس
ناوکی از آه بلبل در جگر دارد بهار

لاله داغ و گل‌ گریبان‌چاک و بلبل نوحه‌گر
غیر عبرت زین چمن دیگر چه بردارد بهار

زندگی می‌باید اسباب طرب معدوم نیست
رنگ هر جا رفته باشد در نظر دارد بهار

زخم دل عمریست درگرد نفس خوابانده‌ام
در گریبانی که من دارم سحر دارد بهار

کهنه درس فطرتیم ای آگهی سرمایگان
چند روزی شد که ما را بی‌خبر دارد بهار

چند باید بود مغرور طراوت های وهم
شبنمستان نیست بیدل چشم تر دارد بهار

**********************************

مولانای بلخی

اندر دل من مها دل افروز تویی
یاران هستند و لیک دلسوز تویی

شادند جهانیان به نوروز و به عید
عید من و نوروز من امروز تویی

*****************************

عماد خراسانی


نو بهار امد و شد موسم شیدایی ما
مــا و جام می مـا و سـرسودایی ما

در چنین فصل که شوید رخ گل ابر بهـار
ســاقــی از بــاده بـشو دفتر دانایی ما

خیز ای دل چمن امروز تمـاشا دارد
که به گلگشت شد آن سرو تماشایی ما

نرود از سر زلف تو به جایی که ندید
خوشتر از زلف تو جایی دل هر جایی ما

اندر این شهر بتی نیست به زیبایی تو
غم ندارم که کسی نیست به رسوایی ما

ای که با اهل هوس انجمنی ساخـته ای
رحمت آور به وفاداری و تنهایی ما

دگر ازگوشه ی چشمی نکند یاد عماد
که ندارد مه ما شک به شکـیبایی ما

*****************************************

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: