نور کوچکی در سرما زندگی می کند | یکتاپرس
صفحه شعر یکتاپرس/ رضوان ابوترابی
با شعرهایی از؛ محمدرضا مهدیزاده، مجید سعدآبادی، محسن محمدی، حسن رئیسی، مرضیه برمال(مریم)، فاطمه اتحاد، حبیبه غفاری فرد، تارا کاظمی
کد خبر: ۱۴۸۲۰۱
۰۸:۳۰ - ۱۲ آذر ۱۴۰۲

نور کوچکی در سرما زندگی می کند

***************************************************************************

نور کوچکی در سرما زندگی می کند

محمدرضا مهدیزاده

دست هایم در تهران
زندگی می‌کنند
شعرهایم در شمال
و اشک هایم
در اتاقی که
بین شنبه و دوشنبه سرگردن است.
تو در قاب همه پنجره‌های جهان
پیدایی
و نگرانی که مبادا
راه را گم کنم

          (2)

می‌دانم
در یک گورستان متروک
آن‌قدر تاریک می‌شوم
که از یاد می‌روم
و تو
دوباره مرا
با مدادهای رنگی‌ات
به دنیا می‌آوری

             (3)

درخت را
دوست دارم
چون فردا
دری می‌شود
که تو
بازش می‌کنی
و قدم در رویاهایم
می‌گذاری

          (4)

قرار نبود
حرفهایم
مثل لیموهای نصف شده
آن‌قدر معطل بمانند
تا تلخ شوند
قرار نبود
به پیشواز آرزوهایم
نیایی

*****************************************

نور کوچکی در سرما زندگی می کند

مجید سعدآبادی


امروز
به اجزای ریز و جزئی فکر می‌کنم
به اشیا
مثلا نگرانم
نگران لامپ در یخچال
اگر گوشۀ در را باز بگذاری
می‌بینی
نور کوچکی در سرما زندگی می‌کند!

                       (2)

زندگی تاریک است 
اما
خوابم نمی برد 
شبیه دو دست که مچ انداخته اند
گاهی به پهلوی چپ می افتم 
گاهی به پهلوی راست

                      (3)

این تاکسی لعنتی
امروز بارانی سبزش را پوشیده
و عطر لیمویی مسافری گمنام را
در خود نگه داشته.
از لا به لای باران راه می افتم
راهنما می زنم
به سمتی که سال هاست
برای همه خاطره شده
بوق می زنم
نور بالا
دست اندازها کنار نمی روند
کجای جهان ایستاده ای کرایه به دست
این تاکسی لعنتی همینطور اشک می ریزد
و برف پاک کن ها روی شیشه
عربده می زنند
کجای جهانی که ببینی
عشق مدت هاست این ماشین را کرایه کرده
نه کمربند ایمنی اش را می بندد
نه آدرس دقیقی از شیدایی می دهد
اینجا را نگاه کن تاکسی لعنتی!
ماشین عروس از کنارمان رد شد
نکند مسافر ما را سوار کرده
بیا برگردیم خانه
این باران تا ابد ادامه دارد

***********************************

نور کوچکی در سرما زندگی می کند

محسن محمدی

با این که از تو غیر غم ت را نداشتم
از بخت خود شکایتی اما نداشتم

جز چشم تو که چشمه جوشان عشق بود
دل را به دوست داشتنی وا نداشتم

دنیا نه اینکه هیچ بُتی جز تو رو نکرد
بودند ، من خیال تماشا نداشتم

آنگونه در خیال تو غرقم که سالهاست
با خویشِ خویش، خلوت حتی نداشتم

بوسه،کنار،دست نوازش نخواستم
از تو بجز نگاه تمنا نداشتم 

                       (2)

خدای عزوجل هم براین عقیده شده ست
که بعد چشم تو خورشید آفریده شده ست

چنان شبیه به رویای من تراشیدت
که رد پات به این شعر هم کشیده شده ست

به لطف چشم تو بوده ست گاه گاه اگر
که نام من بین شاعران شنیده شده ست

عجیب نیست که این مرد لاابالی و خام
به چشم هات رسید و چنین رسیده شده ست

خداکند برسد آن شبی که شهر به شهر
خبر بیاید مجنون دوباره دیده شده ست

که در حوالی لیلا نشسته و این بار
بساط عشق برایش درست چیده شده ست

                       (3)

دو خلسه گاه،دو منظومه ی سیاهْ،سیاهْ
دو جان پناه،دو زیباتر از ستاره و ماه

دو پنجره، که به خورشید نور می بخشند
دو آسمان،که پر از ابر می شود گهگاه

دو چشمه عشق، دو دریا نجابت ازلی
دو راهبه،که نمی آورند رو به گناه

عجیب غرق دو چشم سیاه مستِ توام
دریغ،سهم غریق ت نبود، نیم نگاه

نه اینکه با منِ ناچیز این چنینی و بس
که زیر پای تو دیدم هزار شاهنشاه

بریدن از تو ولی کار من نبوده و نیست
هنوز اول این قصه ایم،اول راه

هزار مرتبه عشق مرا که پس بزنی
شروع می کنم از نو، دوباره بسم الله

**************************************

نور کوچکی در سرما زندگی می کند

حسن رئیسی

در بغض ماهی ها
صحنه را تاریک کن
و صدایم را از گوش ماهی ها بشنو
ساحل زیباتر است
وقتی ستاره ها
بغض دریا را در شیشه می ریزند
و به ساحلی دور روانه می کنند
صحنه را تاریک کن
و مارهای چنبره زده ی اندوهم را
به طغیان آب بسپار
من در خط خطی خلیجی خالی از سکنه ام
از دست هایم بپرس
که شب های بهار را
متوسل می شوم
به ماه و غربت شناور خونم
صحنه را تاریک کن
از دلی که تکانده ام در باد
وقتی عجیب ترین معشوق منی
که در چشم هات
به برگ تیره ی تنباکو
لحظه هایم را دود می کنی
کات کات
صحنه را تاریک کن
و پلان بعد را
جور دیگری
دوستم بدار...

                 (2)

یک تار رو
یک پود زیر
این ها میل اند یا میله؟!
بگو‌ ببافندم
به ساحلی امن
برای فرو نرفتن
بگو‌ ببافندم به ساتن سبز دوستت دارم
که جز دوستت دارم
همه چیز این قصه می سوزاندم
یک تار رو
یک پود زیر بر تار موی سپید مادرم
بگو‌ ببافندم زیر گنبدی که:
من بودم و یکی نبود
یکی نبود
که اشک های شورم را
به دامن دریا بریزد.

***********************************

نور کوچکی در سرما زندگی می کند

مرضیه برمال(مریم)

بیا این گریه بازی را کنار بگذار
کنار همین چوب لباسی زخمی
که قطره های بلور
در دستمالی سفید در جیب هام شنا می کنند
دست هام را پر از نوش و نشانه کن
نشانه هایی از انگشت هات
که گیر کرده اند نیمه شب میان طوفان موهام
که هوای اتاق را به هم می ریزند
این روزها دارم از دست تو و سنگ پیر می شوم
سنگی صبور که پرده از پنجره کنار می زند و...
با دست های خودم هر صبح رویاهای شناسنامه دار را مرور می کنم
راست راست راه می روم
و‌ چپ چپ
لقمه ها در گلوی نانم گیر می کنند
بیا و گریه بازی را
بر جگر زخم بپاش
به آبی تازه
و دستمال های سفید را
میان کلمات برهنه رها کن
تا شوریدگی ابدی ام
در تنت قرنطینه شود ...

              (2)

با منقار تازه ات
پرنده شدی
در بی ثباتی فصل ها
در گردش دوباره ی خورشید
که خرداد همین دیروز بود
و حالا
تیر می کشد
نوک تازه ات
با دانه های حرف
با نقشی از هوای پر آواز
که نم کشیده سواد چشم هام
از شرجی بی دریا
از باران بی ابر
من صبورم
وقتی
نبض دوستت دارم کند می زند
تو صابری
وقتی
کلمه ی نیمه جانی را رو به دهانم می گیری
چترت را بردار
این خانه خیس از گریه های نمی دانم کیست!!!
از ابرهای نمی دانم کجاست!!!
تو باید پرنده باشی
و از شانه ام دانه بپاشی
من
باید از خواب های معلقم
پریده باشم
و بخواهم
به دریا بریزم
به صدف های تنها بگو

************************************

نور کوچکی در سرما زندگی می کند

فاطمه اتحاد

خودم هم سخت حیرانم از این برگی که رو کردی
مرا با یک منِ ناآشناتر روبرو کردی

دو روی سکّه ام را شیر می دیدم تمام عمر
مرا با روی خطِ سکّه ام بی آبرو کردی

نباید تشت این دلدادگی از بام می افتاد
من آرامش طلب بودم ،تو اما های و هو کردی

چه بیم از زخم بیگانه مرا تیر نگاهت کُشت
به خون غلتیدم و دیدم که با خونم وضو کردی

اگر چه آرزوی هر دوتامان عشق بود اما ...
تو بودی آرزویم ، حیف او را آرزو کردی

تو هم مانند من بیچاره خواهی شد از آنجا که
برای رفع دلتنگی به یک بیگانه خو کردی

                       (2)

مشتاق حبس تا به ابد انفرادی ام
جانم بگیر، روی زمینت زیادی ام

لب وا کند به خنده لبم با کدام امید؟
وقتی به قدر روزنه ای نیست شادی ام

خوردم از اعتمادِ غلط زخم و سالهاست
درمان نشد جراحت بی اعتمادی ام

در کوشش گریختن از خاطرات خویش
ابری شدم که هیچ کجا نیست وادی ام

"صبرم کفاف اینهمه غم را نمی دهد"
بگذار ناله سر دَهَم از نامرادی ام

                    (3)

تا کی برای داشتنت شور و شر کنم؟
دیوانگی کنم! همه را جان به سر کنم

"زخمی زدی عمیق‌تر از انزوا به من"
پس عاقلانه نیست بمانم خطر کنم

در زیر بار حادثه ات قامتم خم است
از من مخواه سینه برایت سپر کنم

غارت شدم به دست زمستان و ساده نیست
از فصل مرگ، با تن عریان گذر کنم

در دل ویارِ میوهٔ ممنوعه ای و من
از سیب سرخ وسوسه باید حذر کنم

هر شب بغل گرفت مرا حسرتت ولی
یک شب نشد کنار تو شب را سحر کنم

از چشمهٔ وصال تو لب تشنه می روم
آخر نشد گلویی از این آب تر کنم

من سرو سالخورده ام آتش بزن مرا
شاید به لطف باد از اینجا سفر کنم

****************************************

نور کوچکی در سرما زندگی می کند

حبیبه غفاری فرد

همه جا هستی و نیستی
نگاهم در دیده گانِ هر که نشست
به دنبالِ ردپایی از تو بود
مگر ابعادِ این زمین خاکی را
چگونه محاسبه کرده اند
که هر کجا پا می نهم
حتی سایه ایی هم از تو بر جای نمانده است
مگر می شود آنقدر دور باشی
که در برمودایِ اقیانوسِ این جهانِ پهناور،
حتی در ساحلِ امنِ این دریای خروشان هم،
پیدایت نکنم..!
خیابان ها
درخت ها
پرنده گان
رهگذران
همه نشانی از تو دارند
و عشق از همان جایی شروع می شود
که نشانه ها را دنبال کنی..
من ایمان دارم روزی می آید
روزی فراتر از خواب هایم در بیداریِ این دنیا،
و آغوشت مَامنِ امنِ گریه هایم می شود.

                  (2)

درختِ احساسِ دلم
ریشه در حجمِ رگ های تنت دارد
و بوی نابِ باران می دهد
دوستی یک روح در دو تن...
باید دیوانه باشی و مجنونِ این سَرا
که رازِ دل بخوانی و بمانی و نروی
من اما بر حَذَرت داشتم
از ماندن در مَصافِ این دوست داشتن.
از دل دادن و دل ستاندن در آینه یِ حیرت و فنا.
حال که دلِ رفتن نداشتی و پای در این وادی نهادی،
باید بمانی و عادت کنی
به دیوانگی هایم دیوانه جان.
به من عادت کن و بمان،
عاشق شو و رسمِ عاشقی بیاموز
که این نوآموزِ مکتب ندیده
مشقِ عشق می آموزد هر دَم از هوایِ خیالت.
به ساحلِ اندیشه ام قدم بگذار
به دریایِ خروشانِ باورهایم،
دل بِسپار به دلدادگی های این شاعرِ اندیشه گویِ قصه پرداز،
به شعرهای سخن گویِ شبانه اش،
به از تو گفتن هایش در هر لحظه، نامت را زیر لب زمزمه کردن،
عادت کن شاعر جان،
به رسمِ سوختنِ بال و پرم،
پروانه وار بر گِردِ تو،
به این جُنونِ لیلا وار،
به محبوبه های شب در فراقِ یار،
به اِحیایِ دوباره یِ من عادت کن زندگی جان..
در هر لحظه یِ جان دادنم در یادت...

*******************************************

نور کوچکی در سرما زندگی می کند

تارا کاظمی 

چشم هایم لکنت می گیرند
با دیدن چشمانت
آنچنان که زبانم
روی حروف نامت ...

من گیر کرده ام

عشق تو
پیچکی است
پیچیده بر حواس پنجگانه ام ...

                 (2)

تو را
در دوردست ترین نقطه
به خیالاتم سپرده ام

دور از دسترسِ دیگران
خارج از دستبردِ زمان

تو با منی
در هزارتویِ شب هایی که دست هایت
مرا به صبح می رساند ...

*************************************

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
زینالی
United States of America
۱۵:۵۷ - ۱۴۰۲/۰۹/۱۲
درود بر شاعران فرهیخته
و همچنین سپاس از زحمات استاد ابوترابی گرانقدر
برقرار باشید