نقد فیلم زیستن Living ساخته « الیور هرمانوس » 2022:
پنجره اول: نهزیستن: علی جهانگیری، شاعر، منتقد و محقق
نقد فیلم زیستن می تواند نقدی محتوایی باشد، مخصوصا که فیلمنامه آن وام گرفته شده از فیلمنامه ای است که قبلا توسط فیلمساز بزرگ ژاپنی«آکیرا کوروساوا»Ikiru.1952 بر مبنای رمانی از تولستوی ساخته شده است ، پس ناخودگاه بینامتنی بین کوروساوا و فیلم زیستن به روایت جدید در ما شکل می گیرد . و همین طور جایزه هایی که برده و کاندید چندین جایزه دیگر نیز شده است. این می تواند پیام آور این باشد که ما با یک فیلم جدی روبرو هستیم.
نخستین برخورد ما می تواند با نام فیلم باشد ، که تلاش دارد فاصله گذاری کند بین زیستن به مفهوم متداول و زیستن به شکلی که این اثر میخواهد ما را به آن برساند. زیستن مفهومی است که همه ما هرروزه با آن روبرو هستیم، نام فیلم شاید می خواهد ما را به بازنگری یا بازخوانی همین مفهوم زیستن ببرد.
نماهای دوربین در اول فیلم غالباً نماهای شناختی هستند، از دور یا از بالا گرفته شدهاند و رابطه سوژه با محیط را به شکلهای مختلف زیست ذر قالب مدرنیته شهری را نشان میدهند.
لباسهایی متحد الشکل، زندگی کلیشهای و حرکت همه روزه قطار در مسیر مشخص و روزنامه خوانی همه حتی کودکی در کنار مادرش.
حرکت دوربین از تیتراژ تا حرکت دوربین در راهروهای پیچ در پیچ، صبح بخیر گفتنهای تکراری و از روی وظیفه و از روی نزاکت اجتماعی متداول، حرکتی کسلکننده و یکنواخت. همه چیز چارچوب مدار در بورکراسی سردرگم و ملال آور و پاس دادن کارها به دوایر مختلف و انتقال حس روزمرگی که از ابتدا در حرکت اجتماع و دوربین نشان داده میشود و همین رفتار در انسانهای اجتماع نیز دیده میشود .
همین کلیشهها تا مطب دکتر ادامه میگیرد وپس از شنیدن خبر سرطان و مرگ زود هنگام خودش از دهان دکتر ، ناگهان حرکتهای دوربین به کلوزاپ و نماهایی از پهلو نزدیک میشود .
در خلوتی که با خود دارد، صدای عروس و پسرش را میشنود که در پشت سر او حرف میزنند، دوربین روی درب اتاق زوم کرده است. پسرش برای گفتگو با او نیاز به اجازه همسرش دارد که موفق نمی شود و مکث او روی پله ها و نماهایی از پشت سر او گرفته میشود همه و همه نوعی عجز در رابطه عاطفی را نشان می دهد، نوعی فقدان در جستجوی خود و لحظه های زیست خود با دیگران، همچون مرگ همسر، بازگشت پسر از جنگ و سکانس های دیگر که همه همین خلا را نشان می دهند.
گفتگوی همکاران و میز خالی او، میزی که در این نما کاملاً روشن است، گفتگو در مورد دیر آمدن او که اتفاقی غیر منتظره است، از همین سکانسها چرخش فیلمنامه، دوربین و حوادث در جهت شکستن عادتهای تکراری شروع می شود.
در اولین حرکت نمادین قرصهای خواب آور را به نویسنده داخل کافه میبخشد و با این حرکت می خواهد پایان خواب بودگی خود را اعلام کند، دیگر خواب کافی است.
فیلم تلاش دارد با این رفتار نمادین او را وارد زیستن کند، فضاهای کافه و اولین نفری که او از سرطان خود با او میگوید، آغازی روشن و برخورد راستین با وجود حقیقی خود است، روبرو شدن با واقعیتی که نمی توان از آن گریز زد.
هرچند به ظاهر، میخواهد خوش بگذراند، نوشیدنی و کافه و غیره، باز هم نورکم می شود، نور و دوربین از روشنی خارج و فضاهایی تیره را به ما نشان می دهد.
شادیهایی دم دست، شادیهایی که برای او تازگی دارند، کلاهش را می دزدند و ادامه همان فضاهای تیره و آخر شب، از کافهای به کافه دیگر، از پوچی ای به پوچی دیگر و تنها فضای روشن وقتی است که او ترانه سماق کوهی که یادگار مادرش است را میخواند.
و فردا صبح دوباره حرکت پاها و قطار و اداره، فقط شکستهتر و آهستهتر، او برای اولین بار با کلاهی تازه که آن هم نمادین است، همکار زن جوانش را به ناهار دعوت میکند و دختر جوان متوجه دگرگونی شخصیت و نگاه ویلیامز میشود، برای همکارش توصیه نامه مثبت مینویسد و با هم گپ میزنند و میخندند و خانم جوان به او میگوید که در پشت سر، او را به نام زامبی که مردههایی زنده هستند مینامیده و او می خندد.
حرکت دوربین از پایین به بالا ست و قدم زدن در پارک و نور روشن و زیبا و ساعتها راه رفتن و گفتگو کردن با همکار جوانش، سکانس بعدی می تواند سکانسی محشر باشد، گفتگوی در آینه با خودش، انگار روبرو شدن با خودش و تمرین گفتگو با پسر و عروسش نیاز به آینه دارد، او برای عاطفیترین گفتگوها نیزآمادگی ندارد و چنان زیستن کلیشهای او را با خود برده است که به این سادگی، توانایی رها شدن از این چرخه معیوب و ملال انگیز زیست را ندارد و نهایتاً نیز این گفتگو شکل نمیگیرد.
نمای دوربین در بسیاری از صحنهها از پشت سر شروع میشود، با خانم جوان همکارش به دیدن فیلم میرود و این رفتار در آن سن و سال مورد پرسش همکارش واقع میشود چیزی که میگوید میل به زندگی و دیدن این میل به زندگی در همکارش است.
و در ادامه دیالوگی تکان دهنده در پاسخ این پرسش: میخواستم این را از تو یاد بگیرم که چگونه زندگی کنم و از رویاهای خود در کودکی میگوید«جنتلمن بودن آرزویی که داشتم و کم کم به چیزی تبدیل شدم که این است و کم کم یادم رفت که حس زنده بودن چگونه است»
سکانس بعدی بازگشت به اداره است بانگاهی که به زیستن تغییر کرده، دستور پیگیری درخواست زنهایی که در سکانسهای قبلی بارها برای ایجاد پارک در محل قبلی بمباران و تبدیل آن به زمین بازی برای کودکان خود در بروکراسی اداری سردرگم و ناامید از طبقه ای به طبقه ی دیگر پاس داده می شدند. رفتار او را برای همکارانش خلاف عادت های همیشگی نشان می دهد.
از همین سکانس روایت خطی فیلمنامه به پایان میرسد،روایت داستانی که دچار پرشهایی به گذشته و آینده و حال میشود، از همین سکانس ریتم یکنواخت و کسالت بار میشکند، از تاریکی اداره به خیابان روشن و بارانی رفتن، نمای بعدی کلیسا و تابلوی مرگ آقای ویلیامز و گریه زنهای متقاضی پارک و بی اطلاعی پسرش از سرطان لاعلاج او و زمین بازی کودکان و محل بمباران زیر باران، به همراه همکارانش و دوباره گفتگوی همکاران پس از مرگش و پس از این سکانس باز هم به عقب برمیگردد. ریتم زیستن و تپش های آن، با نماهای دوربین و پرش های روایت داستانی جان می گیرد، رفت و آمد بین حال و گذشته و آینده که جستجوی معنای زیستن دیگر آقای ویلیامز است. انگار این روح او است که خرابههای ذهنی اش را به محل نشاط و شادی کودکان تبدیل کرده است.
و باز هم حرکت قطار در فصول مختلف، هم پیمان شدن همکاران برای تغییر در رفتارشان و باز هم همان سیکل بورکراسی، رفتارهای کلیشهای و بایگانی کردن تقاضاهای ارباب رجوعها.
ولی در سکانس بعدی یک زمین بازی کوچک و شاد و محلی برای زیستن و گفتگوی همکار جوان و عاشقش با پلیس محله و سکانس آخر حرکت دوربین از بالا، تاب خوردن زیر برف، بخشی از زیستن که در او انجام نگرفته بود ( کودکی )، در همان زمین بازی و شب و ترانه « سماق کوهی » و حرکت دوربین از بالا که دچاری او را به سرنوشت به رخ میکشد و سایه تاب خوردن او و سپس تاب خوردن کودکان در نمای روز.
تاثیر کار کوچک او بر محله بمباران شده، بر پلیس و کودکان و مردم همان محله و بر همکاران جوان دیگرش و در نمایی زیبا و روشن در پایان فیلم، تاب خوردن یک تاب خالی، در میان تاب های دیگر.
همه این ها ممکن است ما را وادارد که شعر فروغ فرخزاد را با نگاهی دیگر بخوانیم :
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی ست
دل من
که به اندازه ی یک عشق است
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه ی یک پنجره می خوانند
آذر 1403
انتهای پیام/
ممنون تحلیلی شما از فیلم ونوع نگرش به انسان زیبا است