سهراب سپهری شاعر و نقاش معاصر را می توان بی تردید از تاثیر گذاران شعر معاصر ایران نامید. بنظرم آن که گفت کمتر کسی مثل سهراب توانسته است به ماده شکل روحانی بدهد، راست گفته است.
شعرهای سهراب هم مثل دیگر شاعران موافق و مخالفانی داشت و این یک امری ست طبیعی. چون به گفته بزرگی: اگر همه ی ما یک حرف را بزنیم، پس همه دروغ گفته ایم.
اخوان نقاشی های او را بهتر از شعرهایش می داند. شفیعی کدکنی شعرهای او را دارای ساخت شعری نمی داند. براهنی می گوید او به دنیای آشفته امروز پشت کرده است. شاملو زیبایی فوق العاده شعرهای او را تایید می کند اما تاثیر آن ها را یک لالایی برای خوابیدن می داند. شمیسا عقیده دارد سپهری هم به لحاظ زبان و ساخت و هم به لحاظ بینش و محتوا، یک سر و گردن از دیگران فراتر رفته است. فروغ ، دنیای فکری و حسی او را جالب ترین دنیا می داند و ...
اما کسی را که می گوید: «بر لب شبنم بایستیم، در برگ فرو آییم/ برگردیم و نهراسیم/ از روزن آنسوها بنگریم ،در به نوازش خطر بگشاییم/ نشتابیم به سوی روشن نزدیک، نه به سمت مبهم دور/ عطش را بنشانیم، سپس چشمه شویم/ نزدیک ما شب بیدردی است، دوری کنیم/ کنار ما ریشۀ بیشوری است برکنیم/ بر خود نیمه زنیم، سایهبان آرامش ما ماییم». نمی توان به راحتی بی اعتنا به تلخی های دنیا و زندگی مردم دانست.
سهراب می نویسد: «وقتی که پدرم مرد، نوشتم: پاسبانها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکه بود. وگرنه میدانستم و میدانم که پاسبانها شاعر نیستند. در تاریکی آنقدر ماندهام که از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمیگردد. دنیا در ما ذخیره میشود. و نگاه ما به فراخور این ذخیره است. و از همه جای آن آب میخورد. وقتی که به این کُنار بلند نگاه میکنم،حتی آگاهی من از سیستم هیدرولیکی یک هواپیما در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهید که این آگاهی خودش را عریان نشان دهد. دنیا در ما دچار استحاله مداوم است.»
«روی زمین میلیونها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر میکند. و تماشای من ابعاد تازهای به خود میگیرد. یادم هست در بنارس میان مردهها و بیمارها و گداها از تماشای یک بنای قدیمی دچار ستایش ارگانیک شده بودم. .. من هزارها گرسنه در خاک هند دیدهام. و هیچوقت از گرسنگی حرف نزدهام. نه، هیچوقت. ولی هر وقت رفتهام از گلی حرف بزنم دهانم گَس شده است. گرسنگی هندی سبک دهانم را عوض کرده است. و من دِین خود را ادا کردهام.»
«روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد/ در رگها نور خواهم ریخت/ و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب/ سیب آوردم، سیب سرخ خورشید...».
این روزها حضور صدای سهراب را کم رنگ تر می بینم . دلیلش شاید بازار آشفته شعر امروز باشد و شاید شعر تعریف تازه ای را می خواهد از خود نشان بدهد، نمیدانم . اما دلم نیامد چند نمونه کوتاه از نوشته های او را با هم مرور نکنیم. نوشته هایی که شناسنامه فکری و معنوی شاعر است:
«من کاشیام. اما در قم متولد شدهام. شناسنامهام درست نیست. مادرم میداند که من روز چهاردهم مهر (16 اکتبر) به دنیا آمدهام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را میشنیده است... من کودکی رنگینی داشتهام. دوران خردسالی من در محاصرهی ترس و شیفتگی بود... با عموها و اجداد پدری در یک خانه زندگی میکردیم. و خانه بزرگ بود. باغ بود. و همهجور درخت داشت. برای یاد گرفتن وسعت خوبی بود... کوچک که بودم پدرم بیمار شد. و تا پایان زندگی بیمار ماند. پدرم تلگرافچی بود. در طراحی دست داشت. خوشخط بود. تار مینواخت. او مرا به نقاشی عادت داد... در خانه آرام نداشتم. از هرچه درخت بود بالا میرفتم. از پشت بام میپریدم پایین. من شرّ بودم. مادرم پیشبینی میکرد که من لاغر خواهم ماند. من هم ماندم...»
«گاهی از خود میپرسم چه هنگام کاسهها از این آبهای روشن پر خواهد شد. راستی چه هنگام. کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به مهمانی جهان آمدهام. و جهان به مهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخهی بید خانهما هماکنون نمیجنبید، جهان در چشم به راهی میسوخت. همهچیز چنان است که میباید. آموختهام که خرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم و و پژمردگی را هم. دیدار دوست ما را پرواز میدهد. و نان و سبزی هم. آن فروغی که ما را در پی خویش می کشاند، در سیمای سنگ هست. در ابر آسمان هست. میان زبالهها هم هست... از دوباره دیدن هیچ رنگی خسته نخواهم شد: نگاه را تازه کردهام. من هر آن تازه خواهم شد و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد...
به بلندیهای احساس بالا که رفتی، بام هنر را بلند نخواهی دید. دستهایی میآفرینند که از یک روان بیتاب و فرومانده فرمان میبرند، و نه از روانی که از پرواز وهمانگیز خود در ناشناسیها باز نمیماند. به رمز زیباییها که سفر میکنی، نیمهی راه، سرشاری خود را تاب نمیآوری، باز میگردی تا از دیدههای راه بگویی؛ و هنر پیدا میشود. فرو نِه این کار. و فرا رو. بار مشاهده را تا پایان به دوش بر...»
سخن درباره سهراب سپهری بسیار است اما بهتر که این مطلب با نامه او به احمدرضا احمدی پایان یابد:"من به شدت در این شهر ماندهام. آن هم در این شهر بیپرنده و نادرخت. هنوز صدای پرنده نشنیدهام (چون پرنده نیست، صدایش هم نیست.) در همان امیرآباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک جیک بود. نیویورک و جیکجیک؟ توقعی ندارم. من فقط هستم. و گاهی در این شهر گولاش میخورم. مثل اینکه تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمهسبزی بود... الهام گولاش کمتر است. غصه نباید خورد. گولاش باید خورد، و راه رفت، و نگاه کرد به چیزهای سرراه. مثل بچههای دبستانی، که ضخامت زندگیشان بیشتر است. میدانی باید رفت بطرفِ و یا شروع کرد به. من گاهی شروع میکنم. ولی همیشه نمیشود. هنوز صندلی اطاقم را شروع نکردهام . وقت میخواهد. عمر نوح هم بدک نیست. ولی باید قانع بود. و من هستم. مثلا یک چهارم قارقار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: چهار سوم قناری را میشنوم. میبینی، قانعتر شدهام. راست است که حجم قارقار بیشتر است، ولی در عوض خاصیت آن کمتر است.
غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد میگرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است. آدم چه دیر میفهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً."
انتهای پیام/