*********************************************************
رسول یونان
تو ماه را
بیشتر از همه دوست می داشتی
و حالا
ماه هر شب
تو را به یاد من می آورد
می خواهم فراموشت کنم
اما این ماه
با هیچ دستمالی
از پنجره ها پاک نمی گردد
2)
سال هاست
تلفنی در جمجمه ام زنگ می زند
و من
نمی توانم گوشی را بردارم
سال هاست شب و روز ندارم
اما بدبخت تر از من هم هست
او
همان کسی ست که به من زنگ می زند!
3)
این شهر...
این شهر
شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد.
4)
تو رفتی
همه چیز کوچک شد
کوچک شد ماه
کوچک شد آفتاب
کوچگ شد دنیا
پیش از این
شعر
باران بود
حالا چکه ای است
از لبه شیروانی مدرسه
*******************
یاسین نمکچیان
تقدیر آدمی
بسته به شاخ گاو زبان بسته ای است
که هر زمان دلش بخواهد
سر می جنباند و
زمین و آسمان را
بر هم آوار می کند
تقدیر آدمی
گاهی موها را
در آسیاب سفید می کند انگار
از آسمان تیره
ابر باریده است
من با هزار و یک دلیل
نامش را
از دفتر قدیمی خاطراتم
خط زده ام
من با هزار و یک دلیل
این دندان لق را
دور انداخته ام اما
بر سطرهای چروکیده پیشانی ام
حک شده است
که بعد از او
بیدی شوم که اینگونه
با همه بادها
بلرزم
2)
دمار از روزگار آدمی درمیآورد
حیوان زبانبستهای
که نامش
زندگی است
3)
از اين همه درخت زبان بسته
برگي باقي نمي گذارد
بادي كه تو
در جهانم كاشته اي
****************************
علی خوشتراش
باد که وزید
برگی از آینه افتاد
زنگ ها بی طنین نام تو صدا خوردند
حیاط خالی مدرسه
عصر پنج شنبه
خودت می دانی که چقدر دلگیر است
باد کلاغک های کاغذی را در هوا می پراند
و در قاب در خاطره تو بود که محو می شد
2)
باد برگی دیگر انداخت
سفیدی چشمم سیاهی چشمم را خورد
همه بام ها یکی شدند و من نشانی ات را گم کردم
3)
برگی دیگر افتاد
پروانه های پریده رنگ به گل نشستند
وهوا یاغی عطر پونه و نارنج شد
هوشم از سر رفت و تو را از یاد بردم
در آخرین برگ آینه دیدمت
که بر تلی از گندم خرمن شده سُر می خوردی
تا صبح پی ات را گرفتم
اما
دیگر
برگی بر آینه نمانده بود
*****************************
روشنک آرامش
از تاریکی چیزی در دل شب جا بگذار
شب از رونق افتاده
ستاره ها اشغال کرده اند تاریکی را
حرفی بزن تا خاموش شوند
تا نتابیدن را یاد بگیرند
وقتی چیزی برای دیدن نیست
ندیدن انتخاب عاقلانه ایست
امروز سینما صندلی هایش را
جلوی پای تماشاگران، قربانی کرد
کسی برای تماشا نبود
و فیلم ها پرده ها را شکافتند
و راه افتادند به شهر ها
حالا آدم های پوشالی
خیابان ها را اشغال کرده اند
دیگرچیزی برای شنیدن نیست
نشنیدن را یاد بگیر
و بگذار سکوت راهش را
به خانه ات باز کند
راه نیامده را برگرد
به خانه برو
و به پرده ها بگو
به لمس هرزه ی دست هر بادی
کنار نروند
بگو دهان پنجره را ببندند
و راز هایت را فاش نکنند
در سینه ام
مین کاشته ام
به هر حرکت ناروایی
تکه تکه خواهی شد
جایی برای پنهان شدن نیست
از دلم بیرون برو
و به هوای تازه خو کن
**************************
مونا عطایی
راه خانه را بلد بودم
خسته از بازگشت
میخواستم همپیالهی
باد و باران باشم
دلواپسی پرندهی کوچک
جنوب را
تعبیر کنم
میخواستم پناهم شعر باشد
از آوارگی بوسه و
هجرت تبسم بگویم
دیدن اندوه خیس پروانه
تا پاییز بهانه بود
راه خانه را بلد بودم
فقط خستهام
بسیار خستهام
همخانهی صبور.
2)
ایستادهام بی هوای حوّا.
در من جنوبیترین زن
ناله سر میدهد
لابد قایقها، بیسرنشین بازگشتند
لابد دستان نوازش را
نان را لقمه را
کوسهها دریدهاند.
به صبوری روزهای نیامده
چوبخط میکشم
چند فرسنگِ دیگر، سنگ بمانم
گردباد بیرحم زندگی
از من عبور کند؟!
****************************
مریم باران
من از شرق اندوه می آیم
دورترین نقطه دلتنگی
آنجا که باد مرثیه می خواند
برگ بی قراری
و باران
بهانه ایست برای گریستن
شرق اندوه
وفادارترین نقطه امن جهان
دلتنگی های آدمی ست
2)
بعد از تو
غم هزار پرنده بی پناه
در بغض من
بیصدا
گریست
*********************
انتهای پیام/