*****************************
رضا رضی پور
از پرندهها سراغت را گرفتم
ماه را نشانم دادند
از ماه پرسیدم
ستارهها و خورشید را
وقتی به خورشید رسیدم
بالهایم سوخت.
2)
شماره میکنم
نبض کلمات تبآلود را
چگونه میتوان
فلسفهی جهان را در گوش زبان زمزمه کرد
چگونه میتوان
و
این دو را در گوش زمان
بگو
باران
از رابطهی ابر و
رود با دریا
پرنده با آسمان
کلمه با حنجره
بگو قناریها
کی ازاسارت آوازشان رها خواهند شد
*********************
هاله زارع
دیوارها شاعراند
که گاهی گل به سینه می زنند
گاهی عکس کسی را که دوست دارند
دیوارها می توانند سفید پوست باشند یا...
دیوارها می توانند خوب باشندیا...
اما من ترجیح می دهم
دیواری باشم که قلبش فرو ریخته
به بند رسیده
و تو از آن به خیابان پشت زندان نگاه می کنی
بی که ببینی
چقدر رنگم پریده است
2)
انگار آرزو به دل دارد
همین که دست می زنم در گودال آب
کوه می رقصد
3)
موهای پریشانم را
جمع میکنم روی سرم
شکل دستهات میشوند
4)
زمستان ریخته اطرافم
نمی خواهم چشم پنجرع را باز کنم
به هوای دلگیر دیگری
جاپای تو
روی برف ها دارد راه می رود.
*********************
رضامحمدزاده
نه آنقدر بلند
که نقل محافل شود
نه آنقدر آهسته
که بغض گلو گیر من
به قدری دوستت دارم
که فقط
بین خودمان بماند
2)
به خانه می آیم
لباس هایم را می تکانم
زخم هایم را
می بندم
دوباره عاشق تر از قبل
برایت
شعر می نویسم
3)
حوٓا
نقش زمین شد
سیب
از دستش افتاد
جاذبه زمین را دیدند
عشق آدم را
نه
4)
از میان این همه حروف
تنها تکرار یک حرف
مثلا حرفی از پنج حرف اسمت
برای عمری شاعری بس است
این ادیبان
تمام کلمات را
اسراف می کنند
5)
خنده ام می گیرد
از اینکه قبل مرگ مرده ام و
این ها از فشار قبرم می ترسانند
وقتی تو نیستی
نمی دانم
چه می خواهند بستانندم
که دوباره بمیرم
********************
محمّد مبشّری
حس می کنم که مثل مترسک درون من
از کاه و یونجه پر شده ...از باد پر شده
تنها صداست توی تنم ...توی کله ام
ُشش هایم از تنفس فریاد پر شده
چشم و چراغ مزرعه ی عشق مرده است
حرفی نمانده جز غم و اندوه در زمین
مانند اولین شب قبر است لعنتی
تاریک و سرد و نم زده و وحشت آفرین
تنها دلم به چشم تو خوش بود این میان
اما مرا به حال خودم وا گذاشتی
من را که باد خالی از احساس کرده بود
در قیل و قال حادثه ها جا گذاشتی
حالا تو رفته ای ...منم و این کلاغ ها
تنهائی از تو با دل من آشناتر است
اما بدان...بدانکه همین چار تکه چوب
پایش بیفتد از همه دنیا رها تر است
********************
نسرین حامد( نوروزی)
چندان به زمین خورده دلم، پا شدنی نیست
من سعی نمودم که تو ... اما شدنی نیست
با دست و به دندان و به ترفند نشد باز
این بد گره کور یقین وا شدنی نیست
پشت در تنهایی خود ماندم و انگار
این قطره ی بی پشت به دریا شدنی نیست
احوال بدی بود بد از پشت بد آمد
امروز چه روزیست که فردا شدنی نیست
برانکه دلی داشت گشودم در دل را
کفتند مداوا و مدارا شدنی نیست
در گوشه ی چشمان سیاهی دل خود را
گمکردم و این کم شده پیدا شدنی نیست
تنها به غم چاه عزیزی نتوان کرد
هرچهره زیبا که زلیخا شدنی نیست
باید که بسوزم به سر شعله ی تقدیر
باید که بسازم به نشد؛ تا شدنی نیست
2)
تو هم پناه نبودی به بی پناهیِ من
مگر خدا بنشیند به داد خواهیِ من
تو سرد بودی و من گرمِ آرزو بودم
فقط نشست زمستان به رو سیاهیِ من
شبی که بی تو نخوابید چشمِ منتظرم
چه می رسد به تو از آهِ صبحگاهیِ من؟
تمامِ آنچه مرا با تو آشنایی داد
شدند دستِ غریبی پیِ تباهیِ من
بگو به آمدنت یا نیامدن چه کنم
نباش راضی از این بر سرِ دو راهیِ من
*********************
فریبا جاودان
آدمکها پایشان چوبی
سرشان پُر از تیلههای رنگی
آدمکها
ادای رعد درمیآورند
و شب
خواب خانه را میدزدند.
آدمکها تفالهی یک اتفاق بیدلیلاند
با شناسنامهی آدم
2)
خشکیدهاند بر لبِ طاقچه
نرگس ها
عاشقترین نگاه
سالهاست به دیوارآویخته
و موریانهای موذی
میجود کتابها را ....
3)
میخواهم
بر پیشانی ماه بنشینی
تا جاری شود تصویرت
بر تمام آبهای زمین
4)
با این همه فاصله
چه عمیق نفس میکشی
در من !
5)
حرفهایم یخ میزنند
و دهانم پُر از خاک میشود
روح سرگردانی هستم
که نمی دانم
دلم را در کدام گور
دفن کردهاند ؟
******************
انتهای پیام/