پاندورا، عاشقانه‏ ای برپایه روانشناسی | یکتاپرس
یادداشت/ مریم نفیسی راد؛ اختصاصی یکتاپرس
دنیای ما هنوز آنقدر عمیق نشده که بتوان در همان دیدارهای نخست،خوشبخت را از بدبخت تشخیص داد. هنوز هم معیار بسیاری برای سنجش خوشبختی، داشته‏ های مادی است.
کد خبر: ۷۱۶۷۰
۲۱:۰۵ - ۱۲ بهمن ۱۴۰۰

پاندورا

یادداشت/ نگاهی به رمان پاندورا 

مریم نفیسی راد

دنیای ما هنوز آنقدر عمیق نشده که بتوان در همان دیدارهای نخست، خوشبخت را از بدبخت تشخیص داد. هنوز هم معیار بسیاری برای سنجش خوشبختی، داشته‏ های مادی است و جایگاه اجتماعی. داشتن خانه ‏ای در بالاترین منطقه شهر، گران‏قیمت‏ ترین خودرو زیر پا و بیشترین سطح تحصیلات عالیه و شغل دهان‏ پرکن رویای دست‏ نیافتنی بسیاری است، اما به‏ راستی دارندگان آن تاچه‏ اندازه خوشحال هستند؟

پاندورا نوشته ‏شده تا زندگی یکی از همین دارندگان را توصیف کند. رامین صبوری، دکتر روانشناسی سی و هشت ساله، خوش‏ چهره، استاد دانشگاه و دارای مقامی بالا در بیمارستان روانی که از وضع مادی کاملاً قابل قبولی برخوردار است درظاهر می‏ تواند آرزوی بسیاری باشد. اما این شخص در درون بیماری است درمان‏ نشدنی. روح او دچار نوعی بیماری همچون جذام است که با گذشت زمان نه معالجه می‏ شود نه او را به‏ طورکامل از پادرمی‏‎ آورد. فقط همیشه با اوست.

دوران کودکی رامین در خانواده‏ای فقیر و کم‏ سواد گذشت. پدر او کارگر خیاط‏ خانه بود و چون محل کارش در یکی از محله‏ های شمال شهر قرارداشت، زیرزمینی در همان منطقه را برای زندگی انتخاب‏ کرد. رامین در دل خانواده‏ ای فقیر میان بچه‏ های پولدار به مدرسه رفت. بودن درمیان اغنیاء باعث شد او هزاربار بیشتر طعم تلخ فقر را بچشد و بابت نداشتن‏ ها آزارببیند.

"کلمه آژانس را فقط از دهان همکلاسی‏ هایم شنیده ‏بودم و می‏ دانستم ماشینی است که در ازای دریافت مبلغ هنگفتی پول، مسافر را به مقصد می‏رساند. یادم می ‏آید کلاس دوم راهنمایی وقتی لامپ تصویر تلویزیون کوچک دست ‏هزارم خانه سوخت، تا یک سال نتوانستیم آن را تعمیرکنیم. پولش را نداشتیم." (صفحه 27 کتاب)

رامین برخلاف خواهر و برادرانش جاه‏ طلب بود و آرمانگرا. از همان ابتدا برای خود سنگین‏ ترین برنامه‏ ریزی‏ ها را کرد تا هرچه زودتر بتواند خود را به بالاترین مدارج علمی و بهترین سطح از مادیات برساند. او به این توجه نداشت که با گذشت زمان درونش لبریزشده از خشم و کینه نسبت به قشر غنی، و نمی‏ دانست اکنون انبار باروتی است منتظر کوچک‏ترین جرقه. آن جرقه زده‏ شد و رامین تصمیمش را گرفت برای گرفتن بدترین انتقام‏ ها از ثروتمندان، ازطریق دون ژوانیزم.

"باید می‏ زدم به قلب زندگی، به چشم فتنه، به سرچشمه زایندگی. زایش و زندگی از زن به ‏وجودمی‏ آید، پس باید تا می ‏توانستم دخترهای پولدار را می‏ کشاندم به ورطه نابودی. هریک دختری که نابود می‏ کردم، هسته خانواده ‏ای را ازبین ‏برده‏ بودم. خانواده که از بین م‏ی رفت، دودمان و تباری ویران می‏ شد. همین بود. راهش همین بود." (صفحه 40 کتاب)

در این راه هم مانند دیگر بخش های زندگی‏ اش موفق شد، اما موفقیت همیشه آن چیزی نیست که درظاهر دیده ‏می‏ شود. پس از گذشت چندسال، تازه رامین متوجه می‏ شود یکی از آن دخترانی که ناکارش کرده عشق واقعی زندگی ‏اش بوده. خشم وجودش تخلیه‏ شده ‏بود و تازه می‏ توانست بخشی از روحش را به تجربه عشق بگذراند، اما کدام عشق؟ روزی تمام وجودش انگیزه انتقام بود، و اکنون اسیر شده‏ بود به تار عنکبوتی که زمانی هوشمندانه با دست های خود تنیده ‏بود.

داستان در بیمارستان روانی آغازمی‏ شود. قراراست رامین هدایت گروه درمانی هشت بیمار افسرده را برعهده داشته ‏باشد که ناگهان میان آن ها بیماری خاص را می‏ بیند، شخصی که تمامی سلول‏ های وجود رامین را به ارتعاش می‏ اندازد:

"چشمانم را مالیدم تا آنچه روبرویم می‏ بینم را باورکنم. خدایا، این خودش است؟ خودِ خودش است؟" (جمله آغازین کتاب)

بخشی از رمان در شمال شهر می‏ گذرد، در بیمارستان روانی و آپارتمان رامین واقع در خیابان الهیه. از اواسط داستان رامین درکنار کار در بیمارستان به پرورشگاهی دخترانه می ‏رود واقع در پایین‏ ترین منطقه شهر، ساختمانی قدیمی و آجری، حیاطی دارای کف موزاییک و موکتی پاره کف ساختمان، اما سراسر شادی و شور زندگی. محیطی که رامین تاکنون تجربه نکرده، و سعی‏دارد عشق و نشاط را در آن پیداکند. تفاوت بین فضای لاکچری شمال شهر و محیط سنتی پایین شهری به این رمان جنبه اجتماعی بخشیده است.

"مرد گفت:«اصغرآقا برود به دخترم نان بدهد. لازم نیست اتفاقی بیفتد. خوب من که گناه نکرده ‏ام دخترم را داده ‏ام به پسرش کاظم. اگر می ‏دانستم این آقاکاظم پول لازم است به او دختر نمی ‏دادم.» لبخند بر لب همه بود. مشخص بود فیلم سینمایی همه درآمده وامروز تا شب همه خوشحا ل اند. رفتم و وارد حیاط احمیده شدم. در را که بازکردم، ننه بتول را دیدم چادر به کمر بسته، استانبولی بر سر. یک لحظه تعجب کردم." (صفحه 193 کتاب)

در پاندورا تقریباً تمام شخصیت‏ ها خاکستری ‏اند. رامین که راوی داستان است مرتباً درحال تحول است. شخصیت‏ هایی که درابتدا سیاه معرفی می‏ شوند دردل داستان دستخوش تغییراتی می‏ شوند. سیاه ‏ترین شخصیت داستان همواره اصراردارد خود را خوب جلوه دهد، و ازآن طرف، شخصیت مثبتی مانند "ننه بتول" هیچ اصراری به زدودن غبار بدخلقی از چهره خود ندارد.

پاندورا رمانی عاشقانه است، اما در آن همگام با عشق، زجر و ناراحتی خودنمایی می‏ کند. رامین تمامی لحظات دیوانه‏ وار تشنه بودن کسی است که نیست، و این مانند سایه همواره به او چسبیده است. اما چگونه می ‏تواند مشکل را حل کند؟

چون رامین روانشناس است لابلای داستان ماجرای مراجعینی نقل می‏ شود که ماجراهایشان را برای او بازگو می‏ کنند. ماجراهایی عجیبی ازجمله پسر جوانی که همواره کنار خود موجود موهومی می‏ بیند، دختری که اصرار دارد برای خیانت به خواهرش دلیل موجه بتراشد، خانم دکتری که تازه کشف کرده دامادش همان نیمه گمشده اوست، زنی که از سردی بی‏ دلیل شوهرش ناراحت است و دیگر موارد. خواندن این موارد هم خالی از لطف نیست.

گفتم: "چقدر حق ویزیت دادین؟"

یک لحظه انگار حرفم را نشنیده باشد، بعد ناگهان با چهره‏ای متعجب و چشمانی گرد گفت: "همون نرخی که بهم گفتن، چطور؟"

گفتم: "توقع دارین من این پول رو به عنوان یه زیرمیزی از شما قبول کنم و در عوضش مجوز بدم برای خیانت هردوتایی‏تون؟ اگه داستان واقعاً همینی باشه که شما دارین می‏گین، درواقع خواهرتون به شما پناه داده برای درس خوندن تو شهر غریب، و شما دارین این‏جوری دستمزدش رو می‏ذارین کف دستش. با خیانت و درآوردن شوهر از چنگش."

اخم‏ هایش کمی توی هم رفت، اما خیلی زود خود را کنترل کرد و همچنان عشوه ‏گرانه با حفظ آرامش گفت: "آقای دکتر، خواهر من لیاقت شوهرش رو نداره."

پرسیدم: "شما دارین؟" (صفحه 138 کتاب)   

پاندورا به نویسندگی لیلا رعیت در آخرین روز تیر سال 99 برای نخستین بار توسط انتشارات نسل نواندیش در 352 صفحه به چاپ رسید.

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: