******************************************
* محمد سلمانی *
ببین در سطر سطر صفحه ی فالی که می بینم
تــو هـــم پایان تلخـــی داری ای آغــــاز شیرینـم
ببین در فال "حافظ" خواجه با اندوه می گوید:
کـــه مـن هـم انتهـــای راه را تاریک می بینم
تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی
برای من کـــه تآثیری ندارد ، هر چــه ام اینـم
چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را
کـــه از آغـــاز ، پایان ِ تــو را در حال تمرینم
نه! تـو آئینه ای در دست مردان توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم
در آن سو سودِ سرشار و در این سو حافظ و سعدی
تــــو و سودای شیرینت ، من و یاران دیرینــــم
بــرو بگـذار شاعــــر را بــــه حــال خویشتن مـاند
چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم
پس از تو حرفهایت را بگوش سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم
(2)
آن روزها کـــــه شرط بقا قیل و قال بود
عاشق ترین پرنده ی سرش زیر بال بود
«حافظ ! دوام وصل میسر نمی شود»
سرگرمــی پرنده ی بدبخت فــــال بود
یک مرد در میــــان آیینــه ســــال ها
با یک نفر شبیه خودش در جدال بود
تدبیر چیست؟ راه کدام است، دوست کیست
این حرف هـــا همیشه برایش سوال بــــود
از میــــوه ی درخت اساطیــــری پـــدر
سیبی رسیده بود به دستش که کال بود
از ما زبان توبه گشودن بعید نیست
از او مرا ببخش شنیدن محــال بود
در پاسخ نشان رفیقت کجاست ؟ گفت
حرفـــی نمــی زنــــم بنویسید لال بــود
بر سنگ قبر او بنویسید جای اسم
این مرد ، روی گردن دنیــــا وبال بود
(3)
کلبــه ام پنجــــره ای باز بـــه دریـا دارد
خوب من! منظره ی خوب ، تماشا دارد
ساختــم آینـه ای را به بلندای خیال
تا خودت را به تماشای خودت وا دارد
راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است
کــه بـــه اندازه ی صد فلسفـــه معنــا دارد
گوش کن خواسته ام خواهش بیجایی نیست
اگـــر آیینــــه ی دستت بشـــوم ، جــــا دارد
چشـــم یک دهکده افتاده به زیبایی تو
یعنی این دهکده یک دهکده رسوا دارد
کـــوزه بــر دوش سر چشمه بیا تا گویند
عجب این دهکده سرچشمه ی زیبا دارد
در تو یک وسوسه ی مبهم و سرگردان است
از همـــان وسوسه هایـــی کـــه یهـــودا دارد
عشق را با همـه شیرینـــی و شورانگیزی
لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد
بـــی قرار آمدن ، آشفتــن و آرام شدن
حس گنگی است که من دارم و دریا دارد
یخ نزن رود معمایی من ! جاری باش
دل دریایـــی ام آغــــوش پذیــرا دارد
***********************
* حسن صادقی پناه *
شکوفه کن، بگشا باغ ارغوانت را
بخند تا که نبینم غم نهانت را
بخند ای پری مهگرفته! میدانم
نگاه عاشقم آزرده کرد جانت را
مرا ببخش که با این هوای توفانیم
شکستهام پروبال پرندگانت را
مرا ببخش که این ابرهای ناآرام
به هم زد آبیِ آرامِ آسمانت را
مرا ببخش که باران نابهنگامم
شکست ساقهی نیلوفر جوانت را
اگر که خواستم از این به بعد میگیرم
فقط ز دستهی پروانهها نشانت را
مرا ببخش عزیزم! خدا نگهدارت!
نبینم ای گل غمگین من خزانت را
(2)
احساس می کنم که غریبم میانتان
بیگانه با نگاه شما،با زبانتان
بال مرا به سنگ شکستید و خواستید
عادت کنم به کوچکی آسمانتان
قندیل های یخ ، دلتان را گرفته است
دیریست رخنه کرده زمستان به جانتان
اینجا چقدر چلچله در برف مرده است
در شهر بی سخاوت بی آب و دانتان
دیگر تمام شد ! به نمک احتیاج نیست
از پا فتاده زخمی زخم زبانتان
خود را کنار ثانیه ها دفن می کنم
شاید چنین جدا بشوم از زمانتان
تنها رها کنید مرا تا بمیرم ، آه
احساس می کنم که غریبم میانتان
***********************
* امیر یزدانی نژاد *
دریا
خودش را به باد سپرده است
جنگل
راه گم کرده
میان رنگ ها
آسمان پیدا نیست
وامّا
باران
و امّا
چشمهای من
و امّا...
ابر ابر
بر شانهات میریزد
لطفا
چشمهایم را
از این قاب بیرون بیاورید
کوه مسیرش
به رود افتاده است
(2)
بنشین
جای قدمهایی که برنداشتهایم
کلمه بگذاریم
دست ببریم به اندام ابر
سنگهامان را وابکنیم
جای برف
کلاه بگذاریم
سرِ زمستان
بگوییم سیب
از ما تنها
نیمهای سرخ پیداست
از تفتیدن رگ
از خونخواهی گردن
که به درخت دادهایم
انار هم کلمهی خوبیست
بجای هر تَرَک
که پوستمان برداشته
آب می اندازد دهان
آدمِ آبدیده
با هر زبان بگوید
زخم
یک پای سفر است
و انتظار
پای دومی که به عصا تکیه میدهد
بنشین
جای دهانهای بسته
حرف را بکشیم
به بوسیدن
هر وقت به ایستگاه رسیدیم
خودت را از خوابم بپر
بگذار جای پلکهایی
که روی هم نگذاشتهایم
**********************
* الهه مظفریان*
نهفته ای در جانم
چون شوقی
مرا با خود ببر
ای پرنده
آنجا که بیداری
آرزوی خواب نمی کند
(2)
در تو جاریم چون خون
و شوقی رهیده از چشمانت
که در تلاقی نگاهم می خندد
تا آغوشت یک سبد ستاره مانده است
من با تعبیر همین گمانه ها
زنده ام
(3)
چند مجال دیگر باید ببارم
تا شاید بهار شود
سرزمین سپید شعرهایم
انگشتانم خسته اند
از این باور شکاک
که یقین واژه هایم را میرباید
ناف مرا
میبایست
زنی پاییزی بریده باشد
با دستانی
که مدام
باران طلب داشته است
کاش زمین
جای امنی بود
پاهایی را
که نه بر زمین بند است
و نه راهی به آسمان دارد
***********************
* شادیه غفاری *
بنویس
بنویس
ناممان بر اندام آب
شاید
آن ماهی غمین،
که پنهان کرده
عشق را
درحافظهی بالههاش؛
روزی
خواب بیند؛
رجعت رود را!
(2)
_اتفاق نیفتادی اما،
بودی ...
چونان عطر نجیب علف
بعدِبارانی که
هیچگاه نبارید؛
_اتفاق افتادی اما،
نماندی...
چون عرقِ مه
روی شانههای
کوهستان.
(3)
"بند"
چه دوریم؛ دور
از سادگی رود،
از دستهای خیس مه،
از صدایی که
تکرار میکند؛
مرا،
تو را
بین دو هجای کشیده تا ابر
بین دو عبور،
چه دوریم از نگاه خاکستری ماه
بر اندام
عمودهایِ
خاموشِ
دشت.
نرمی استخوان خورشید،
گناه سایهها نیست؛
دیوارها مسمومند وُ
پنجرهها مسلول...
وچه نزدیکیم
بهشکست نور
به میلههای خلیده در
گلوی دود...
*********************
* شهلا اسدی تهرانی *
گاهی نمایان می شود
انگار خانه اش پشت مه هاست
می آید و برایم
ترانه می خواند
و با لجاجتی قشنگ
خواب را از چشمانم می گیرد
و با لبخندی می گوید: حالا بگو به من
فردا آفتاب از دل کی
بر خواهد خواست
تو یا من ؟
آنگاه عطر شب بو های باغ
از پنجره به اتاقم می ریزد
آرام که می شوم
بر می خیزد و آهسته می رود
سراغ جاده ای پر از مِه
تا حوالی لبخند خورشید
دروغ چرا
در ذهن من هنوز کسی پنهان است
***********************
انتهای پیام/