یادداشت/ دکتر مرضیه باشتنی
دنیای هنر، در گذر از روزگار مشقت بار خویش، از دست دادن های بسیاری به خود دیده است. هنرمندان بزرگی که همچون چوب کبریت های دخترک کبریت فروش، اندک زمانی رویاهایمان را روشن می کنند، در خیال شیرین آرزوها دلگرممان می کنند، اما وقتی خاموش می شوند، دوباره یادمان می آید که در تاریکی تنهاییم.
از اصطلاحات مرگ مولف، از مرگ هنر، مرگ هنرمند، در نظریات ادبی بسیار شنیده ایم وقتی که برای جراحی کردن یک اثر، هنرمند آن را به وادی مرگ می کشانیم و نادیده اش می گیریم تا میراثش را بی حضور او تشریح کنیم. اما در جهان حقیقی، دنیا بدون هنرمند و مولف، هیچ میراثی ندارد جز رنج و تاریکی و تنهایی.
در آستانه شروع قرنی که طاعون مرگ، دست های آلوده اش را می گرداند و لطیف ترین و سپیدترین روییده های باغ هنر را می چیند، وقتی رنگ و نور ایران و سیاه و سپید کامبیز بدورد می گویند، دنیای بدون رنگ، وحشتی است سرگردان که سیلی زنان و نعره کشان گوش تاریخ را کر می کند. استعاره تلخی است که ایران درودی، با آنهمه امید به زیستن، جعبه رنگ هایش را بست و به خوابی ابدی فرو رفت، یا کامبیز درمبخش که در آن کاغذهای سپید بی خطش و خطوط سیاه ساده اش، با معنایی فراتر از رنگ، داستان ها روایت می کرد از سیاه و سپید روزگار، ما را در کاغذهای سیاه پر از خطوط کلاف گونه درهم، تنها گذاشت.
آری مرثیه می گویم. آری، بسیار باید گریست بر نبودن هایی که دیگر هیچ بودی جای خالی شان را پر نخواهد کرد. بر درگذشتن نسلی که پیش از هنرشان، شکوه روحشان نیروی جاذبه ای بود که هرکس را به دور خویش نگه می داشت. درد را باید گریست. چه زمستان سردی در پیش است...
مرضیه باشتنی
16 آبان 1400
انتهای پیام/