خاطرات سعید نفیسی از سید اشرف الدین حسینی | یکتاپرس
به بهانه سالروز چاپ اولین شماره نسیم شمال؛
هرگز سیمای او را درهم و مغموم ندیدم. آن سیمای متبسم و خندان که همه‌ی ما را نیز می‌خنداند و دل‌خوش می‌کرد،من یقین دارم که هنوز در آسمان‌ها منعکس است.
کد خبر: ۵۲۷۳۲
۱۱:۵۹ - ۲۰ شهريور ۱۴۰۰

خاطرات سعید نفیسی ا

گروه فرهنگ و هنر یکتاپرس؛ خاطرات سعید نفیسی:

سیداشرف‌الدين هر هفته چهار صفحه روزنامه‌ی نسیم شمال را که تقریباً سراسر آن شعر بود، در همان مطبعه‌ی کلیمیان چاپ می‌کرد و انتشار می‌داد. یگانه‌راه زندگی او بهای تک‌فروشی این روزنامه بود و کسی آن را مشترک نمی‌شد و حتی در بالای روزنامه قیمت اشتراک را هم معین نکرده بود و هرکس خواستار بود آن را از بچه‌های روزنامه‌فروش دوره‌گرد می‌خرید. روزی که نسیم شمال در می‌آمد، ده دوازده بچه‌ی یازده‌ساله در مدخل مطبعه‌ی کلیمیان صف می‌کشیدند و سید به دست خود روزنامه را میانشان تقسیم می‌کرد. عصر آن روز، بچه‌ها باکمال درست‌کاری پول‌هایی را که از فروش روزنامه‌ی خود به‌دست آورده بودند به او می‌دادند. سید با همین پول این هفته را به آن هفته می‌رساند. نمی‌دانم چه سحر و کرامتی در کار سید بود که این کودکان بی‌کس و بی‌ضامن را به‌ کمال درستی و امانت عادت داده بود و هرگز یک تن از ایشان یک دینار در معامله‌ی خود با سید تخلف نکرد.

در گوشه‌ای از حجره، پرده‌ای را به نخی که به دو دیوار میخکوب کرده بود آویخته بود. در پشت این پرده، منقل فرنگی خود و کِلکی را که زمستان‌ها در زیر کرسی می‌گذاشت و یک سماور حلبی با قوری و چند استکان در سینی لب‌شکسته‌ای گذاشته بود. سماور و منقل وی را، خادم مدرسه آتش می‌انداخت و هربار که این کار را می‌کرد، فوراً پنج شاهی اجرت او را نقد می‌داد. جیب‌های گشاد لباده‌ی سید همیشه پر از پول سیاه بود؛ زیرا بچه‌های روزنامه‌فروش بیشتر پول‌های سیاهی را که از خریدن روزنامه گرفته بودند برای او می‌آوردند. یکی از شوخی‌های سید این بود که هروقت به ما می رسید یک مشت پر، پول سیاه از جیب بیرون می‌آورد و مشت خود را باز می‌کرد و نشان می‌داد و می‌پرسید: «پول څرد لازم ندارید؟» و فورً قاه‌قاه خنده‌ی بسیار پرصدای خود را که شباهت بسیاری به خنده‌ی کودکان داشت سر می‌داد.

خاطرات سعید نفیسی از سید اشرف الدین حسینی

به همان عايدی متوسط تک‌فروشی روزنامه‌اش قانع بود. به همان زندگی متوسط کنج مدرسه‌ی صدر و به همان آب‌گوشت و طاس‌کباب می‌ساخت و قدمی از آن فراتر نمی‌گذاشت. من خود شاهدم که بارها خواستند وی را جلب کنند و به‌اصطلاح «سبیلش را چرب کنند» و او نپذیرفت. یک بار در حضور من کسی پیغامی برای او آورد و می‌خواست محرمانه با او گفت‌وگو کند. سید گفت: «من پسایی ندارم و این خوراکی‌ها با مزاج من نمی‌سازد. معده‌ی من به این چیزها عادت نکرده است».

من هرگز سیمای او را درهم و گرفته و متفکر و مغموم ندیدم. آن سیمای متبسم و خندان و آن خنده‌های کودکانه‌ی وی که به‌بانگ بلند می‌کرد و همه‌ی ما را نیز می‌خنداند و دل‌خوش می‌کرد، من یقین دارم که هنوز در آسمان‌ها منعکس است. این‌گونه سادگی‌ها هرگز از یاد آسمان نمی‌رود و در حافظه‌ی خود نگاه می‌دارد.
پیداست که چنین آدمی از بس خود را می‌خورد، باید سرانجام کارش به جنون بکشد. همین‌طور هم شد. در همان حجره‌ی مدرسه‌ی صدر انحراف و اختلالی در مشاعر او پیش آمد. اولین مظهر جنون او این بود که شروع کرد به کفر گفتن. شنیدم که سید اندوخته‌ای در همان حجره داشت و کسانی که چشم به آن دوخته بودند جنون بی‌آزار او را بزرگ کردند و او را با وسایل نامشروع به دارالمجانین آن روز بردند تا در همان جا مُرد.

خاطرات سعید نفیسی

این دارالمجانین در محوطه‌ی نسبتاً تنگی در «شهر نو» بود. وقتی که خبر به من رسید، سراسیمه به آن جا رفتم. محوطه‌ی دارالمجانین دارای سه حیاط بود. در حیاط اول دیوانگان بی‌کس را جا داده بودند؛ در حیاط دوم دیوانگان محترم‌تر و در حیاط سوم زنان. در حیاط دوم، در بالاخانه در اطاق کوچکی رو به جنوب، سید که در آن زمان نزدیک هفتاد سال داشت روی تشکی، که لابد حدس می‌زنید باید خیلی چرکین باشد، به‌اصطلاح چمباتمه نشسته و زانوهای خود را بغل گرفته و سر را به سینه فرو برده بود؛ به‌طوری که متوجه هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌شد. مدتی در کنار گلیم پاره‌ای که فقط نیمی از اطاق کوچک را فراگرفته بود، نشستم. شاید نیم ساعت ساکت و بی‌حرکت نشستم تا سر را بلند کرد. تا چشمش به من افتاد قاه‌قاه بنای خندیدن گذاشت. به اندازه‌ای بلند و پر از شور می‌خندید که سراپای جثه‌ی بزرگ و تنومندش تکان خورد. سپس، تقرییاً دو شعر از اشعار خود را از این طرف و آن طرف پی‌درپی و باسرعت عجیبی خواند و در تمام این مدت خیره‌خیره به من می‌نگریست. یگانه حرفی که زد این بود که گفت:«می‌خواهند روزنامه‌ام را بدزدند».

انتهای پیام/

 

برچسب ها: اخبار روز

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: