************
مفتون امینی
*
کسی نبود که ستاره ها را بشمارد
گل ها را بو کند
برای رنگ ها نامی بگذارد
و از رازها درشگفت بماند
پس، خدا انسان را آفرید
اما انسان
برای این کارها انگیزه ای نداشت
پس، خدا عشق را آفرید
و او ستاره ها را شمرد
گل ها را بویید
رنگ ها را نامید
بسیاری از اشاره ها و نشانه ها را هم دانست
اما از رشک همه را نهان کرد
چنان که زیبایی ناگفته ماند
و نکته ها ناشنیده
آن گاه خدا گفت
که با پاره ای از عشق ها خیالی سرشار باشد
کلامی هموار نیز
و شعر پدید آمد...
کاش
که دو تا نام داشتی
تا من اگر قهری و گله ای داشتم
فقط
با یکی از آنها بود
کاش که خانه تو دو تا در داشت
دری از پیش
برای همه سلام ها و خداحافظی ها
و دری از پشت
فقط برای درود و بدرود من
کاش که تو هر سال یک سفر داشتی
اما دو بازگشت
و چرا زودتر نه گفتم
که کاش تو دو تا دل داشتی
یک دل گرم
برای من و دایه ات
و یک دل سرد
برای پسر همسایه ات
****************
شهاب مقربين
*
نور بودى
آمدى به اتاقم
پرده را كشيدم كه تركم نكنى
تاريكم كردى
--2--
نه
این ها کاغذی نیستند
که بادشان ببرد
پاره سنگی که روی رویاهایم گذاشتی بردار
روی باد بگذار
رویاهای مناند
که باد را بههم ریختهاند
--3--
تصویرت را در آب دیدم
تو رفتی
من به دنبال رودخانه راه افتادم ...
--4--
بیا باز فریب بخوریم
تو فریب حرف های مرا و
من فریب نگاه تو را ...
مگر زندگی چه می خواهد به ما بدهد
که تو از من چشم برداری و
...من نگویم
که دوستت دارم
بنویس شب
تانیمه خالی تخت
خواب را ازچشم هایت بگیرد.
بگوصبح
تاپرنده ای فریاد بزند
درخت چیزی از تنهایی پیاده رو کم نمی کند
وهیچ عاشقی درخیابان سرش گرم نخواهد شد.
بنویس ظهر
تاسایه ها درکوتاترین نقطه,احساس تنهایی بیشتری بکنند..
بگوغروب
تااتاق گریه کند به حال این پنجره
که ازبس منتظرمانده,
فراموش کرده ازکدام طرف بازمی شود...
دوباره بگو شب بگو صبح...
اماچاره ای نیست
این سرنوشت بعضی خانه هاست,
که فقط یک کلیدداشته باشند....
--2--
دروغ است
هرکه بمیرد به آسمان نمیرود.
من
سال های زیادی کنار پنجره ایستاده ام
اما
هیچ بارانی بوی مادر نمیدهد...
بغض اتفاق تلخُ غم انگیزیست
تصویری از شکستن یک زن بود
بوسیده ام صدای سکوتت را
دردی غریب در بدن من بود
این میز شام، شام غریبان است
در اضطراب مبهم این خانه
دلتنگی ات نشسته کنار من
آن سوی میز خسته صبحانه
در این آپارتمان بدون مرز
من شکل التماس زنی تنهام
من درد غیر قابل توصیفم
تصویر ناشناس زنی تنهام
من بغض رگ به رگ شده ای هستم
زندانی جهان مه آلودم
دلواپسیِ لحظه دیدارم
دلواپسیِ لحظه بدرودم
تبعید می شوم به خودم هر بار
من زخم های پیکرهء کوهم
حتا صدات روی تنم مانده
من اکتشاف لحظه اندوهم
در این آپارتمان بلا تکلیف
من شکل اعتراض خودم هستم
من شیر خفته ای ته این غارم
در حال انقراض خودم هستم
با من در این اتاق ، در این خانه
کابوس های عشق تو هم بند است
یک شیر زخمی ام که نمی خندد
دوران برده داری لبخند است
**********************
انتهای پیام/