********************************************
فرهاد عابدینی
*
مینشینی در شعر
چونان پرندهای
و میپری
از این شاخه
به آن شاخه
برگها را مینوازی
و گلبرگها را
تٌک میزنی
و آوازت را
رها میکنی در باد
بالهایت را بههم میزنی
به افق خیره میشوی
پر میکشی
و روی شاخهی دیگر
مینشینی
و آغاز میکنی
--2--
پیش از آنکه باران ببارد
تو آمده بودی
و آسمان نمیتوانست
رنگینکمانی
ببافد
پیش از آنکه باران ببارد
همهی درها به روی تو
باز شده بودند
و آغوش من
همچنان .......
پیش از آنکه باران ببارد
تو عشق را باریده بودی.
************
محمدرضا مهدیزاده
*
حرف می زنی
دست هایم روشن می شوند
چشم هایم برق می زنند
انگار
کلماتت را
در چشمه ی ماه
شسته ای
--2---
به خودم و استخوان هایم
فکر می کنم
به تو
فکر می کنم
که رودخانه ها را
روی ناخن هایم دیدی
اما هیچ وقت نپرسیدی
ساعت های به خواب رفته را
چه کسی بیدار می کند؟
--3--
آسمان به روشنی می رود
*********************
شهرام شیدایی
*
شرم دارم
از تمام باران هایی که
نبودنت را
با یک چتر
از آن ها
پنهان کردم ...
--2--
نگاهت
تجلی عشق
چرا دریغ؟
بر چشم واژه ها قدم بگذار
این شِعر
فقط با تو
سرودنی ست ...
--3--
به تو فکر می کنم
و کوچه هایی که
با هم قدم نزده ایم
دست سرنوشت را گرفتي
سوت زنان
دور شدي!
نمي دانستي
باران كه می بارد
من و كوچه ها ی شهر
چقدر تو را کم داریم ...
*******************
عطیه بزرگی
*
همه در های جهان، باز
اما کدام یک مرا به تو می رساند؟
من از کدام شهر آمده ام
که همه ی پس کوچه های دنیا
سینه ام را تنگ می کند
کدام پنجره را باز کنم
که آفتاب
لحظه ای برای ما در کنار هم بتابد
دورترین نقطه ی جهان
همین اتاق خواب من است
از این راه پله تا مردم
میلیون ها سال نوری فاصله است
من از نسل کدام دریچه ام
که همه آدم های دنیا به من سلام می رسانند
اما لبخندشان پشت حنجره ام گیر می کند
و یک نگاه خوش
از گلویم پایین نمی رود
بگو به کدام لهجه زاییده شده ام
که پریشان ترین کلمات از دهانم بیرون می ریزد
چقدر غریبه ام
حتی در همین سرزمین مادری
و دختری که در آینه ی اتاقم زندگی می کند
چقدر با من فرق دارد
گاهی به من لبخند می زند
و گاهی با انگشتانی که در دست هایم جا گذاشته ای
موهایم را شانه می زند
نمی دانم کدام یک از ما برای اولین بار
دستش را برای دوستی دراز خواهد کرد
خداکند آینه ها باز شوند
تا از این سرزمین کوچک
به قاب آینه سفر کنم
و لبخند صورتی ام را
از آلبوم عکس های کودکی ام
پس بگیرم
--2--
یک ساعت زنانه ی زرد
روی مچم به خواب رفته است
هر چه نگاه می کنم
عصر جمعه تمام نمی شود
ماه بالا آمده
ستاره ها برای هم چراغ می زنند
و از هم سبقت نمی گیرند
اما غروب
در دست های من تمام نمی شود
مگر یک ساعت مچی
چقدر می تواند قوی باشد
که این همه غروب را تحمل کند...
شب پارک را به آغوش کشیده است
چطور می شود از سایه ی پیرمرد صندلی رو به رو
فرار کرد
از نگاه های خیره ی درخت
از آغوش همیشه باز چمن ها...
این نیمکت چوبی دست و پای مرا بسته
این آدم ها به کجا می روند
که هر چه سر بلند می کنم
قدم هایشان تمام نمی شود
مردی سیگار دومش را دود می کند
و زنی لبخند تلخش را
پشت بستنی ایتالیایی پسرش
گم
و دیگر به دیروزها نمی اندیشد
این چراغ ها
به کدام لطیفه می خندند
که خنده شان تمام نمی شود
ماه می رقصد
اما شب هنوز به مچم سلام نداده است
پیرمرد صندلی رو به رو
عینکش را تمیز تر می کند
و من می خواهم فرار کنم
از این همه آدم ها
از این همه قدم ها
از عینک تمیز پیرمرد صندلی رو به رویی
من با این شعر
از غروب جا مانده در ساعت مچی ام
فرار می کنم
******************
ندا غفار زاده
*
تو از جنس بارانی
از سلاله ی نور
می آیی
از مسیری سبز
از پشت کوه های دور
برای رویاهای دلسرد
رویاهای خاموش
می آیی
تا جوانه بزند لبخند
روی چهره ی مرد دردمند
جوانه بزند مهر
روی شیارهای قلب تار
جوانه بزند قرار
درون قلبِ پر شده
از ملاتِ داغ روزگار ...
می آیی
با دستانی مملوء از بذرِ پاک
بذر زندگی
بذر خوشبختی
بذر امید
و
می کاری در سینه های مان
سینه های مدفونِ زیر خاک ...
وقتی تو بیایی
تمام پرنده های سبز
در آبیِ آسمان
پرواز خواهند کرد
و
خدای سپید را
تا زمین، مشایعت
خواهند کرد
****************
الهه دهقان
*
گاهی دل تنگی
چون گلوله ای
پرواز را
آسمان را
پرنده را
از پرنده می گیرد.
--2--
به خاطرات پناه می برم
بین روزها ورق می خورم
وهرچه قدر فکر می کنم
دلیل خنده را
درعکس های گذشته نمی فهمم
ما بی دلیل
درقاب می خندیم
وبه هزاردلیل
بدون چهارچوب
گریه می کنیم
***********************
انتهای پیام/