***************************************
--1--
آن قدر پلک حضرت دریا پریده است
تا انتظار آمدنت را کشیده است
از جاشوان شنیده قرار من و تو را
دریا که بی قرار به ساحل رسیده است
بانو! حسود نیستم اما نگاه کن
دریا شبیه آدم دریا ندیده است
این سان که زل زده ست به چشمت، گمان کنم
دریا برای صید تو برنامه چیده است
گفتند در قلمرو دریا قدم نزن
دریا مگر زمین خدا را خریده است؟
--2---
چندیست از بهانه آهستگی پُرم
از بار شوق خالی ام از خستگی پُرم
برجستگی از آن شما شاعران که من
از زخم ها و تاول برجستگی پُرم
در عقل هم طراز شما نیستم ولی
در عشق از تجارب شایستگی پُرم
آزادم از تعلق دنیا ولی هنوز
از عشق از نشانه ی وابستگی پُرم
همواره قصد رود به دریا رسیدن است
من رودم از تداوم و پیوستگی پُرم
محمد سلمانی
*************************
به جای این که در شب های من خورشید بگذارید
فقط مرزی میانِ باور و تردید بگذارید
همیشه باد در سر دارم و همزاد مجنونم
به جای باد در «فرهنگِ عاشق» بید بگذارید
همین که عشق من شد سکّه ی یک پولِ این مردم
مرا بر سفره های هفت سینِ عید بگذارید!
خیالی نیست، دیگر دردهایم را نمی گویم
به روی دردهای کهنه ام تشدید بگذارید
ببخشیدم! برای این که بخشش از بزرگان است
خطاهای مرا پای خطای دید بگذارید!
گرفته ناامیدی کلّ دنیای مرا، ای کاش
شما آن را به نام کوچکم «امّید» بگذارید
--2--
به تب و لرز تلخِ تنهایی، به سکوتی که نیست عادت کن
درد وقتی رسید و فرمان داد، مثل سرباز خوب اطاعت کن
سعی کن وقتِ بی کسی هایت، گاه لبخند کوچکی بزنی
فکر فردای پیری ات هم باش، گریه هم می کنی قناعت کن
زندگی می رود به سمت جلو، تو ولی می روی به سمتِ عقب
شده ای عضوِ «تیمِ تک نفره»، پس خودت از خودت حمایت کن
بینِ تن های خالی از دلِ خوش، هی خودت را بگیر در بغلت
دزدکی با خودت برو بیرون، و به تنهایی ات خیانت کن
گرچه خو کرده ای به تنهایی، گرچه این اختیار را داری
گاه و بیگاه لذت غم را با رفیقانِ خویش قسمت کن
شعر، تنها دلیلِ تنهایی ست؛ هر زمان خسته شد دلت، برگرد
ماشه را سمتِ دفترت بچکان، شعر را تا همیشه راحت کن
امید صباغ نو
*************************
--1--
نگرد!
کیف،
پر از گریههای شخصی ماست
به گریه دست نبر!
این
صدای شخصی ماست
نیا جلوتر ازین مِه! به جاده پوزه نکش!
ادامهی باران، ردّپای شخصی ماست
خراش پوتینت مانده روی بوسهی ما
و بوی دشنامت در هوای شخصی ماست
نپرس نسبت ما را! شناسنامه نخواه!
شناسنامهی ما، رنجهای شخصی ماست
بجز مدارک اندوه، توی گوشی نیست
نه عشق، تنها غم ماجرای شخصی ماست
چراغقوه نیانداز توی قلب! نگرد!
که –عشق را کشتن- کودتای شخصی ماست
چراغقوه نیانداز توی قبر!
که مرگ
درین حوالی، تنها فضای شخصی ماست
--2--
و با نسیم از آن بوی پیرهن بفرست
شفا برای دو چشم سپید من بفرست
چقدر منتظرت باشم و غروب شود
چقدر، آه نشانی ز خویشتن بفرست
نه استخوان و پلاک و نه هیچ چیز فقط
بپیچ عطر تنت را به یک کفن بفرست
نشانه هیچ فقط چند خط ز خود بنویس
و تمبر پشت همین بادها بزن بفرست
بر ابرها بنشان طرح شانه هایت را
و پنجشنبه به گاه گریستن بفرست
حسن صادقی پناه
**********************
--1---
ابرِ دُچاری به رویِ ماه،خزیده است
لحظهی نورانیِ گناه، رسیده است
شب، لبِ پاشویه با تجسُّمِ دریا
حسرتِ خود را به حوضِ آه،دمیده است
وحشتِ بن بست کو؟ که عطرِ نگاهت
تا تهِ این کوچه_باغ راه،کشیده است
چشمِ تو تلفیقی از پلنگ و شراب است
چشمِ تو از ماهِ سر به راه، رمیده است
عشق! تو ای آتشی که مَحرمِ کوهی
سوزِ حرامت چرا به کاه رسیده است؟
شوق ندارد به خوشه های درخشان
آنکه لبش تلخیِ سیاه، چشیده است
زخمِ تو را با سکوت، بستهام ای عشق!
از رگِ جانم فقط نگاه، چکیده است
بارِ جهان را به دوشِ خستهی من بُرد
نامِ مرا رنج ، اشتباه شنیده است!
--2--
شنید آینه_پوشَم ، مرا به سنگ گرفت
حبابِ تُنگ شکست و مرا به چنگ گرفت
.
به موجِ خواب زدم ،زخمِ کهنه را شُستم
شبِ خیالِ من از خونِ عشق، رنگ گرفت
.
شکست قایقِ جانم ولی چه بهتر از این؟!
که تورِ خستهی من عاقبت، نهنگ گرفت
.
مرا به ورطهی اندوهِ بیقراری بُرد
وعرصه را به دلم عاشقانه تنگ گرفت
.
رسید و شوق ، مرا خوشهخوشه شیرین کرد
نماند و صبر ، شراب از منِ شَرَنگ* گرفت
.
قرار بود که هم_پایِ رودِ من بِدَوَد
ولی حوالی دریا دلش درنگ گرفت!
.
گذشت از من و در بغضهای من بارید
شکسته_آینه را یک مِهِ قشنگ گرفت...
الهام فتاحی
*******************************
دلتنگ یعنی یک نفر که دوستت دارد
تصمیم می گیرد تو را از شعر بردارد
تا جای تو خالی نباشد، توی هر مصراع
او،تو،شما، یا یک ضمیر ساده بگذارد
یک شاعر دیوانه که دست خودش هم نیست
هم با تو هم بی تو پر از ابر است، می بارد
باشی، نباشی حال او بهتر نخواهد شد
او از خودش خسته است، نامت را نمی آرد
نام تو هر شب توی رگ هایش قدم می زد
نام تو هر شب توی چشمش قطره می کارد
آن قدر عادت کرده بی تو شعر بنویسد
حالا وجود تو وجودش را می آزارد
آرام و بی منطق از او دوری کن و بگذار
آرام و بی منطق تو را از شعر بردارد
سارا ناصر نصیر
******************************************
انتهای پیام/
انتخاب ها عالی وخواندنی....درودتان
تصور می کنم صفحه شعر خیلی زود مخاطبان خود را
پیدا خواهد کرد
با سپاس از گروه فرهنگ و هنر و شاعران عزیزی که شعرهایشان را خواندم ، نویسا باشید