********************************************************************
قیصر امین پور
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد
فریاد میزند
احساس میکنم که مرا
از عمق جادههای مهآلود
یک آشنای دور صدا میزند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثلِ صدای آمدنِ روز است
آن روزِ ناگزیر که میآید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سر بلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بیبهانه توقف کند
تا چشمهای خستهی خوابآلود
از پُشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستوجوی دوست
آغاز میشود
روزی که روز تازهٔ پرواز
روزی که نامهها همه باز است
روزی که جای نامه و مُهر و تمبر
بالِ کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامهای بفرستیم
صندوقهای پُستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
در زیر پای رهگذران پیادهرو
بر روی روزنامه نخوابد
وخواب نانِ تازه نبیند
روزی که روی در ها
با خط سادهای بنویسند:
«تنها ورود گردن کج، ممنوع!»
و زانوان خستهٔ مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
و قصههای واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثلِ قصههای قدمی
پایان خوب داشته باشند
روز وفور لبخند
لبخند بیدریغ
لبخند بیمضایقهٔ چشمها
آن روز
بیچشمداشت بودنِ لبخند
قانون مهربانی است
روزی که شاعران
ناچار نیستند
در حجرههای تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند
روزی که روی قیمت احساس
مثلِ لباس
صحبت نمیکنند
پروانههای خُشک شده، آن روز
از لای برگهای کتاب شعر
پرواز میکنند
و خواب در دهان مسلسلها
خمیازه میکشد
و کفشهای کهنه سربازی
در کنج موزههای قدیمی
با تار عنکبوت گره میخورند
روزی که توپها
در دست کودکان
از باد پُر شوند
روزی که سبز، زرد نباشد
گلها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند
بشکفند
دلها اجازه داشته باشند
هر جا نیاز داشته باشند
بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
با چشمها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
بیپنجره بروید
آن روز
دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها
پرچینی از خیال
در دوردست حاشیهٔ باغ میکشند
که میتوان به سادگی از روی آن پرید
روز طلوع خورشید
از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز البفا
روزی که مشق آب، عمومی است
دریا و آفتاب
در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی نباشد
محتاج استعاره نباشد
ای روزهای خوب که در راهید!
ای جادههای گمشده در مه!
ای روزهای سخت ادامه!
ای پُشت لحظهها به در آیید!
ای روز آفتابی
ای مثل چشمهای خدا آبی!
ای روز آمدن!
ای مثلِ روز، آمدنت روشن!
این روزها که میگذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم ؟
******************************
حمیدرضا شکارسری
من این کوه را ثابت کرده ام
و رودی را که جریان دارد
من این ابرها را ثابت کرده ام
و خورشید را پشت آن ها
من این برگ های آواره را ثابت کرده ام
و باد را
من این پرندگان را حتی در اوج ثابت کرده ام
فقط نتوانسته ام خودم را ثابت کنم
و هیچ کس این دوربین را از من نمی گیرد
----------------(2)------------------
مست از عطر كدام یك از مادگان گله
در كدام بهار
با كدام خاطره شاخبهشاخ شده؟
هراس كدام پلنگ نزدیك
شوق كدام چشمهی دور
در شیشهی چشمهاش میدرخشد؟
به كجا خیره مانده سالها
سر گوزن به دار آویخته بر دیوار؟
---------------(3)--------------
باران می ایستد
آفتاب می تابد
رنگین کمانی
از چشم های خیس من
تا لبخندهای روشن تو
قوس می بندد
---------------(4)-------------
من هم درست مثل شما بودم
تا همین چند دقیقه پیش
درست مثل شما باورم نمی شد
«چرا این قدر تکانم می دهی پسر ؟
می شنوم
من از تو بهتر می شنوم »
نمی شنیدم و باز تکانش می دادم
راستی تهِ آن گودال
من تکانش می دادم
یا پدرم مرا ؟
آقایان، خانم ها !
من هم درست مثل شما باورم نمی شد
وخرماها را با خنده های بی خیال می خوردم
تا اینکه ته آن گودال
پدرم تکانم داد
یا من پدرم را؟!
***********************************
رضا پناهيان الوارس
شعری از زبان پدر کودک اوتیسم
به زیر دست تو انگار کودک است پدر
تو شاهزادهی قصری عروسک است پدر
نگاه کن که نشسته به پای بازیهات
برای خنده ی پاک تو دلقک است پدر
به هر اشاره دستت چه مست میرقصد
در آسمان تو چون باد بادک است پدر
نهال تازه نترس از غم زمانه نترس
بغل گرفته تورا، رسم پیچک است پدر
زمان حملهی تیز نگاه های غریب
پناهگاه ستیز است بابک است پدر
بدزد چشم خودت را از آنچه میخواهی
که دیده است به چشم تو عینک است پدر
بزن، صدای فدایت شوم بلند شود
برای خشم قشنگ تو تنبک است پدر
جهان کوچک ما تنگ بوده می دانم
ببخش جان پدر را که اندک است پدر
--------------(2)----------------
پلک بر هم میگذارد ماه پنهان می شود
آسمان از آسمان بودن پشیمان میشود
سفرهی دل را برای آسمان وا میکنم
بغض میآید کنار سفره مهمان میشود
ابر میخوابد کنارم بلکه آرامم کند
رفته رفته حرف هایش جنس باران میشود
دیدهای شاید که گاهی گز گز یک خاطره
لحظه های رنج بی پایان انسان میشود
مو سپید و قد خميده دست لرزان چشم تار
آنچه بر دل رفته کم کم قسمت جان میشود
من کجا ماندن کجا تکثیر جان کندن کجا
زندگی گاهی به دست مرگ آسان میشود
مرگ می گوید نشد، باید بمانی بعد از او
من قسم خوردم به نامش! نه، به قرآن میشود
در عذابم مثل خانچوپان که سارایش بهزور
نو عروس حجلهی نامردیِ خان میشود
******************************
محب بابایی
جهان
آنقدر بزرگ است
که میان بال هایت هم گم می شوی
درخـتی کـه بیافـتـد
باید به خانه برگردیم
پرواز را
به شاخه ی درخت های حیاط خلاصه کنیم
فکر کنیم
سهم پروازمان از زمین
ارتفاع تراس خانه است تا کف حیاط
بیا
قلب هایمان را
رها کنیم بریزد درون باغچه
شاید توانستیم سال بعد
برگ های قرمزی را به دنیا هدیه دهیم
شاید توانستیم
درخت های عشق برویانیم از زمین
تا آسمان را
از چشم هایمان جدا کند
ما به آسمان باخته بودیم
------------(2)-------------
ما هر دو ضرر کردیم!
تو دورتر
من دورتر...
اشک های ما به رودخانه هایی چکید
که هیچ کدامشان به دریا نمی رسیدند
ما هر دو ضرر کردیم
و زمین هیچکاری نمی توانست بکند
جز اینکه ما را در نقطه ای دور به هم برساند
ما، دو سر جاده ای بودیم
که دور تا دورِ زمین کشیده شده بود
-------------(3)-------------
نشسته بودیم
فکر می کردیم به باغچه ی حیاط
به تاریکی
به شب
که موهای تو جلوی خورشید را گرفته است
سیگاری روشن کردم
روبه روی من ایستادی
دستت را توی جیبت کردی هوا گرم شد
به اتاق رفتیم و باهم
برای باغچه ی حیاط دعا کردیم
و دستمال های سبز را که باد تکان میداد به درخت بستیم
سال بعد
باغچه که سبز شد
تو نبودی
خانه را تو بردی
گرد و خاکش را من
ما هرکدام سهم مان را از این خانه برداشتیم و
به شهرمان رفتیم
دنیا دیگر چیزی برای تقسیم کردن نداشت.
*********************************
شهره عابد
برف آرزوی مستجاب نشده ی
آسمان است
این را
از موهای سپید مادربزرگم
فهمیدم .....
-------------(2)-----------
به بیصداییِ نشستن
یک دانه برف
بر قاب پنجره
دوستت دارم
همانقدر لطیف
همانقدر با شکوه
-------------(3)--------------
خواب دیدم که
بارانم
نشسته دردامن آسمان
در انتظار دستی, چشمی
که مرا آرزو کند
از سیاهی به سپیدی
رفتم و بازگشتم
رفتم و بازگشتم
نبود
نخواست
و سیاه چاله ی فراموشی
قطره قطره ام
را می بلعید و
من تمام می شدم
در بیرنگی انجماد ...
چشم که گشودم
نه چشمی بود و
نه دستی
و پشت پنجره برف می بارید ...
************************
دینا بختو
رفتنت را
لحظه لحظه در ظرف بلور خرما می چینم....
زیر سیاهی بید مجنون
مینشینم به عزای رفتنت....
نفس های بریده بریده ام را
به دست شیون باد می سپارم
نگاهم را درگیر آسمان می کنم
تا غمت را به رخ شب بکشم....
این است سوگواری نبودنت....
-------------(2)----------------
زنی خمیده از درد
صورتی رنگ پریده بر نُت های دَرهم ریخته
اتاقی بهم ریخته
لبخندی بی روح
احساسی بی جان و زخم دیده
و دری بسته به روی تمام دلخوشی های بر باد رفته....
من، پیانو و انگشتانی ناتوان
و نُت هایی که دیگر نمی نوازد
همین!
-------------(3)--------------
در من مسافری ست
که کوله و بارش را بر دوش میگذارد
با قدم هایی خسته و تهی
از هر آنچه که بوده و نبوده
روزی چندین بار عازم سفر میشود
کوچ میکند به مقصد ناکجا
حیران
درمانده ....
گام هایش را با خستگی تمام برمیدارد
و هر آنچه زمان می برد، مقصدی نمی یابد
و لحظه ای که به خود می آید
خود را در ابتدای همان سفر می یابد ....
--------------(4)---------------
پیراهنی سفید بر تن
بی هوا و دلگیر و خسته از همه چیز
سالهای طولانی
مرگ آهسته ای را رقم زدم
هرازگاهی به خودکشی فکر کردم...!!
چیز های زیادی را به سادگی از دست دادم...
حال به انزوا رسیده ام..
و در جوانی، سالمند روزگار شده ام
************************
سارا امیدی
افکار من در ذهن متوهم یک شب برفی گره خورده.
سرد، سپید، خالی، که …
ک، ت ، ی ، …
واژه ها گمشده اند
و یا کلمات کم آورده اند
که اینچنین دنیا تاب میخورد در سرم
نگو که آرزوهای من
با بچه های خردسال در هم پیچیده
_که کلافی ست سرگردان
در پنجه های گربه ای بازیگوش
نه!،این دست نوشته ی من نیست
شاید برگه ی پیچیده به سبزی همسایه بوده
که اینطور لب برچیده ای از سر صبح
کو واژه ام !!! کلمات من چرا سر جایشان نیستند!!
------------------(2)----------------------
خطهاى ترسيم كلمات شعرم
سر به هوا شده اند
روى كاغذ نمى مانند كه هيچ
مدام وول ميزنند
در روياهاى سورئال يك خرگوشِ سفيد ...
پرسه وار در قرمز چشمايش می دوند.
کبوتر سپید كلمه ى تشويش را مى بلعد
و در سياهى كلاه شعبده باز محو مي شود
شعبده باز سال هاست كه دست هاى تَرَش را خشك كرده
و در روياى بازار بورس دلار مي فروشد ....
در چهارراهى ،محل تقاطع واقعيت و خيال
زنى ست با لباس قرمز
كفش هاى قرمز، دستكش قرمز
من از سردى نگاهش
دانه هاى برف را تصور مي كنم
كه مي بارد بر سر این شهر
******************************
مهشيدكاوه
از شانه ات پرنده ی رنگ بهار رفت
نشکفته پر کشید و دل از شاخسار رفت
تا تو به خود بیایی و یاد غزل کنی
از هر دوچشم شاد غزالم شکار رفت
گنجشک کوچکی شد و بر شاخه ات نشست
بی آب و دانه پر زد و از چشمه سار رفت
جاری شده ست قافله ی گرم اشکهام
غافل شدی و کبک دلم از کلار رفت
وقتی به لطف عشق پشیمان تر آمدی
دیدی بهار از قفس سرد سار رفت
حالا دلم به رخش سپیدت نمی رود
با تکسوار تازه تری در غبار رفت
دیگر خیال باغچه ها بی تو سبز نیست
از بس نیامدی که از اینجا بهار رفت
-------------(2)-----------
یاد عشقت که پر از حسرت دیدارم کرد
حسرتی یخ زده از خنده ی تبدارم کرد
عشق طوفانی و آن آتش جانسوز عطش
راز آن خواهش سوزنده که ناچارم کرد
دست تو سیب گلاب از دل آن خاطره چید
پیچش پیچک و نجوا شد و بیدارم کرد
عطر صد خاطره و باغ پر از سیب سپید
رونق از باغ همه برده و عطارم کرد
بعد از آن دور شدم تار تنیدم به تنم
عشق تفسیر شد و ساده وفادارم کرد
شک نکن ساده هم از عشق تو نگذشته دلم
من زمینگیر شدم داغ تو بیمارم کرد
قلب مرداب شدم نبض سکوتم زد و بعد
زندگی هم به عبث بعد تو تکرارم کرد
***************************************************************
انتهای پیام/