پرﻧﺪﻩای تشنه به ﻣﻨﻆﺮﻩی دریا نوک می زند | یکتاپرس
صفحه شعر یکتاپرس؛ رضوان ابوترابی
با شعرهایی از: علی جهانگیری/ داود سوران/ آبا عابدین/ مژده تمری/ آرزو نوری/ آذین جهاندیده
کد خبر: ۱۶۴۰۲۱
۱۶:۰۳ - ۱۱ خرداد ۱۴۰۳

پرﻧﺪﻩای تشنه

***********************************************************************

علی جهانگیری

پرﻧﺪﻩای تشنه

بوی تند علف ﻣﻲآید
ﺁﻥسوی هر در
مادر که دامنی سرخ داشت
صندوﻗﭽﻪی قدیمی را گشوده بود
ﻛﺮﻩای سمند با پیشانی سپید
لاﺑﻪلای ترﻣﻪها یورتمه ﻣﻲرفت
درواﺯهای ﻋﻠﻔﺰار را باز کن
مادر را  خواب دﻳﺪﻩام

     (2)

شکل رویش بال از شانه
شکل سرخسی واژگون در من
یا فرﺷﺘﻪای که از اﻧﮕﺸﺖهایت به دنیا آمده
اﻧﮕﺸﺖهای گرسنه از تن تو ﻣﻲخورند
گیاهانی که گرﺩﻩهایشان در تو ریخته
شاﻧﻪهایم ریشه کرده در دریا
شاﻧﻪهایم پناه برده به پرﻧﺪﻩهایی تشنه!
تشنگی حسی است
که با تماشای دریا شدت ﻣﻲگیرد
شکل  پرﻧﺪﻩای تشنه
که به ﻣﻨﻆﺮﻩی دریا نوک ﻣﻲزند

                  (3)

درختان از من عبور می‌کردند
بی‌آن‌که دست تکان دهند 
خیره مانده‌بودم به‌جای نبودنت 
مسافت‌ها می‌رفت و افق با دهانی باز 
راه را در خودش فرو‌می‌داد 
شیشه را پایین دادم 
برای نبودنت 
برای راه‌هایی که رفته بودند 
دست تکان دادم

********************************

داود سوران

پرﻧﺪﻩای تشنه


مرا چه به تو؟
دریا هیچ وقت به رودخانه نریخته است !
همان بهتر
به زانوهای مادرم فکر کنم
و آلزایمر مادربزرگ
ــ که تنها کلمه ی مدرن خانه ی قدیمی ماست ــ
و اینکه
ماهی را
هر وقت از آب بگیری
دریایی را در ماتم غرق کرده ای.

            (2)

ما خانواده ی افتاده ای هستیم
پدرم از کار
مادرم از پا
و من از چشم‌های تو...!

        (3)

پنجره ای برای دیدن تو
مدادی برای نوشتن تو
کاغذی برای کشیدن تو
چقدر به تو وصل می کنند مرا
این درختان قطع شده

********************************

آبا عابدین

پرﻧﺪﻩای تشنه


هر شـب باید با کـفـش هـای تو
قـدم بزنم
مـادا خیال کند نـــیستی
خـانه

            (2)

یه تو نیاز دارم
نه اینکه ارزشمند باشی
شبیه بادبادک به نخ
رها کنی
از دست رفته ام

            (3)

حدس بزن کدام طرف دیوار، خانه است !؟
این را گفت و در را بست،
شاید هم من بستم، چه فرقی می کند،
در هر حال خانه را آنطرف دیوار جا گذاشتم

                (4)

به فکر فرو رفتن های ناگاه
لبخند های گاه
بی تو همین قدر می توان زندگی کرد.

********************************

مژده تمری

پرﻧﺪﻩای تشنه

دیگر از شب نمی نویسم
یا از کوچه های خواب
که صدای پاهایت
هرگز درآن نمی پیچد

خودکاررا کنار می گذارم
شعر را هم همینطور
و دست هایم را
در کاغذی سپید می پیچم
و برایت می فرستم
از این به بعد
شعرهایم را تو بنویس
تو شاعرباش

             (2)

اگر دریا روزی به آسمان برگردد
و رقص موج ها
فقط در خاطره ها بماند
ابرهای یتیم
سر روی شانه ی کدام کوه خواهند گذاشت؟
و ساحل تنهایی اش را
چگونه قدم خواهد زد
می ترسم آسمان پشت به زمین بکند
می ترسم این که پاییز بیاید
و هیچ بارانی نبارد
من بمانم
و پرنده هایی که در هیچ کجای این دنیا پرواز می کنند
به چشم هایت بگو برگردند
دنیا دارد پشت و رو می شود

              (3)

ساده سخن می گویی تا پیچیده نشوی
و رویاهای تو کابوس دیگران نشود
و ایمانت را آب می کشی تا تمیز بمانی
به دلت برگرد
که تنها جای مانده برای توست
عشق هم
گاهی به انسان دروغ می گوید.

                 (4)
تو بودی
عشق بود
و گرمای دست هایت
و پاکی آبی آسمان
و دوستت دارم هایی که مثل
باران می بارید
من و تو
دست در دست هم
چگونه مرداب شدیم؟

********************************

آرزو نوری

پرﻧﺪﻩای تشنه

ماهی کوچک راه به جایی نداشت
در تنگ شیشه ای بالا و پایین می رفت
خیال دریا را آوردند تا جوانمرگ شود

           (2)

به بدرقه ایستادم
چمدانی در دست تو بود
ابرهایی
در قلب من

         (3)
دلتنگی شبیه تو نیست
گاه و بی گاه در می زند
هر جا دلش خواست می نشیند
و با حسادت عجیبی
درباره تو حرف می زند!

          (4)

گاهی وقت ها
سنگریزه ام
در بستر رودخانه
و گاه
رودخانه ام
بر بستری از سنگ
رفته ام یا مانده ام؟

********************************

آذین جهاندیده

پرﻧﺪﻩای تشنه

عشقت
شوک بزرگی بود
به کسالتِ روزمرگی ام
مانند
خبرِ پیدا شدن عکس زنی
در دفترچه یادداشت خدا
یا
لمسِ لطیف چند تراول
در دستان کودکی فقیر
نزدیکی
اما
دوری ات از من دور نمی شود
فاصله هیچوقت یک کلمه نبوده است
فاصله تمامِ شعرهایی ست
که برایت می بافم
و دلت هرگز سردش نمی شود

               (2)

آغوش باز کن؛
تا بهار
از گل های پیراهنت
ریخته شود در جان زمین!

زیر پاهای خزان
قدم به قدم شکستیم
چهارفصل را تو معنا کن
از دامنت ،بهار
از چشم هایت ،تابستان
از دست هایت ،پاییز
و از قلبت ، زمستان می بارد

نه دامنت ،پناهم شد
نه چشم هایت ،امید زندگانی ام
نه دستانت ،باعث سرسبزی ام
نه قلبت …
نه
قلبت اجاق یخ بسته ایست
که تا مغز استخوانم را می سوزاند

تا بهارِ بعدی
مشتی خاکستر هم
بجا نمی ماند
سهمت از من
همین نیم مشت است
که …

مشتت را گره کن
عشق را بکوب به پنجره ای که هرگز نبود
به دری که پشت در عمری منتظرت بود
به دیواری که تاب سقف غم ها را نیاورد

به ساعتی که از زمان بیزار است
نگاه کن
زمان در من مرده
سیاه چاله ی کدام کهکشان را
در سینه ام حبس کرده ام
که در خود محو می کند
«من» را و « تو» را
تو حالا هی سیب بچین …!!!

*************************************************************************

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: