از بهار چيزی به منقار ندارم | یکتاپرس
صفحه شعر یکتاپرس/ رضوان ابوترابی
با شعرهایی از: هوشنگ چالنگی، قیصر امین پور، محمدتقی قشقایی، شهره حقدوست اسکویی، دنیا زینالی، نسترن سفری.
کد خبر: ۱۴۸۷۰۹
۰۹:۳۰ - ۱۷ آذر ۱۴۰۲

از بهار چيزی به منقار ندارم

***************************************************************

از بهار چيزی به منقار ندارم

هوشنگ چالنگی

اکنون
خاموش ترين زبان‌ها را در کار دارم
با پرنده ای در ترک خويش
که هجاها را به ياد نمی‌آورد
می‌رانم
می‌رانم
از بهار چيزی به منقار ندارم
از شرم منتظران به کجا بگريزم
هر شب
همه شب
در تمامی سردابه های جهان
زنی که نام مرا به تلاوت نشسته است
ای آبروی اندوه من
سقوط مرا اينک! از ابرها بيبن
- چونان باژگونه بلوطی
که بر چشم پرنده ای-
بر کدامين رود بار می راندم
هر روز
همه روز
با مردی که در کنار من
مه صبحگاهی را پارو می کرد
در آواز خروسان
هر صبح
همه صبح
به کدامين تفرج می رفتم
با لبخنده ای از مادر
که به همراه می بردم
اينک شيهه اسب است که شب چره را مرصع می‌کند
و ترکه چوپانان
که مرا به فرود آمدن علامتی می دهد

                    (2)

اکنون آرامش مرگ است
و آتش هایی که به من می نگرند
آه که دیگر به پاسخ آن همه گذشته
باز یافته هایم را می بینم
مرگ های پنهان را که با چشمانش افروخت
تا من بگذرم
یک دور به گِردِ جهان
اکنون خفته ام
بر زانوانم است
سهل انگار بر پیشانیم

*******************************

از بهار چيزی به منقار ندارم

قیصر امین پور

من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی‌ تر از غم ندیدم
به اندازه‌ غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم‌ آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

                    (2)

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می‌خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می‌کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
هر روز بی تو

روز مباداست!

************************************

از بهار چيزی به منقار ندارم

محمدتقی قشقایی

حسادت می کنم
به همه ی کائنات
حتی به نور!
صبح دیدم
که چطور خودش را
به در و دیوار می زد
رد شد از روزنه ی پرده ی ضخیم
نفس نفس زنان
به چشم های بسته ی تو رسید

                  (2)

بی بی می گفت:
مرگ
جواب همه ی سوال ها را می داند
اینطور که
پرده ها را کنار می زنم
و آفتاب
همه ی سایه ها را با خود می برد
مرگ
همه چیز را روشن خواهد کرد
من فکر می کنم
مرگ می داند
این گنجشک
که کف اسفالت آرمیده
یا جای خودش را گم کرده است
یا سر زمین مادری اش را

******************************

از بهار چيزی به منقار ندارم

شهره حقدوست اسکویی

حالا گندم زار
آبستن از خیال های توست
و آبادی می داند
روزی دختری
با چشم های قهوه ای و دامنی بلند
از میان گندم ها
آواز خوان
به چشم های میشی ات
لبخند می زند

آقابزرگ همیشه می گفت
پریشانی 
سهم دل های شیدایی ست
و تنها کوه دیده
بخت بلند،
چون خورشید
از پیشانی کشیده
گذر می کند

***********************************

از بهار چيزی به منقار ندارم

دنیا زینالی

رنگ پاییز دارم و بی تو از درخت چنار می ریزم
مثل یک ابر سرد و سرگردان پشت هم بی گدار می ریزم

شنبه ها روز تلخ بعد از توست ، دل من التهاب دارد که
تو بیایی همیشه ام باشی من به پایت بهار می ریزم

مهربانی شبیه رودی که می رود تا فنا شود در خود
می بری با خودت مرا جایی که من آنجا شرار می ریزم

گم شدم بین باد و آبادی کوره راهم نشسته در طوفان
گاهی از شب چراغ می روید با منی که غبار می ریزم

رو به رویم نشسته ای تا باز فکر یلدا به ذهن من آید
دوست دارم تمام امشب را چون به پایت انار می ریزم

                           (2)

جان منی و از تو می گویم که جانانی
هر چند دوری از من و هر چند پنهانی

گفتی برایم شعر بنویس و نفهمیدی
من از تو گفتم از همان روزی که خندیدی

باید از این تنهایی دیوانه برگردم
پروانه ام، در پيله دنبال تو می گردم

ملموس مثل خستگی های تنم هستی
نزدیک تر از دکمه ی پیراهنم هستى

مانند شهد کهنه ای، گیرا و مرد افکن
افتاده مثل پلك هاى نيمه جان من

در آسمانِ هر شبم يك ماه كم دارم
من تا ثریا خشت روی خشت غم دارم

من كاكتوسم مهربان شو آفتابم باش
پایان تلخ یک بیابان اضطرابم باش

                         (3)

سفر غروب غم انگیز صبح روشن بود
سفر عجیب ترین راز عشق با من بود

حضور خالی تو در اتاق حس می شد
و اضطراب بدی پیش روی یک زن بود

بلیط یک طرفه، عقده های یک چمدان
دلی که سخت تر از هر چه سنگ و آهن بود

و عطسه های خرافاتی ام بهانه شدند
شبی که ماه بلندم به فکر رفتن بود

شبی که سرد شد آن شام آخر من و تو
شبی که روح و روان شلخته بی تن بود

سفر شروع بدِ تو برای پایان بود
سفر عجیب ترین راز عشق با من بود

********************************************

از بهار چيزی به منقار ندارم

 نسترن سفری 

رگ افکارم را می زنم
پرنده ای از سرم کوچ می کند
و آشیان در دریا می گزیند
که آب
سیال است
می رود
جان می بخشد به رودی
به درختی
که ریشه در خاکی دارد
که سلول سلول شده اند اجساد عاشقان بسیاری در آن
رگ افکارم را می زنم
پرنده می گوید آدم ها اسیر تکرار پروازهای اجباری اند
بال هایش را به رخ روانم می کشد
می گویم پرنده شدن همان‌قدر آسانست که راه رفتن
به شرط آنکه
حسادت پاها را به جان بخری...
رگ افکارم را می زنم
پرنده می شوم
اما
بالهایم را به پیله می سپارم...

                       (2)

 و بیگاه
باران ریگ
شبیخون شقاوت طوفان بود
که ابرها وقتی عقیم می شوند
چشم به راه که می توان بود
که لطافت 
نطفه در آب دارد
و زایش
شرط باران با زمین است
که زهدانش
آبستن چهل گیس های بید مجنونی شود
که آواز باد
دلیل رهایی شلال گیسوانش باشد

اما
باران ریگ
زخم های بیراهه ای به دوش پاهامان گذاشت
و چشم هامان
چادرهایی شکسته ستون

و ریگ بارید
و ریگ بارید

که آسمان
سیبی برای فریب باران نداشت...

**********************************

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
کوروش مهرگان
United States of America
۱۱:۲۰ - ۱۴۰۲/۰۹/۱۷
من از عهد آدم ترا دوست دارم
ناشناس
United States of America
۱۸:۰۷ - ۱۴۰۲/۰۹/۱۷
درود برای هوشمندان در یکتاپرس واحد ادبیات وفرهنگ ...
انتخاب شاعران وشعر هایشان عالی وبرایم آموزنده بود
بخوانیم تا بدانیم
زینالی
United States of America
۲۰:۳۶ - ۱۴۰۲/۰۹/۱۷
درود و سپاس فراوان
برقرار و پایدار باشید به مهر