ابری در جیب پیراهنم بود و مدام گریه می کرد | یکتاپرس
صفحه شعر یکتاپرس/ رضوان ابوترابی؛
با شعرهایی از: رضا کاظمی/ کورس احمدی/ شهره عابد/ زهرا سعادت
کد خبر: ۱۴۷۸۳۱
۱۱:۱۹ - ۰۷ آذر ۱۴۰۲

ابری در جیب پیراهنم بود

*********************************************************************************

ابری در جیب پیراهنم بود

رضا کاظمی

لطفا این شعر را آهسته بخوانید
لطفا این شعر را
آهسته بخوانید
رویِ سطرِ آخرِ گریههایش
خواب رفته است شاعر!

              (2) 

پروازِ هیچ پرندهای را
حسرت نمیبرم
وقتی قفس
چشمهای تو باشد.

               (3)
خسته ام...
پلک هات را ببند
می خواهم کمی بخوابم.

               (4)
بهار ...
و این همه دلتنگی؟!
نه،
شاید فرشته ای
فصلها را به اشتباه
ورق زده باشد.

                 (5)

اتفاقِ تازهی منی
خدا هم اگر خواست نیفتی، بیفت!

                  (6)
بی تو هم می شود زندگی کرد
قدم زد،
چای خورد،
فیلم دید،
سفر رفت؛ ...
فقط
بی تو
نمی شود به خواب رفت!

                       (7)
پروانه نیستم اما
سالهاست دور خودم میچرخم وُ
میسوزم.
رفتنَت در من
شمعی روشن کرده است انگار!

*************************************

ابری در جیب پیراهنم بود

کورس احمدی

باید خداحافظی می کردم
به این قبیله ی
شوم از آتش گریخته
اعتمادی نبود
وقتی پشت به کوه
از پشت کوه آمدم
قرار نبود
که مادیان های رها در دشت
از قرار من با خودم
خبر داشته باشند
قرار بود
بیشتر از یکبار نمیرم
بیشتر از یکبار عاشق نشوم
و هرگز فرار نکنم
از زندان خودم
من نمی دانستم
لحظه ی تولد من
مرگ مردی بود
در جهانی دیگر که
فرار کرده بود از زندانش و به خودش قول داده بود
که هرگز نمیرد
که عاشق نشود
من اما
پیر و خسته و دل آزرده
از پشت این کوه
بیرون آمدم
نمی دانستم
سمت دوست داشتن از
کدام سوست
سمت نفرت از کدام سو
تنها سو سو ی چراغی دور
نزدیک و نزدیکتر می شد
و چهره ی
مردی که در جهان دیگر مرده بود
در سایه روشن ها
دیده میشد
با چراغی در دست
باور کن خواب نبودم
باور کن
می فهمیدم که لرزش دستانم از
سرما که نه
از ترس روبرو شدن با مرگ
که نه
از تنهایی کلماتی بود
که در دهانم
مرده بودند
وقتی با خودم قرار گذاشتم
فکر نمی کردم
به این زودی بیاید
فکر نمی کردم
برایم خبری تلخ و کشنده
بیاورد
و در گوشم بگوید
هر وقت این چراغ
خاموش شود
دیگر هیچکس مرا نمی شناسد
هیچکس مرا دوست نخواهد داشت
و هیچکس مرا به یاد نمی آورد
و
دور شد
دور دور دور
خواب نبودم
باور کن
به سمت دشت برگشتم
مادیان های رها رفته بودند
و کوه
کوه بزرگ سنگی رفته بود
کسی نبود
که مرا دوست بدارد
کسی نبود
مرا بشناسد
و چراغی که سوسو می زد
در دور دست پیدا نبود

                (2)

به من نگفته بودی که چرا دستم
به ابرها نمی رسد
نگفته بودی چرا
این خانه ی تاریک نمی خندد
وقتی
لبخند هایم را کنار در گذاشتم
کسی بر نداشت
و همینجور سال ها در کوچه ماند
زیر برگی افتاده از
پاییز پنهان شده
من نمی دانستم که چگونه می شود
تو را صدا زد
که دیگران از شنیدن نامت
قلبشان نلرزد
نمی دانستم چگونه می شود
لبخند های گم شده ام را به خانه باز گردانم
چگونه می شود؟
واقعا چگونه می شود
در خانه ای که تاریک است
لابلای صفحات یک کتاب شعر
ابری پیدا کرد که تا حالا
نباریده باشد؟
چگونه می شود از کوچه گذشت و
صدای شکستن لبخندی را
نشنید که خودش را
زیر برگی افتاده از پاییز
پنهان کرده.

من از این همه ندانستن
راه به خانه ای تاریک بردم
که فقط چندکلمه از سقف آن
آویزان بود
و هر شب خودم را آنجا جا می گذاشتم
در پیراهنی که بوی دیروز می داد
بوی روز هایی که
ابری در جیب پیراهنم بود و مدام گریه می کرد
فکر می کرد
گم شده و من او را لابلای کتابی کهنه
پیدا کرده ام

الان
می توانی به من بگویی
که چند لبخند گمشده را چگونه پیدا کنم
تا بتوانم به دکتر
بفهمانم
برای دیوانگی
آمادگی کامل دارم
کی می توانم
با پیدا کردن
چند ابر پر گریه در خانه ی تاریک
به همسایگانم
بگویم اگر از طنابی آویزان شدم
می خواهم فقط مرگ را بخندانم
کی می توانم
از کلمه های آویزان
بالا بروم تا نزدیکترین ابر
و بنشینم روبروی تو
از ته دل بخندم
و کوچه های جهان
پر از لبخند شود
تا هر که از هر جا می گذرد
ابتدا به خانه ی تاریک من سر بزند
لبخندی کنار در بگذارد و برود
برود
برود
و برای همه تعریف کند
که چگونه
از سکوت برگ ها ترانه ای ساخته است
برای زندگی

***************************************************

ابری در جیب پیراهنم بود

شهره عابد

از فراموشی گلایه ای ندارم
که چرا زود
شسته می شود و
تن به خاک نرم
زیر ساقه های لرزان خیزران
می سپارد ..
از تو می پرسم
که چرا هرگز نگفته بودی
نام دیگرت
باران است ؟!

(2)               

 دلتنگم
چشم هایم را به آسمان می دهم
تا ببارد
خیابان خیس شود
تو خیس شوی و
خاطره ها خیس...
تا شاید
به یاد آوری
چترت پیش «من»
جا مانده ...

(3)                   
گفتند
می روی و
زمان مرا آرام می کند
تو رفتی و
من
زمان را آرام کردم
آنگونه که
عقربه ها
روی ساعت رفتن تو
خوابیده اند .....

(4)                    

هر کجا که هستی
صدایم کن
آنچنان گرم زمزمه کن اسمم را
در گوش باد
که وقتی به دست های من رسید
آستین دلتنگی هایم
خشک شود ....

***************************************

ابری در جیب پیراهنم بود

زهرا سعادت

بگو
بگو پس از تو
دست بر شانه ی کدام طلوع بگذارم
انتظار را به کدام در چفت زنم
شب را چه طور حلق آویز کنم
و چگونه تاب آورم
سياه چاله ی زندگی را !

رد پای تو هر روز
کوچه را دیوانه می کند

برگرد

نگذار بماند این پرنده ی بی بال و پر
در وحشت ویرانیِ آشیانه

اتاق، صدایت می زند
کنج خانه ، گوشه گیر شده

در غیبتِ تو،
حضورِ من چه بی قواره ست بر قامتِ دنیا !

برگرد...

                  (2)                          
دروغ می گویند
هیچکس عاشقت نیست،
زنبور ککش هم نگزید/
وقتی دید دستی مرا می چیند!

چون گنجشکی،
که جیکش در نیامد
آن گاه که تبر،
بر کمر درخت نشست

******************************************

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Germany
۱۶:۴۹ - ۱۴۰۲/۰۹/۰۷
شعر های انتخابی عالی وخواندنی من بعنوان یک مخاطب ادبیات دوست درس گرفتم ...

درود برای عزیزان هوشمند در یکتا پرس واحد شعر