بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است | یکتاپرس
آه از آن رفتگان بی برگشت . صفحه شعر یکتاپرس: رضوان ابوترابی
یادی از چند عزیز قبیله شعر که دیگر در میان ما نیستند و هزاران شعر ناسروده را با خود بردند. ناگفته نماند نام چندین و چند شاعر بزرگ در این لیست خالیست.
کد خبر: ۱۳۲۴۱۵
۱۳:۱۲ - ۲۰ تير ۱۴۰۲

بیا تا برایت بگویم

************************************************************************************

بیا تا برایت بگویم

سهراب سپهری

صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد
و خاصیت عشق این است.
کسی نیست،بیا زندگی را بدزدیم،
آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ی ساعت حوض زمان را
به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
مرا گرم کن
(و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شدو باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ،اجاق شقایق مرا گرم کرد)
در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید

*********************************************

بیا تا برایت بگویم

منوچهر آتشی

اسب سفيد وحشی
بر آخور ایستاده گران ‎سر
اندیشناک سینه مفلوک دشت هاست
اندوهناک قلعه خورشید سوخته ‌ست
با سر غرورش امّا دل با دریغ ریش
عطر قصیل تازه نمی گیردش به خویش
اسب سفید وحشی، سیلاب دره ‎ها
بسیار صخره ‎وار که غلتیده بر نشیب
رم داده پر شكوه گوزنان
بسیار صخره ‎وار، که بگسسته از فراز
تازانده پر غرور پلنگان
اسب سفيد وحشی، با نعل نقره‎گون
بس قصّه‎ها نوشته به طومار جاده‎ها
بس دختران ربوده زِ درگاه غرفه‎ها
خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش
از اوج قلّه بر کفل او غروب کرد
مهتاب بارها به سراشیب جلگه‎ ها
بر گردن ستبرش پیچید شال زرد
کهسار بارها به سحرگاه پر نسیم
بیدار شد زِ هلهله سم او زِ خواب
اسب سفید وحشی اینک گسسته یال
بر آخور ایستاده غضبناک
سم می‎ زند به خاک
گنجشهای گرسنه از پیش پای او
پرواز می کنند
یاد عنان گسیختگی هاش
در قلعه‎ های سوخته ره باز می ‌کنند
اسب سفید سركش
بر راکب نشسته گشوده است یال خشم
جویای عزم گمشده اوست
می ‎پرسدش زِ ولوله صحنه ‎های گرم
می سوزدش به طعنه خورشیدهای شرم
با راکب شکسته ‎دل امّا نمانده هیچ
نه تركش و نه خفتان، شمشیر مرده است
خنجر شکسته در تن دیوار
عزم سترگ مرد بیابان فسرده است :
 اسب سفيد وحشی ! مشکن مرا چنین
بر من مگیر خنجر خونین چشم خویش
آتش مزن به ریشه خشم سیاه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش
گرگ غرور گرسنه من » …
« اسب سفید وحشی !
شمشیر مرده است
خالی شده‌ست سنگر زینهای آهنین
هر مرد کاو فشارد دست مرا زِ مهر
مار فریب دارد پنهان در آستين » …
« اسب سفید وحشی !
در بيشه ‎زار چشمم جویای چیستی ؟
آنجا غبار نیست، گلی رسته در سراب
آنجا پلنگ نیست، زنی خفته در سرشک
آنجا حصار نیست ، غمی بسته راه خواب » …
« اسب سفید وحشی !
سر با بخور گند هوس ها بیاکنم
نیرو نمانده تا که فرو ریزمت به کوه
سینه نمانده تا که خروشی به پا کنم »
« اسب سفید وحشی !
خوش باش با قصیلِ ‎تر خویش »
« اسب سفید وحشی امّا گسسته یال
اندیشناک قلعه مهتاب سوخته‌ست
گنجشک های گرسنه از گرد آخورش
پرواز کرده ‎اند
یاد عنان گسیختگی هاش
در قلعه‎ های سوخته ره باز كرده ‎اند

----------------------(2)-------------------------

مثل شبی دراز
با هر چه روزگار به من داد
با هر چه روزگار گرفت از من
مثل شبی دراز
در شط پاک زمزمه خویش می روم
با من ستاره ها
نجواگران زمزمه ای عاشقانه اند
و مثل ماهیان طلایی شهاب ها
در برکه های ساکت چشمم
سرگرم پرفشانی تا هر کرانه اند
همراه با تپیدن قلبم پرنده ها
از بوته های شب زده پرواز می کنند
گل اسب های وحشی گندمزار
از مرگ عارفانه یک هدهد غریب
با آه دردناکی لب باز می کنند
با هر چه روزگار به من داد هیچ و هیچ
با هر چه روزگار گرفت از من
با کولبار یک شب بی ياد و خاطره
با کولبار یک شب پر سنگ اختران
تنها میان جاده نمناک می روم
مثل شبی دراز
مثل شبی که گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوی میش ها
تا سنگلاخ مشرق بی باک می روم

*********************************************

بیا تا برایت بگویم

هوشنگ ابتهاج

چه خوش افسانه می‌گویی به افسون‌های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی

ز موج چشم مستت، چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی‌

می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی، بی خمارست این می‌نوشین اگر نوشی

سخن‌ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی‌

نمی‌سنجد و می‌رنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت‌های خاموشی

------------------(2)-----------------------------

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند

نشسته‌ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند

گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند

دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود
که خنجر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند

*********************************************

بیا تا برایت بگویم

عمران صلاحی

مرگ از پنجره ی بسته به من می نگرد
زندگی از دم در
قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد کرد
در شبی تیره و سرد
تخت حس خواهد کرد

که سبکتر شده است
در تنم خرچنگی است
که مرا می کاود

خوب می دانم من
که تهی خواهم شد
و فرو خواهم ریخت

توده ی زشت کریه ی شده ام
بچه هایم از من می ترسند
آشنایانم نیز به ملاقات پرستار جوان می آیند.

--------------------(2)--------------------------

درخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
کوه را به نام سنگ

دل شکفته ی مرا به نام عشق
عشق را به نام درد

مرا به نام کوچکم صدا بزن

----------------(3)-------------------

ناگه در بزرگ،
پشـت سرم بسته شد!
من مــاندم و دريايي بزرگ
كه آب هاش،
نيمي شـور بود و نيمي شيرين!
قـایقی دارم و بادبانی گشوده
در گذرگاه بادهایی
که گاهی قهقهـه است،
گاهی هق هق . . .

*********************************************

بیا تا برایت بگویم

حسین منزوی

مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من
کوبی زمین من به سر آسمان من

درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک درد ماندگار! بلایت به جان من

می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من

تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من

نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من

گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
کاین شهر از تو می شنود داستان من

خاکستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من

زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این
با تو شود تمام جهان اصفهان من

----------------------(2)----------------------

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من

شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من

نه در تبری من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از من

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من

برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من

**********************************************

بیا تا برایت بگویم

بیژن نجدی

نيمی از سنگ ها، صخره ها، کوهستان را گذاشته ام
با دره هايش، پياله های شير
به خاطر پسرم
نيم دگر کوهستان، وقف باران است.
دریایی آبی و آرام را با فانوس روشن دريایی
می بخشم به همسرم.
شب های دريا را
بی آرام، بی آبی
با دلشوره های فانوس دريایی
به دوستان دوران سربازی که حالا پير شده اند.
رودخانه که می گذرد زير پل
مال تو
دختر پوست کشيده من بر استخوان بلور
که آب، پيراهنت شود تمام تابستان .
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کوير بدهيد، شش دانگ
به دانه های شن، زير آفتاب.
از صدای سه تار من
سبز سبز پاره های موسيقی
که ريخته ام در شيشه های گلاب و گذاشته ام
روی رف
يک سهم به مثنوي مولانا
دو سهم به نیبدهيد.
و می بخشم به پرندگان
رنگ ها، کاشی ها، گنبدها
به يوزپلنگانی که با من دويده اند
غار و قنديل های آهک و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصل هایی که می آيند
بعد از من.

--------------(2)-----------------
کسی میداند
شماره شناسنامهی گندم چيست؟
کدامين شنبه
آن اولين بهار را زاييد؟
يک تقويم بیپاييز را
کسی میداند از کجا بايد بخرم؟

**********************************************

بیا تا برایت بگویم

منصور خورشیدی

از ضلع سپید وقت
به آسمانِ ساده ی آن سو می رسی
وقتی فاصله های رسیدن را
اتفاق های پیاپی
پُر می کند
ترس در صدایم زیبا می نشیند
آن گاه که
بر آستان تو ایستاده اَم
روی واژه ها ی افراشته
با تکه هایی از آب
و تکه هایی از آبی
و اندکی از بهانه های هوش
----------( 2)-------------------
زیر باران به هنگام
نگاهی به آسمان
مدهوشم می کند
در قیامت وقت و
قامت تمام راه
تاعصیان ریشه
روی سنگ
رشد ساقه های جوان را
در نگاه تو آراسته کند
عبور عقربه در گردش سریع
روی ترکیب تن
دایره های دگر می زند

------------(3)-------------------
ازروایت بال های پرنده
آرایش ناهموار در هوا
روی بریدگی بازو
خلاصه می شود
وسط بسیار سیاره ها
که پرت افتاده اند
آن گوشه ی جهان
آنگاه هجوم هواها
از ظلمت همبشه
کنار صورت درهم
ورق می خورد
وقتی طول سکوت
از صدا پر می شود

**********************************************

بیا تا برایت بگویم

نوذر پرنگ

رندی که ره به خلوت سرّ کلام یافت
منشور تیغ را ز سکوت نیام یافت

مفتیّ عاشقان جهانش حلال کرد
اشراق را که شحنۀ شهرش حرام یافت

پرسیدم از شهید تو احوال کار گفت
عظم رمیم راحت روح عظام یافت

زخمی که در شبِ جگرم نعره می‌کشید
از یمنِ تیغ حضرت او التیام یافت

آن نقد لعل‌فام که مقبول خاص بود
در کارِ عشق کرده شد اقبالِ عام یافت

غیر از دلم که واسطۀ بستگان توست
مشکل کسی ز دودۀ جم راز جام یافت

تفسیرِ حُسن با قد تو معتبر فتاد
معنای عشق با دل من حدّ تام یافت

برخیز تا به عالم و آدم شود نثار
آن طرفه‌ای که سرو تو اندر قیام یافت

کس ناله برندارد ازین دست تا ابد
یعنی غزل به دور تو حسن ختام یافت

---------------------(2)--------------------

شبِ اخترشکنان روزِ سحرخیزان است
چه لطائف که درین صبحِ پس از باران است

خواب صد آینه را بر ورق گل بسته‌ست
سرِ هر قطرۀ اشکی که براین دامان است

دوش جامی زدم آن‌گونه و بنمود مرا
آنچه از دیدۀ صاحبنظران پنهان است

قطره و طاقت هنگامۀ دریا هیهات
آنچه سامان نپذیرد، سرم اینک آن است

ای رُخت معنیِ زیباییِ عالم برگرد
که دراین آینه تصویر تو سرگردان است

*****************************************************************************************

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: