گروه فرهنگ و هنر یکتاپرس؛ محمود معتقدی منتقدو شاعر نامی معاصر که انسانی فرهیخته و ادیب و بسیار فروتن هستند. نقدی به یکی از شعرهای الهام قریشی از شاعران خوب معاصر نوشته است.بی تردید نقدهایی چنین سازنده برای اهالی شعر و ادب مخصوصا شاعران جوان راهگشا است. شما عزیزان را به خواندن این نقد تاثیر گذار دعوت می کنیم:
نگاهی به یک شعر/ محمود معتقدی
داستان کوتاه چند وجهی با روایت های عمودی ،چشم انداز پاساژ های به هم وابسته ای سیال وگاه ساده که گریبان مخاطب را هرگز رها نمیکند،عناصر انسانی و حیوانی توگویی هرکدام جایگاه عاطفی خودش را دارند، در این پازل ،حس روایت شاعرانگی، بسیار برجسته وخویشکار عمل میکند، درهر منزل وجایگاه هویت خاص خودش را دارد.
جریان واقعه در این سروده بلند،دارای گزاره وگذرگاه های متفاوتی هستند،بیگمان آنچه در این ساختار میگذرد منظرقصه حرکتی فیلمک دارد، همچون نمایش تاتری خود جوش است،با یک بازیگر ،در همه نقش های حضوری مضاعف دارد،باری همه حادثه ها،در یک اتفاق روزانه شروع وتمام می شود.
شاعر برای عمل اجتماعی و مرتب، گرده عوض میکند,بازیگر صحنه ها ،تنها دختری ست، سعی دارد دنیای هستی را با دیگری تقسیم کند، موظف است به همهی جامانده سری بزند وسهم کوچکی به تناسب ظرفیت ها، ببخشد، حضور اشیا و موجودات زنده ،ومحور همه این مثنوی بلند است،شاعر مدام می بخشد وروایت،( وظیفه) را مدام بر دوش میکشد،با این همه سروده سخت ودشواری در پیش نیست، همواره صدای زنی،در آغاز واقعه به پا ایستاد ه است،،شاعر از من خود مایه می گذارد، ومدام در صید لحظه ها، در میانه میدان به پا ایستاده است و اگر اینکه صحنه را به روال واقعه نزدیک ونزدیک تر می کند، حس دراماتیکی به داوری فرا می خواند، این همه را گفتیم، اما در اینجا واکنون، قصه همچنان بر دوش شاعر سنگینی می کند براستی مقصد کجاست،شاعر اینگونه می اندبشد وبد ینگونه عمل می کند.
خانم ها/ آقایان
مواظب دست هاو چشم هایشان باشید
همچون قطره ،اشکی درضیافت اقیانوسی
شاعر به پایان سروده هایش نزدیک ونزدیک تر می شود
به نوشته ها ی وی،و خوانش های خودم دل می سپارم همین.
دلم میخواد همه ی مخاطبان این متن شاعرانه،رویای خوبی داشته باشند.
***
حتی کفشدوزک ها هم
دلشان
به حال کفشهای پاره من نمیسوخت
و من چهقدر راه آمده بودم
برای شام موریانهها
عصایم را در سفره گذاشتم
و برای تولد ملکه پیر ،
گل مویم را هدیه کردم
به مورچههای کارگر
یککاسه برنج دادم
و شب گرسنه خوابیدم
از نانوای پیر محلهمان
نان نسیه گرفتم
تا گنجشکها آوازهایشان را فراموش نکنند
و تنها پتویم را
روی سگی ولگرد کشیدم
من، دختر کبریت فروش هیچ قصه ای نبودهام
اما
پشت همه دیوارها کبریت کشیدهام
و همه آنچه را که نباید دیدهام
فردا
دختری با موهای بلوطی بودم
بدون کفش
با موریانههایی که در استخوانش جشن گرفتهاند
و زنبورهایی که از گل پیراهنش عسل میگیرند
دختری که مورچهها
دورش خط سیاه کشیدهاند
و گنجشکها از کاسهی سرش اب میخورند
فردا من دختری بودم
که سگ ولگرد خیابان هفتم
کنارش آرام زوزه میکشید
و پتو خستهای را به دندان داشت
و در آسمان بهدنبال آفتاب میگشت
تنها
و تن ها سگ ولگرد خیابان هفتم میدانست
که روز همیشه با آفتاب شروع نمیشود
گاهی یک اتفاق برای شروع روز کافیست
*
انتهای پیام/
درودبرای خرد یاران در صفحه ادبی پرس یکتا
گنجشکهای نشسته بر شاخه هایم را با خود برد
درودهااا بر جناب معتقدی
درود بر استاد رضوان ابوترابی و گروه فرهنکی یکتا پرس