رئیسی چگونه یک نویسنده را از اعدام نجات داد؟ | یکتاپرس
یکتاپرس گزارش می دهد ؛
یک روز سه شنبه ساعت 12 توانستم آقای رئیسی را ببینم.درهر دیدار 5نفر به ترتیب شماره می توانستند وارد اتاق دادستان انقلاب شوند.
کد خبر: ۳۸۰۵۰
۱۶:۰۵ - ۲۶ خرداد ۱۴۰۰

آیت الله رئیسی چگونه یک نویسنده

گروه فرهنگ و هنر یکتاپرس،چند سال پیش یک رسانه در خارج از کشور با عباس معروفی نویسنده ایرانی ساکن آلمان مصاحبه مفصلی کرد و او از دوران کودکی تا بزرگسالی اش را تعریف کرد. در بخشی از آن گفتگو معروفی تعریف می کند که بعد از توقیف مجله «گردون» که مدیر مسئولی اش را برعهده داشت  به اعدام محکوم شد اما در یک اتفاق عجیب آیت الله رئیسی او را نجات داد.این نویسنده ملاقات مهمش با آیت الله رئیسی در دوره ای که داستان انقلاب بودند را مو به مو شرح می دهد و به نکات عجیبی اشاره می کند.
این روایت  دو سال پیش در یک روزنامه باز نشر شد و واکنش های فراوانی را شکل داد. اکنون در آستانه انتخابات شاید مرور همان بخش از مصاحبه خالی از لطف نباشد.این روایت را بخوانید:

«سرانجام روز ۱۹ آذر ۱۳۷۰، بازجویم حکم توقیف موقت گردون را به دستم داد. از آنجا مستقیماً به ادارۀ مطبوعات ارشاد رفتم، و آقای مدیر کل گفت که کاری از دستش ساخته نیست. بعد به شرکت تعاونی مطبوعات رفتم، و برای اولین بار با محسن سازگارا ،مدیر عامل شرکت تعاونی مطبوعات آشنا شدم. او آن روز خیلی با من حرف زد، و گفت که باید تلاش کنیم تا این حکم را بشکنیم. از یک سو او می‌دوید،از سویی حمید مصدق، و از سوی دیگر خودم. یکی از غم‌انگیزترین دوره‌های زندگی من همین هجده ماه تعطیلی گردون بود که همه‌ی رفت و آمدها، تلفن ها، و ارتباط‌هام قطع شد. یکباره احساس کردم چقدر تنها شده‌ام. نمی‌دانستم چه خاکی به سرم بریزم. تنها سیمین بهبهانی هر روز به من تلفن می‌زد و دلداری‌ام می‌داد.
نامه‌نگاری، ملاقات، دیدار، گفتگو، هیچ کدام فایده‌ای نداشت. تا این که قاضی پرونده‌ام حجت‌الاسلام آقایی در دادستانی انقلاب حکم مرا اعلام کرد: «اعدام».

فروشکستم؛ حالا جز نگرانی از حکم اعدامی که قاضی‌ام داده بود، وزارت ارشاد هم کن فیکون شده بود. خاتمی رفته بود. در همان زمان داشتم رمان «سال بلوا» را می‌نوشتم، و این جمله جایی خودنمایی می‌کرد: «ما ملت انتظاریم!» و در انتظار سرنوشت گردون می‌سوختم.

حکم اعدام را برداشتم و به طرف سازگارا راه افتادم. چند روز بعد او به من خبر داد که روزهای سه شنبه حجت‌الاسلام ابراهیم رئیسی دادستان انقلاب بار عام دارد. و قرار شد که من از ساعت ۶ صبح سه شنبه آنجا باشم. این سه شنبه رفتن‌ها، چهار بار طول کشید، و نوبت به من نرسید، بار پنجم، ساعت دوازده من توانستم آقای رئیسی را ببینم.درهر دیدار پنج نفر می توانستند به ترتیب شماره، وارد اتاق دادستان انقلاب شوند.
نفر اول که آخوند چاق پیری بود به دادستان جوان و خوش تیپ انقلاب گفت که اگر اجازه داشته باشد، بماند به عنوان آخرین نفر با او خصوصی حرف بزند اما رئیسی قبول نکرد. گفت بفرمایید!آخوند چاق گفت: «من پنج میلیون تومان در شرکت مضاربه‌ای سحر و اِلیکا سرمایه‌گذاری کرده‌ام، می‌خواستم ببینم کی پولم را پس می‌گیرم؟»

رئیسی با کف دست روی میز کوبید که برق از چشم‌های همه‌ی ما پرید: «مردکه‌ی نزول خور! گفته بودم شما رو خلع لباس کنن، چرا هنوز لباس پیامبر تنت کرده‌ای؟ دیگر اینجا پیدایت نشود، بیرون.» و بوق زد آمدند او را بردند.

وقتی نوبت به من رسید و خودم را معرفی کردم، رییسی کمی نگاهم کرد، با لبخند گفت: همون عباس معروفی معروف؟
بله همون کرکس شاهنشاهی! همون غول بی شاخ و دم که هر روز کیهان می‌نویسه.
شما بمونید. نفر بعدی؟
سه نفر بعدی هم مطلب‌شان را گفتند و رفتند. دادستان انقلاب گفت: «خب آقای معروفی، چه می‌کنید؟»
رمان می‌نویسم، کتاب چاپ می‌کنم، ادیتوری می‌کنم، هر کار که بشه چون دفترم بازه، اما شما انتشار گردون رو توقیف کرده‌ین.
خب فکر می‌کنی چرا توقیف شده؟
همکاران شما از من می‌پرسن چه‌جوری و با چه پولی این مجله‌ی رنگارنگ رو منتشر می‌کنم؟
این سؤال من هم هست.
مجله روی پای خودش ایستاده، ۲۲ هزار تیراژ داره.
چند سالته؟
سی و سه.

این چیزهای که راجع به شما در روزنامه‌ها می‌نویسن، من فکر کردم بالای شصت سال رو داری.
آنوقت در کامپیوتر پرونده‌ام را نگاه کرد و گفت: عجیبه! خیلی عجیبه! لک توی پرونده‌ات نیست.
گفتم: می‌دونم. من حتا سمپات کسی یا چیزی نبوده‌ام.

به پشتی صندلییش تکیه داد با لبخند نگاهم کرد. یک لحظه فکر کردم عجب آخوند خوش‌سیما و خوش‌تیپی است. گفت: ‌پریشب در قم منزل یکی از علما، آقای فاضل میبدی بودم. قسمتی از کتاب “سمفونی مردگان” شما رو خوندم، می‌خواستم ازش بگیرم دیدم براش امضا کردی، بهم نداد. دلم می‌خواد بخونمش.
اتفاقاً نسخه‌ای از چاپ سوم رمان در کیفم بود. گذاشتم روی میز. دست به جیب برد که پولش را بپردازد،
گفتم : قابلی نداره.
گفت: نه این میز، میز خطرناکیه. میز قضا و قدر!» و خندید: «باید پولشو بپردازم، شما هم باید بگیری.
سیصد تومان را روی میز گذاشت و گفت: تعجب می‌کنم! چرا اینقدر راجع به شما بد می‌نویسن؟ امکانش هست فوری کلیه‌ی گردون ها رو به من برسوانید تا شخصاً مطالعه کنم و تصمیم بگیرم؟
گفتم:با کمال میل. فردا براتون میارم.
گفت: نه! فردا دیره. همین حالا. و تلفن روی میزش را طرف من گذاشت: زنگ بزن بیارن فوری. و بعد خواست که ناهار بمانم. تشکر کردم، یک دوره گردون از شماره ۱ تا ۲۰ را به دستش دادم و خداحافظی کردم.

حدود یک هفته بعد، پرونده‌ی من از دادستانی انقلاب عدم صلاحیت خورد و به دادگستری ارجاع شد.در این دوره که خاتمی هم در آخرین روزهای وزارت ارشاد، هیأت منصفه را تشکیل داده بود، باعث شد که گردون در دادگاه تبرئه شود. در تاریخ ۱۶۷ ساله‌ مطبوعات ایران من نخستین مدیر مجله‌ای بودم که با حضور هیأت منصفه محاکمه شدم، و تبرئه شدم.»

 

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: