به گزارش گروه اجتماعی یکتاپرس، بعد از 60 سال زحمت، در این دنیا 4 دهنه مغازه دارم و یک باب آپارتمان
با همسرم تنها زندگی میکنم و 4 فرزندم، زندگی تشکیل داده اند. دو تا عروس دارم و دو تا داماد و چند تا هم نوه ی شیرین زبان...
یکی از مغازه ها را خودم میچرخانم و بقیه را اجاره داده ام .
اوایل شروع کرونا، همسرم خیلی اصرار داشت که این روزها مغازه را تعطیل کنم، چون با مشتری های زیادی سر و کار دارم، نکند کرونا بگیرم، اما من گوش نکردم .
همسرم برای اینکه مرا متقاعد کند، همه ی بچه ها را شام دعوت کرده بود و کلی تدارک دیده بود.
من اطلاع نداشتم و دَم عید مشتری زیاد بود و دیروقت رسیدم خانه. دیدم همسرم خیلی گرفته و غمگین نشسته و کلی غذا و میوه و...
پرسیدم چه شده، مهمان داریم؟ چرا ناراحتی؟
گفت: بنشین خستگی رفع کن فعلا شام بخور برایت تعریف میکنم.
بعد از شام گفت: امروز زنگ زدم به بچه ها گفتم پدرتان حرف من را گوش نمیکند میرود درِ مغازه با این همه آدم سروکار دارد می ترسم کرونا بگیرد من نگرانش هستم، امشب همه بیایید شام خانه ما ببینیم راضیش میکنیم نرود مغازه، اما همه شان به بهانه های مختلف زنگ زدن و گفتند نمی توانیم بیایم.
گفتم اینکه ناراحتی ندارد حتماً کار داشتند.
گفت چه کاری، آنها از ترس اینکه تو کرونا نگرفته باشی نیامدند.
راستش خودم هم حالم گرفته شد و چند تا لعنت و نفرین کردم به کرونا و این وضع که پیش امده و...
به خاطر نگرانی همسرم، مغازه را تعطیل کردم و بدون اطلاع بچه ها رفتیم کیش. بعد از چند روز یکی از پسرا زنگ زد که بگه مادر بزرگ زنش چشم عمل کرده که بریم بهش سر بزنیم. ولی همسرم حرفشو قطع کرد و از روی دق و دلی و با ناراحتی بهش گفت:
تو به فکر مادربزرگ زنت هستی، نمی پرسی بابات کجاست و حالش چطور است ؟
پسر گفت چطور مگه ؟
همسرم گفت:
راستش بابات گرونا گرفته الآن چند روزه آوردمش بیمارستان حالش وخیمه و احتمالاً یکی دو روز دیگه هم زنده نیست.
پسره مثلاً ناراحت شد و گفت: نمیشه که ما بیایم بهش سر بزنیم، باید چکار کنیم ؟
همسرم گفت: هیچی اگر فوت کرد خودشان دفنش میکنند و مراسم هم که ممنوعه و...
منم کلی خندیم. و گفتم خوب فکری کردی که اینطوری گفتی بهشان، ببینیم چه کار میکنند.❗️
حدود یه هفته در کیش ماندیم و برگشتیم. البته در این مدت بچه ها باز هم زنگ میزدند و احوال من را از مادرشان میپرسیدند و ایشان هم روز آخر گفت؛ که من فوت کردم و مشغول کارهای قانونیش برا دفن هست.
آخرین باری که بچه ها به مادرشون زنگ زدند، همه می گفتند:
احتمالاً تو هم گرفتی، آزمایش دادی؟!
ایشان هم گفت:
نه، ممکنه، چون همش پیش باباتون بودم!
به همین خاطر اصلاً نیامدند که به مادرشان هم سر بزنند تا اینکه یه روز بهشان گفت:
نترسید، آزمایش دادم و خوشبختانه من نگرفتم، امدن خونه رو ضدعفونی هم کردن و...
گفتن پس شب میاییم پیشت. قرار گذاشتیم من در اتاق پنهان بشم و بازی را ادامه بدیم.
وقتی بچه ها آمدند، پس از کمی ابراز ناراحتی و پخش یه جعبه خرمایی که یکیشان آورده بود و...
یکی از عروسها گفت:
خدا بیامرزد، عمر خودش را کرده بود، خوب شد بچه ها که جوان هستند نیامدند که بگیرند.
یکی از دامادا گفت:
خدا رحمتش کند، حمیدجان دیر وقت است، ان برگه ها را نشان مامان بدهید...!
یکی از دخترا ناراحت شد و گفت
حالا چه وقت این کارهاست و...
هر چهارتاشون رفته بودند دنبال انحصار وراثت و بین خودشون مغازه ها را توافق و تقسیم کرده و آپارتمان را برای مادرشون در نظر گرفته بودند و کاغذی هم بین خودشون امضا کرده بودند و حالا سراغ سند ها را میگرفتند...!!!
همسرم گفت؛ حداقل بگذارید کفن خدابیامرز خشک بشود و...
در همین لحظه از اتاق امدم بیرون و خدمت همه شان رسیدم...
وقتی دیدم به جای 4 تا فرزند، «چهارتا ویروس کرونا» بزرگ کردم، همانجا تصمیم گرفتم مغازه ها و آپارتمانم را بفروشم و پولش را برای کمک به بیماران کرونایی اهدا کنم و با همسرم به دیاری دیگر کوچ کنیم، دیاری روستایی و عشایری که چند تا گوسفند بگیریم و تا پایان عمر با احشام و حیوانات زندگی کنیم که «چوپانی گوسفندان» به مراتب از بزرگ کردن این گونه فرزندان بهتر و پر بارتر است...
نیکوکاری که پول فروش چهار مغازه را به بیماران کرونایی کازرون، اهدا کرد.