فرهنگ و هنر یکتاپرس، به باور من نقد ادبی جز در بستر زبان اصلی متن امکان پذیر نیست.یعنی ما نمیتوانیم از روی ترجمه یک متن ادبی به نقد ادبی دست بزنیم. میتوان با استفاده از یک ترجمه خوب به انواع دیگر نقد از جمله اجتماعی، روان شناسانه، روان کاوانه یا هرنوع نقد دیگری دست یافت اما نقد ادبی امکان پذیر نیست. این یکی تنها با خوانش متن در زبان اصلی و با شناخت زبان و عناصر زبانی خاص نویسنده امکان پذیر میشود. برای مثال هیچ منتقد منصفی با خوانش ترجمه اشعار حافظ نمیتواند دست به نقد ادبی حافظ ببرد و یا تبحر او را در زبان واکاوی کند. بنابراین این نوشتار قصد ارائه نقد ادبی از کتاب جنگ و صلح نوشته نویسنده شهیر روس لئو تولستوی را، ندارد. چرا که من متاسفانه از کمترین آشنایی با زبان روسی بی بهره ام. تنها در حد بضاعت نگاهی گذرا به این داستان جذاب از روی ترجمه آقای کاظم انصاری میاندازم.
اگر چه شکلوفسکی و فرمالیست ها بر این باور بودند که هنر از زندگی جداست (هنر همواره از زندگی جدا بوده است و رنگ آن ارتباطی به رنگ پرچمی ندارد که بر دروازه شهر کوبیده اند." پی نوشت 1") اما خواننده ایرانی وقتی کتاب تولستوی را در دست میگیرد ناخوداگاه ذهنش به تاریخ جنگهای ناپلئون و روسیه کشیده میشود. تردیدی نیست که برای شناخت تاریخی منابع دیگری ارجحیت دارند اما در واقع بسیاری از منابع ادبی ما در ایران تنها منبع برای برخی دوره های فراموش شده محسوب میشوند و این چیزی از شان ادبی آنها نمیکاهد. در مورد جنگ و صلح البته این مساله مصداق ندارد اما خواننده غیر متخصص از وجه تاریخی آن هم بهره میبرد.
بر اساس دانسته های ما از حدود 580 شخصیتی که در رمان وجود دارند چیزی کمتر از200 شخصیت تاریخی و واقعی هستند. بدیهی است هر نویسنده ای تجربیات عینی و ذهنی خود را در آثارش بازتاب می دهد.شاید برای خوانندگان جوان ما جالب باشد که بدانند تولستوی خود شخصیتی بوده به نوعی اشراف زاده ، ملاک و زمین دار، علاقمند به شکار و البته کار به ویژه کار کشاورزی، صاحب فرزندان بسیار و حتی یک فرزند نامشروع، بی اعتقاد به اشرافیت و ثروت، طرفدار حقوق کارگران و در عین حال در بیشتر عمرش ثروتمند و متمول.
این ویژگیها در شخصیتهای رمان عینا متجلی است به ویژه کنت بزوخوف جوان. همانطور که پیشتر اشاره کردم تعدد شخصیتها و گستردگی فضاها در این کتاب کم نظیر است و در عین حال نویسنده به قدری هنرمندانه آنها را به تصویر میکشد که خواننده به هیچ وجه سردرگم نمی شود.شخصیت های متفاوت اما واقعی و فضاهای واقعی اما متفاوت . باورهای گونه گون، زیستنی متفاوت و انگیزه های مختلف که در چند چیز اشتراک دارند. میل به زندگی، ترس از مرگ و تجلی همه اینها در جنگ و برخورد با آن. آنها در کنار و روبه روی هم میجنگند اما حق به طور کامل متعلق به هیچکدامشان نیست. اصولا انسان در بحبوحه توصیف جنگ توسط نویسنده از خودش میپرسد: چرا جنگ؟
او در خلق اینهمه شخصیت شاهکار کرده، برای مثال در اوایل داستان یک مهمانی اشرافی را به تصویر میکشد و به معرفی تک تک مهمانها میپردازد و تک تک مهمانها تا پایان داستان هریک نقش خود را بازی میکنند ضمن اینکه شخصیت های متعدد دیگری نیز با هنرمندی به آنها افزوده می شود.این همه تمرکز در کتابی که نوشتنش شش سال به درازا کشیده کم نظیر است. جنگ و صلح بازتاب دهنده فرهنگ، زیست و روابط خانواده های عمدتا اشرافی روسیه تزاری است. اگر چه محور اصلی داستان به ظاهر جنگ بزرگ روسیه و فرانسه است اما در واقع جنگ گویی اتفاقی میان اتفاقهای دیگر زندگیست، نه عنصر اصلی بلکه یکی مثل دیگر عناصر طبیعی.
تولستوی تعادل جالبی میان فضای درونی و بیرونی قهرمانان داستان برقرار میکند. افکار آنها و نمود بیرونی آن افکار را به تصویر میکشد و در این میان تناقضاتی را هم که ظهور می کند، بیان میکند. او پلیدیهای اشرافی گری و نکات مثبت آنرا در کنار هم پیش روی ما مینهد. دشمن در این کتاب سیاه مطلق نیست . مردم اشرافی روسیه در زمانی که در حال جنگ با فرانسه هستند با زبان دشمن ( فرانسوی ) و از روی تفاخر با هم گفت و گو میکنند. در خانه برخی از آنان مربیان، معلمان و حتی خدمتکاران فرانسوی حضور دارند. پاریس برای خیلیها شان نوعی شهر آرمانی محسوب میشود و در مجموع برای فرهنگ فرانسوی بیشترین احترام را قائلند. البته این نکات تنها در داستان تولستوی نیست چرا که با کمی مداقه در تاریخ روسیه متوجه میشویم این مساله یک واقعیت تاریخی ست که نویسنده منصفانه آنرا در کتابش بازتاب داده است. در واقع احساس ضعف نسبت به فرانسه در جای جای کتاب پیش از جنگ بزرگ دیده میشود. احساسی از جنس احساس مرد روستایی نسبت به شهری در فیلم های فارسی پیش از انقلاب. البته گاه از سوی برخی شخصیتها توجیهی در این باره دیده میشود که ما نه با فرانسه که با ناپلئون میجنگیم و ناپلئون نه امپراطور واقعی فرانسه که غاصب آن است درست مثل ذهنیت بسیاری از ما که جنگ هشت ساله تحمیلی را جنگ صدام با ایران تصور میکنیم نه عراق و عراقی.
در بخشی از کتاب یکی از شخصیتها چنین میگوید: "اصولا چگونه ما میتوانیم با فرانسویان بجنگیم؟ مگر میتوانیم به روی مربیان و خدایان خود شمشیر بکشیم؟ به جوانان ما، به بانوان جوان ما نگاه کنید! خدایان ما فرانسویان هستند و بهشت موعود ما پاریس است" در بخش دیگری میبینیم که محبوبترین شخص نزد یک شاهزاده ی پیر و به شدت مستبد و ضد فرانسه یک دختر خدمتکار فرانسوی ست.
آدمهای داستان ( حتی آنهایی که برگرفته از یک شخصیت تاریخی نیستند ) واقعی هستند. او در وصف قهرمانان منصف است و آنها را سیاه و سفید نمیبیند. قهرمانان او از جنس خیال و اسطوره نیستند گویی همگی آدمهای واقعی دور و بر خودش هستند. ضعف و قدرت شخصیتهای داستان در کنار هم رشد میکند و دیده میشود. این داستان سرشار از تقابل است. تقابل میان نسل ها، جنسیت ها، افکار کهنه و نو، عشق و هوس، جوانی و پیری، اشراف و رعایا، امنیت و آرامش با ناامنی و وحشت و بسیاری دیگر و تقابل میان فرانسه و روسیه یا به بیان دقیق تر ناپلئون و روسیه تزاری.تولستوی شخصیتهای داستانش را آنگونه که هستند وصف میکند و تاحد امکان از قضاوت مستقیم پرهیز دارد البته این مساله همیشگی نیست چراکه در مواردی نیز خواننده شاهد قضاوتهای نویسنده است. به باور من این عدم قضاوت مستقیم نویسنده بیش ازآنکه معلول نگاه مدرن نویسنده باشد معلول تردیدهای اوست.
تردیدهایی که برخی شان تا پایان عمر با او میمانند و برای برخی شان گویی منتظرتایید افرادی بوده که او آنها را قبول داشته . به هر حال عدم قضاوت مستقیم نویسنده در داستان، داستان را جذاب تر کرده و این در حوادث مختلف خودش را نشان میدهد. در جنگ اندیشه ها میان فئودالیسم و رعایای فقیر( موژیکها)، درجنگ اندیشه ها میان مذهبی ها و بی باوران، در جنگ اندیشه های درونی انسان ها در مواجهه با جنگ، ترس طبیعی و اراده ی کسب افتخار و... . تولستوی در به تصویر کشیدن تضادهای درونی انسان بسیار موفق عمل میکند. گاه به جای قضاوت در مورد آدمها و رفتارشان نمود بیرونی افکار آنها را نشان میدهد و قضاوت نسبی دیگران را نیز روایت میکند اما به نفع هیچ قضاوتی عمل نمیکند و گاه خود وارد صحنه شده و مقتدرانه رای صادر میکند. در مجموع درموارد اخلاقی بیشتر نسبی گرایانه عمل میکند.
باور به تقدیر نقش پر رنگی در داستان دارد. برای نمونه کنت بزوخوف بزرگ در حال مرگ است و دخترانش وارث او محسوب میشوند در حالیکه پسر نامشروعی هم دارد که طبق قانون نمیتواند وارث او باشد و این پسر به قدری دچار بلاهت و سادگی ست که اساسا به چنین احتمالی فکر نمیکند اما کنت پیر با درخواست از امپراطور کاری میکند که پسر فرزند مشروع و وارث قانونی او محسوب شود.بدین ترتیب پسری که مورد تحقیر و تمسخر اشراف بود علی رغم توطئه خواهران و آشنایانش و کارشکنی آنها به یکباره صاحب عنوان کنت و یکی از ثروتمند ترین اشراف روسیه میشود در حالیکه خیلی به این مساله توجهی ندارد و آرزوی قلبی اش هم نبوده است!
تولستوی میگوید: " فاتالیسم ( جبر باوری ) در تاریخ برای توضیح و تفسیر مظاهر غیر منطقی اجتناب ناپذیر است و هرچه بیشتر در توضیح و تفسیر منطقی این مظاهر میکوشیم برای ما غیر منطقی تر و نامفهوم تر میشوند." او پیش از روایت جنگ بزرگ این مطالب را بیان می کند.
در این کتاب ما زمینه تحولات بزرگ آینده ی تاریخی روسیه را به خوبی میبینیم. نیاز به تغییر را بسیاری از شخصیتهای داستان درک میکنند و از آن سخن میگویند یا درباره اش می اندیشند. شاهزاده آندره بالکونسکی که یکی از مهمترین شخصیتهای این داستان محسوب میشود مثال مناسبی در این زمینه است.
یکی از مهمترین ویژگیهای این کتاب شاید این باشد که جا به جا خواننده را به تفکر وادار میکند. از طرح مساله در روابط شخصی و فردی آدمها گرفته تا مسائل بزرگ انسانی و اجتماعی، مسائل اخلاقی واینکه صفات مورد ستایش ما تا چه حد واقعا ارزشمندند؟ صفاتی مانند شجاعت، مهربانی، صداقت و... برای مثال پدری پیر و تنها و عبوس تنها دخترش را به تمسخر میگیرد و مرتب به او سرکوفت میزند و دختر مذهبی و منزوی او صبورانه همه ی سختیها و رفتار بد پدر را تحمل میکند( شاهزاده ماریا) بعد به یکباره نویسنده وارد میشود و میگوید: اصولا معنی عدالت چیست؟ گویی سوالی ست که خواننده میبایست در پی پاسخش کند و کاو کند چرا که نه راوی و نه هیچ یک از شخصیتهای داستان پاسخی برایش ندارند.
یکی از فرازهای جالب داستان زمانیست که شاهزاده آندره عازم جنگ ودر نبردی زخمی میشود و از آنجا که هیچ کس خبری از او ندارد تقریبا همه میپندارند کشته شده اما او زنده است و بیخبر برمیگردد و در همان هنگام همسر باردارش در اثر زایمان سخت از دنیا میرود. یعنی کسی که در جایی قرار داشته که مرگ دم به دم انسان را صدا میزند زنده میماند اما در خانه امن و آرام پدری اش همسرش جان خود را در اثر یک اتفاق طبیعی از دست میدهد. جنگ در کتاب چهره ای وحشتناک دارد و در عین حال وسیله ایست برای کسب افتخارو قدرت. جوانان با سربلندی و شوق به سوی آن میروند و گاه بر نمیگردند اما آنها که برمیگردند خسته و افسرده هستند اما برخی از همانها با موقعیت شناسی و نقلهای راست و دروغ ( و عمدتا دروغ و فراغ ) ازرشادتهای خود زمینه موفقیتهای سیاسی و اجتماعی خود را در کشور فراهم میکنند. و در این میان البته هستند کسانی که به مسائل والاتری می اندیشند . مسائلی مانند اصلاح ارتش، نجات کشور، برقراری عدالت میان رعایا( موژیکها) ی املاک بزرگ فئودالی و .... نمونه بارز این مساله شاهزاده بالکونسکی ( آندره) است همان کسی که در هنگام بازگشتش همسرش را از دست داد.
گاه در اردوهای جنگی و در حالیکه جنگ واقعی جریان ندارد سربازان بسیار خوشبخت تصویر میشوند در حالیکه زندگی عادی جز نکبت و سیاهی نیست. درست مثل وضع راستوف جوان در اردوی ارتش در حالیکه از مادرش پیاپی نامه هایی دریافت میکند که باید بازگردد تا به اوضاع وخیم مالی خانواده سرو سامان بدهد. او اینکار را با اکراه زیاد انجام میدهد.
" میدانست که باید از این جهان روشن و خوب به مکانی برود که در آنجا همه چیز تاریک و آشفته و درهم و برهم است."
او باز میگردد و تنها کاری که در جهت خواهش مادرش انجام میدهد دزد خواندن پیشکار پدرش هست و سپس با شکار و مهمانی و نوشیدن و بی کاری زمان را سپری میکند!
جنگ و صلح داستانیست که تاثیر جنگ بر زندگیها را نشان میدهد و اینکه چگونه جنگ در هر جامعه ای تاثیر گزار است.
صحنه ی برخورد ژنرال بالاشف فرستاده ویژه امپراطور الکساندر با ناپلئون پس از آغاز حمله بزرگ او به روسیه بسیار خواندنی و جالب است. ناپلئون ابتدا با تحقیر، عصبانیت و خشم با او برخورد کرده و سپس او را به نهار دعوت میکند. بالاشف از این برخورد شگفت زده شده اما نویسنده به کمک خواننده میاید و روحیه آدمهای دیکتاتور را توضیح میدهد: : معلوم بود که ناپلئون مدتهاست به این عقیده ایمان راسخ دارد که ممکن نیست خطایی از وی سر زند و آنچه انجام میدهد پسندیده و نیکو ست ولی نه به جهت آنکه رفتارش با تصور و اندیشه ی متعارف از نیکی و زشتی مطابقت دارد بلکه تنها به این جهت که این اعمال از او سر میزند" !!! و این همان شخصی ست که در ابتدای راه حتی خودش هم در شایستگی خودش برای عنوان امپراطور تردید داشت و نامیدنش با این لقب بسیار مایه ی مباهاتش بود و حالا چنان از خود بی خود شده که امپراطور روسیه را تحقیر میکند.
شاید برای خوانندگان ما جالب باشد که یکی از شخصیت های داستان( دالاخوف) به ایران سفر میکند و شایعات میگویند که وزیر دربار یکی از شاهزادگان ایرانی میشود و حتی برادر شاه را میکشد. تولستوی این روایت را زمانی نقل میکند که دالاخوف برای تماشای اپرایی با لباس ایرانی حضور یافته است.
بسیاری از سوالات ازلی و ابدی انسان مانند زندگی، مرگ ، سعادت و عدالت و... در این داستان و در افکار و زندگی شخصیتها مطرح میشود و تولستوی پیش از آنکه در صدد پاسخ گویی به این سوالات باشد بیشتر در ذهن خواننده سوال ایجاد میکند و اورا به فکر وامیدارد و این هنر نویسندگان بزرگ است.
در پایان نه به عنوان یک شاعر و نویسنده که به عنوان یک خواننده ی حرفه ای اشاره میکنم که این رمان به حق به عنوان یکی از برترین آثار ادبی دنیا به حساب آمده و بررسی کاملتر آن مجالی بس فراختر می طلبد.
پاورقی: ساختار و تاویل متن بابک احمدی
انتهای پیام/