این ضد قهرمان های دوست داشتنی: محمد صابری ( قسمت اول)
به بهانه ی یازدهم نوامبر، زاد روز داستایوفسکی
در حوالی سپیده ای که در محاق ظلمتی تیره اندود و شمالگانی و یخ بسته گرفتار آمده،ناقوس کلیسای تثلیث مسکو چهار بار نواخت بی آن که گرد خواب را از چشمانی فروهشته در رخوت برگیرد و وجدانی را بیدار،ناقوسی که به چهارمین بانگ اش قدم های نازک کودکی را عزیز و گرامی می داشت بی آن که کمترین خبری از آن چه که او با دنیا خواهد کرد، داشته باشد.
این که روزی آثارش به یکصد و هفتاد زبان زنده ی دنیا ترجمه و خوانده خواهد شد، این که ایسم های ادبی ازو وام گرفته خواهد شد و دست آخر این که تاج پادشاهی فلسفه، روانشناسی، تاریخ نگاری، جامعه شناسی، ادبیات و حتی بوم رنگ های نقاشی و سازهای موسیقی همه و همه بر سر او آرام خواهد گرفت. کودکی که بعدها به تعبیر ماکسیم گورکی وجدان دردناک و بیدار روسیه خوانده شد. وجدانی بیدار و دردمند و ابرقهرمانی که در ضد قهرمان سازی همتا نداشت. آن سوتر نیچه - نقل به مضمون- می گوید: داستایفسکی تنها کسی بود که از او در روانشناسی چیزی آموختم.
با آن که زاد روزها بهانه ی خوبی ست برای به یاد آوردن اعجوبه هایی که با دستاوردهاشان دنیا را از رخوت و ولنگاری و بی عاری اندکی نجات بخشیدند اما با همه ی خوب انگاری هاش معایب و مصائبی نیز دارد و یک از آن بی شمار نقصان ها این است که انسان نمی داند بر کدام گوشه از بی نهایت آن شخصیت انگشت بگذارد که دیگران نگذارده اند و همین خود یاد آور حقارت دنیایی ست که پس از گذشت دویست سال از آن شفق یخ بسته هنوز نتوانسته ابرقهرمانی را بازشناسد که هنوز انگشت های حیرت و حسرت زیادی را به دهان ها باقی گذارده است.داستایوفسکی به روایت فروید بزرگ معمار روان شناختی هزار توی آدمی ست.
معماری چندگانه نویس که هیچ نقد یگانه ای را یارای هماوردی در جستجوی معناها و کشف ها و استنتاجات او نیست. آثاری که از اندیشه ی بلند او به تحریر درآمده همگی سرشار از مضامین فلسفی صرف و یا روانشناسی محض نیست، در هم آمیزه ای از انکار و شک و یقین است که در درازنای قرون و در مواجهه با ریز و درشت رنگ ها و حاشیه ها و متن های دربرگیرنده ی سرشت نا آرام انسانی غم انگیزست که تضاد های جامعه خود، تفاوت های طبقاتی و خصوصن تفاوت بین فقیر و غنی را به روشنی ترسیم کرده است.
تاثیر تجربیات کودکی و نوجوانی وحتی افکار و داستان های دیگرنویسندگان در جان شیفته ی او اندک اندک مایه گرفتند و هر چه به جلوتر رفت رنگ باختند و به تدریج اندیشه ای نوتر، پخته تر و باورپذیرتر جای آن ها را گرفت. از جمله دغدغه های ابرقهرمان ادبیات پرداختن به مضامین مذهبی با رگه هایی از ارتدوکس روسی و پرسش و پاسخ هایی معماگونه بود. مضامینی چون فقر، خودکشی، کشمکش های اخلاقی درونی، عذاب وجدان، پنهان کاری، حیله گری، قتل، روابط پدر و فرزندی از این دست تاملاتی بود که تا آخرین لحظه گریبانش را رها نساختند و او نیز دست از دامن شان برنداشت تا راه بهتر زیستن را بیاموزد و بیاموزاند.
ضد قهرمان ها در کنه ذات داستایوفسکی نقشی غیر قابل انکار را به عهده گرفته اندکه بی وجود آنها داستان ها از پیرنگ تهی می شوند و از معنا و مضمون بی رنگ راسکولنیکف در جنایت و مکافات،کیریلوف در اهریمنان، ایپالیت تیرینتی یف در ابله، و از همه برجسته تر دیمیتری و ایوان کارامازوف در برادران کارامازوف ضد قهرمانانی اند با روحی درون گرا و منزوی که هر چند غریب و دور از ذهن می نمایند اما با ایفای نقشی پارادوکسیکال از سوژه های مد نظر او به درستی و دقیق پرده بر می دارند و عجیب تر آن که در هیچ کدام از دیالوگ ها و صحنه پردازی ها اثری از خود آقای نویسنده پیدا نیست. کتاب های او روایتگر دنیایی سیاه، خشن و غمانگیزند و معمولاً بسیار طولانی و پیچیده روایت میکنند. او آنها را برای آموزش پنج درس مهم به دنیا نوشت.
اولین کتاب بلند داستایوفسکی، یادداشتهای زیرزمینی، شعاعی گسترده علیه زندگی و جهان است که توسط یک کارمند بازنشسته ارائه میشود. وی با همه (ازجمله خودش ) عمیقاً غیرمنطقی، ناسازگار و خشمگین است.به جمع برخی از همکاران سابقش میرود و به همه آنها میگوید که همیشه از آنها نفرت داشته است. او میخواهد توهمات اطرافیانش را از بین ببرد و آنها را به اندازه خودش آگاه کند.
به نظر میرسد او برای تألیف کتابش به یک شخصیت بیتناسب و متناقضنما نیاز دارد، اما کار مهمی انجام میدهد. به طرز عجیبی به خلق یک شخصیت عجیب و غریب و تلقین یک باور عجیب اصرار دارد، میگوید: ما خوشبختی میخواهیم ، اما استعداد ویژهای داریم که خود را بدبخت کنیم. انسان گاهی اوقات فوقالعاده پر شور و عاشق رنج است، در واقع این ها جز ادعا چیز دیگری نیستند.
داستایوفسکی در رمانهایش فلسفههای پیشرفت و بهبودی را هدف گرفته است-که در عصر او بسیار محبوب بودند ،او در حال شکستن عادات ماست که به خود بگوییم اگر فقط این یا آن چیز متفاوت بود، ما میتوانستیم رنجهایمان را پشتسر بگذاریم. اگر آن شغل عالی را مییافتیم، توانایی خرید آن خانه مجلل را داشتیم، ماشینی اختراع میکردیم تا با سرعت بیشتری در سراسر جهان پرواز کند، میتوانستیم با یک فرد خاص ازدواج کنیم، همهچیز خوب پیش میرود.
وی استدلال میکند که این باور توهمی بیش نیست. رنج همیشه ما را تعقیب خواهد کرد.طرحهای بهبود جهان همیشه دارای یک نقص هستند: آنها درد و رنج را از بین نخواهند برد، فقط چیزهایی را که باعث درد ما میشوند تغییر خواهند داد. زندگی فقط میتواند فرآیندی برای تغییر کانون درد باشد و هرگز خود درد را از بین نبرد. همیشه چیزی برای آزار ما وجود دارد. با این روحیه،یادداشتهای زیرزمینی تمام ایدئولوژیهای پیشرفت فنی یا اجتماعی که آرزوی از بین بردن رنجها و سختیها را دارند، زیر سؤال میبرد.
آنها موفق نخواهند شد زیرا به محض حل یک مسئله روزگار،ما را با رنج ها و معضلات جدید مواجه میکند. داستایوفسکی به دنبال روشهای ناشناختهای است که واقعاً از نظر تئوریک برای ما شناخته شده نیست. او درمورد لذت بسیاری از مردم از حس برتریجویی (و در نتیجه کابوس برپایی یک جامعه برابریطلبانه) بحث میکند. هیجانِ ناخوشایند اما واقعی ما از شنیدن خبرهای مربوط به جنایات خشونت آمیز در دنیای پیرامونمان به دست میآید.
در این صورت ما واقعاً احساس میکنیم در یک جهان واقعاً صلحآمیز ناکام ماندهایم.یادداشتهای زیر زمینی، نقطهای تاریک، ناخوشایند و نقطه مقابل لیبرالیسم مدرن با حسن نیت است. این واقعاً نشان نمیدهد که پیشرفت اجتماعی بیمعنی است؛ اما یاد آوری میکند که ما همیشه بُعد بسیار پیچیده و دشوار شخصیتمان را به همراه خواهیم داشت و پیشرفت هرگز به همان اندازهای که ممکن است تصور کنیم، آسان، در دسترس و اخلاقمدارانه نخواهد بود.
انتهای پیام/