***************************************
محمد سلمانی
چرا ز هم بگریزیم؟ راهمان که یکی ست
سکوت مان، غم مان، اشک و آه مان که یکی ست
چرا ز هم بگریزیم؟ دست کم یک عمر
مسیر میکده و خانقاه مان که یکی ست
تو آن سپیدی روزی، من این سیاهی شب
هنوز گردش خورشید وماه مان که یکی ست
تو از سلاله ی لیلی , من از تبار جنون
اگر نه مثل همیم ,اشتباه مان که یکی ست
من و تو هر دو به دیوار و مرز معترضیم
چرا دو توده ی آتش؟ گناه مان که یکی ست
اگر جه رابطه هامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف و حدیث نگاه مان که یکی ست
----( 2)----
هميشه ماه خودت باش و آفتاب خودت
بتاب بر دل هر کس به انتخاب خودت
به هر کسي نه به اندازهاي که لايق نيست
بتاب بر همه، البته با حساب خودت
به هيچ صاحب جاهي عريضهاي ننويس
مگر به حضرت والاي مستطاب خودت
تو را که خشت تو از خاک اين خرابات است
کسي نميکند آباد جز خراب خودت
به دست هر کس و ناکس مده زمام مراد
خودت خليفه خود باش در غياب خودت
اگر قرار به راه است، با دلالت دوست
اگر قرار به چاه است، با طناب خودت
اگر به آب رسيدي چه جاي وعده به غير؟
هنوز خوب نميچرخد آسياب خودت
شنيدهام که به ديدار تور آمدهاي
خوش آمدي به تماشاي بازتاب خودت
هنوز پرسشم اين است؛ چيست راه نجات؟
مرا مجاب کن اي عشق با جواب خودت
صبور باش که تا ساعت سفر برسد
مرا به گريه نينداز با شتاب خودت
---(3)---
آسمان آبي عرفان من چشمان توست
اختر تابنده ي کيهان من چشمان توست
در حضور چشم هايت عشق معنا مي شود
اولين درس دبيرستان من چشمان توست
در بياباني که خورشيدش قيامت مي کند
سايبان ظهر تابستان من چشمان توست
در غزل وقتي که از آيينه صحبت مي شود
بي گمان انگيزه ي پنهان من چشمان توست
من پر از هيچم پر از کفرم پر از شرکم ولي
نقطه هاي روشن ايمان من چشمان توست
در شبستاني که صد سودابه حيران من اند
جام راز آلوده ي چشمان من ، چشمان توست
باز مي پرسي که دردت چيست ؟ بنشين گوش کن
درد من ، اين درد بي درمان من چشمان توست
**************************************
محمد سعید میرزایی
همیشه بیشتر از قبل دوستت دارم، همیشه بیشتر از پیش عاشقت هستم
به من بگو که نباشم تو باز هم هستی، به من بگو که بمیرم موافقت هستم
منم که پشت زمانها نشسته منتظرت، تمام ساعتها را شکسته منتظرت
منم در آخر ساعاتِ خسته منتظرت، من انتهای تمام دقایقت هستم
هزار مرتبه گفتم که دوستت دارم، هزار مرتبه گفتم من از تو ناچارم
ولی نه اینکه بگویم تو را سزاوارم، ولی نه اینکه بگویم که لایقت هستم
برقص و شعر بخوان من صدات خواهم شد، صدای سبزترین لحظههات خواهم شد
مرا به شعله بکش من فدات خواهم شد! مرا بکش به خدا من مشوّقت هستم!
عقاب خسته پرِ قلهی مهآلودم، همیشه عاشق آهوی چشمتان بودم
نگاهدار تمام مراتعت بودم، نگاهبان تمام مناطقت هستم
چه افتخار بزرگی که شاعرت باشم، تو بانوی غزلم من معاصرت باشم
به این دلیل بمان تا به خاطرت «باشم»، اگرچه عاشقِ بی هیچ منطقت هستم
چه افتخاری اگر اوج خواندنت باشم، و خانهای که سزاوارِ ماندنت باشم
اگر نه شاعرِ فردای روشنت باشم، همیشه عاشقِ غمگینِ سابقت هستم
همیشه بیشتر از پیش بی تو دلتنگم، همیشه بیشتر از پیش بی تو میمیرم
همیشه بیشتر از قبل دوستت دارم، همیشه بیشتر از پیش عاشقت هستم
---(2)---
درخت، منتظرِ ساعتِ بهار شدن
و غرقِ ثانیههای شکوفهبار شدن
درخت، دست به جیب ایستاده آخرِ فصل
کنار جاده، در اندیشهی سوار شدن
درخت منتظر چیست؟ گاریِ پاییز؟
و یا مسافرِ گردونهی بهار شدن؟
و او شبیه به یک کارمندِ غمگین است
درست لحظهی از کار بر کنار شدن
گرفته زیرِ بغل، برگههای باطله را
به فکر ارّه شدن، سوختن، غبار شدن
درخت، دید به خوابش که پنجره شده است
ولی ملول شد از فکرِ پر غبار شدن
و گفت پنجرگی... آه دورهی سختیست
بدونِ پلک زدن، چشم انتظار شدن
و دوست داشت که یک صندلی شود مثلاً
به جای دار شدن، چوبهی مزار شدن
درخت، ارّه شد و سمت شهر راه افتاد
فقط یکی دو قدم مانده تا بهار شدن
... ولی درخت ندانست، قسمتش این بود:
برای یک زنِ آوازهخوان، سهتار شدن
----( 3)----
نمی گویم همین شبهای ابرآلود برگردی
تو فرصت داری اصلاً تا ابد... تا زود برگردی
تو فرصت داری از هر جای این تقویم بی تاریخ
بدون هیچ مرز، ای عشق نامحدود برگردی!
تو فرصت داری ای زیباترین فردای فرداها!
سحرگاهی که خواهی ماند... خواهی بود... برگردی
به میعاد غزلهایی که کامل می شود با تو
تو باید ای زن کامل! زن موعود! برگردی
بیا موهات سمت باد را تغییر خواهد داد
تو دریایی تو باید بر خلاف رود برگردی
همین یک غنچه باقی مانده از این شاخه ی مریم
همین کافی ست تا یک صبح خیلی زود برگردی...
***************************************
امید صباغ نو
آن که می گفت دلش وسعت دریا دارد
گوشه ای دنج برای منِ تنها دارد؟
بی جهت در پی توجیه گناهش هستید
یوسف این بار خودش میل زلیخا دارد!
لذتی دارد و از مرگ نخواهد ترسید
آن که در زندگی اش دلبرِ زیبا دارد
آمدیّ و همه ی فرضیه ها ریخت به هم
تا که اثبات کنی معجزه معنا دارد
چشم هایت به خدا حرف ندارند، ولی
هر نگاهت سی و دو حرفِ الفبا دارد
آن که امروز به دست آوَرَد احساس تو را
چه نیازی به غمِ روز مبادا دارد؟
هرکجا می روی، ای عشق مرا نیز ببر
چمدان تو به اندازه ی من جا دارد
عاقبت در شب آغوش تو گم خواهم شد
دل به دریا زدنِ رود، تماشا دارد
---(2)---
اول بنا نبود بماند؛ بنا گذاشت!
آمد درست اول این قصه پا گذاشت
آمد قرار شد همه مجنون او شوند
زخمی عمیق بر دل دیوانهها گذاشت
زیباییاش تمام زنان را حسود کرد
وقتی که مو به موی خودش را رها گذاشت!
هرکس که خیره شد به لبش از خدا گذشت
کافر شد، اسم کوچک او را خدا گذاشت!
شب بود و قمصر از هیجان نعره میکشید
غم سر رسید و سر به سر ما دوتا گذاشت!
گفتم مرا ببوس و در آغوش خود بکُش
بوسید و یک جنازهی دیگر به جا گذاشت!
دستم نرفت سمت کسی غیر عشق او
عشقش چه ساده دست مرا در حنا گذاشت!
----(3)----
با خنده باز سر به سرِ غم گذاشتم
نام بهشت روی جهنم گذاشتم
هنگام فتح کوه نبودی، ولی بدان_
بر قلهاش به یاد تو پرچم گذاشتم!
سیلی زدی به صورتم، امّا به جای آن
یک بوسه جای سیلیِ محکم گذاشتم!
دیوانگیست این که بگویم به خاطرت
هی صفحه پشت عالم و آدم گذاشتم
یک عمر، داغ روی دل من گذاشتی
یک عمر، روی زخم تو مرهم گذاشتم
نظم تمام زندگیام را به هم زدی
پلکی اگر به شوق تو برهم گذاشتم
شرمندهام که صبر من از حد گذشته است
شرمندهام رفیق اگر کم گذاشتم!!!
---(4)---
فرا رسیده زمانی که انتخاب کنم
وَ رسم جدّ خودم را دوباره باب کنم
سعادتی¬ست اگر این چنین خراب تواَم
مباد حال خوشم را خودم خراب کنم
اگر تو اهل دلی، یادِ من بده این بار-
شکسته¬های دلم را چگونه قاب کنم؟!
به حول و قوّه¬ی زیباییِ تو برخیزم
و از پرستش غیر از تو اجتناب کنم
به جز نگاه تو با یک جهان غریبه شوم
و هر که را که سوالی کند، جواب کنم!
چه قدر از همه پنهان کنم تو را ای عشق؟
چگونه این دلِ دیوانه را مجاب کنم؟
مگر چه قدر از این عمر مانده بنشینم-
دقیقه¬های بدون تو را حساب کنم؟
در آرزوی تو موهای من سپید شدند
اجازه هست تو را «زندگی» خطاب کنم؟
**************************************
شیما شاهسواران احمدی
سبك هندی مرا غزل بسرا، زن هندو بيافرين از من
طبع شعرم شبانه گل كردهست گل شب بو بيافرين از من
بيشهها سربه سر پر از آهو، چشم تو جز مرا نمیبيند
من پلنگ آفريدهام از تو، ماه بانو بيافرين از من
مثل زنبور نيشدار عسل، قطره قطره مرا به بار آور
خانه خانه پر از عسل، قصری، مثل كندو بيافرين از من
روح چنگيز نيمی ازشعرت نيمهی ديگرت جنون دارد
يا مرا ليلیِ غزل بسرا، يا هلاكو بيافرين از من
چشمهايت دوباره معجزه كرد، آيههايی به خط نستعليق
قلمت را به نام من بتراش، باز جادو بيافرين از من
---(2)---
هركاج يادگار بهاري ست ديدني
اما به چشم تيز تبرها بريدني
بايد به چشم هاي تو ايمان بياورند
چون آيههاي سوره ياسين شنيدني
عطر تنت پريد پس از كوچ كردنت
عطر تن تو مثل پرستو پريدني
رعدم كه داد ميزنم و گريه ميكنم
چون قطرههاي هق هق باران چكيدني
برشاخه ميوه قسمت خاك است يا كلاغ
دستم به تو نميرسد، اي سيب چيدني
---(3)---
خسته از سوختن و ساختنی حق داری
خسته از این همه پرپر زدنی حق داری
كرم ابریشمی و جرات پروازت نیست
پیله از ترس اگر هم بتنی حق داری
ابری امروز اگر، قطرهای از مردابی
باید از اصل خودت دل بكنی حق داری
سپر انداختم و نیزه نشانم دادی
جنگ جنگ است تو باید بزنی حق داری
توبه از نام اگر میشكنم حق دارم
توبه از ننگ اگر میشكنی حق داری
یوسف آنقدر شكستهست که نشناختیاش
باز هم منتظر پیرهنی حق داری
ما دو كوهیم كه هرگز نرسیدیم به هم
سرد و مغرور تو هم مثل منی حق داری
**************************************
الهام فتاحی
کویری تشنهام در اندکِ دریا نمیگنجم
من آن کُلّام که در پیمانهی اجزاء نمیگنجم
مجازی مبهمم، در نوشنوشِ مصرعِ هستی
مرا لاجرعه بنویسید! در معنا نمیگنجم
گُمم در جاریِ عطرِ نبودنها و بودنها
گلِ یکروزهام! در باورِ فردا نمیگنجم
رها کن نطفهام را عقلِ ویرانگر! بیندازم!
نه من در بطنِ پیرِ مادری نازا نمیگنجم
خرابم کن! برایِ تیشهات، دیوارِ من کوتاست
من آن رسواترین زخمم که درحاشا نمیگنجم
من از آشفتگی میآیم وُ عریانترین خوابم
جنونی فاحشم! در جامهی رویا نمیگنجم
بیا ای کُنجِ دامنگیرِ لیلاسوزِ مجنون کُش!
مرا در خلوتت جا کن! که در صحرا نمیگنجم
نپرس اینبار هم آیا برای عشق میجنگی؟!
که من در پاسخِ کوتاه این "آیا" نمیگنجم
---(2)---
آینه بختی به غیرِ کور، ندارد
جفت زیاد است! جفتِ جور ندارد
سنگِ غمت را به سینهاش زده هربار
بس که دلِ نازکاش غرور ندارد!
یاغی شوریده کلّ زندگیاش را؛
خرج کفن کرده است وُ گور ندارد!
پیشِ تو کوهی که میگداخت، کم آوَرد
پیشِ تو یک مُشت کاه، زور ندارد!
ماهِ عطش در خیالِ خامِ تو حبس است
ابرِ پلنگات سرِ عبور ندارد؟!*
ای تنِ خشکیده! شاخ و برگ بسوزان!
کلبهی جان، مدّتیست نور ندارد
خط زدهام عشق را، شراب بیاور!
تلخی این مشقِ بد، مرور ندارد
*خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود...
(حسین منزوی)
---(3)---
شوقِ فروش دارم وُ میلِ خرید، نه!
قُفلم به روی حُجرهی قلب وُ کلید، نه!
در چنگِ باد خوشهی من باده شد که تاک؛
مجنونترین درختِ جهان است وُ بید، نه
ای برفِ نو! به پاکیِ تو گرم میشوم
شاید زغال شعله شود، رو سفید نه!
ماهم که نو عروسِ کفِ برکهها شدم
ماهی که تن به حجلهی بالا کشید، نه!
مصراعِ بغض! آمدهای تا بگوییام؟!
آیا کسی دو قطره غمم را شنید؟ نه!
شب را سپاس! منّتِ فردا نمیبَرَم
دلبستهام به یأسِ خودم بر امید، نه!
**************************************
مونا عطایی
مرگ بوی ارکیده می دهد
با اندکی هوای نمناک جنوب
تَر شدن
در رخوت آمیخته به جراحات گسستن
و اعتراف شبانه های فجیع گریستن
دمی حرف از حضور همیشه بگو
تو که محرمانه ترین
شعف زیر پوست این جنازه را می دانستی
تو که خطوط ناتنی این تن را هم می فهمیدی
و زمزمه ی غمناکش را
آنگاه که تابوت دلتنگی را تکان تکان می داد...
سخت بود
تنهایی به شمارش دقیقه های نکبت
یک دَم چشم برهم نگذاری
در واپسین زیستن،اقرار می کنم
حقیقتاً انسانم
اما هنوز باور نمی کنی
من؛اصولاً پرنده ام.
***************************************
انتهای پیام/