*************************************************************
محمود معتقدی
میگوید:
کمی هم، ساده و، ساده تر باش
مثل دویدن باران و
صدای شانه های درخت
براستی نگین کمان باد
در حوالی چشم هایت، چه میکند؟
پرسش « بنیادین» همانا
گنجشگ های منتظر شهر
چگونه به سرزمین های کوچه
بر میگردند ؟
======2======
از میان روایت این همه، در خت و ،اینه
گفته بودی
یا که پیش از این هم ،گفته بوده باشی
کمی مانده، به صدای بلند
خاطره هایت
همچون پای پنجره ای گمشده در کوچه های باد
بار دیگر،خودی های خودت را،دوباره،پیدا کن!
بگذار !
کسی از دیروزهای سبز شمالی ات
همچنان دوستت داشته باشد
به رسم همه ی عدالت و، آز ادی
،اوازدیگری بخوان وبه کسی هم ،چیزی نگو!
قبول کن، که، ازپی این رویای عاشقانه
شاید ،فصل دیگری در پیش است!
======3=====
از پی انتظار همه ی کوچه های آواز ت
از همین جا
از دانش نگاهت، پر از سوال می شوم
کوک می زنی و
بریده بریده
از من وسایه های لبخند گمشده ای در هیاهوی باد
یاد ت باشد
حتی « عمران صلاحی» هم
اهل مرگ نبود
تا پنجشنبه های درکه
طنزهای بیشماری را
بر دوش میکشید
یادش بخیر!
همیشه،ته صف می ایستاد
و اسم مستعارش (بچه خوب جوادیه) بوده است.
******************
کریم قنبری
صفر است کار نبضم آن را شمرده ام من
ها.... آینه کدر شد آری نمرده ام من
با بلبلان ننالم از سوز این زمستان
بر نو بهار دیگر دل را سپرده ام من
آمد ز کوی خورشید فریاد لاله کاران
فردا چو غنچه ای سرخ مشت فشرده ام من
نرخ میان بازی! حقا که رنگ بازی
گفتی زپا درازی، سوده نبرده ام من
در پشت این نمایش ای صورتک چه داری
گول تبسمت را هرگز نخورده ام من
گم گشته ای غریبم دریا کجا سپردی
آیا نشان خود را از یاد برده ام من؟
**************************
عمران میری
میروم دنبال خود از خویش تا جایی که نیست
میروم با کفشها دنبال پاهایی که نیست
آرزو هایم تماماً حول دنیای تو بود
کشتهام در خود تمام آرزوهایی که نیست
قول میدادی که هستی مثل امروزی که هست
نیستی دیگر کنارم مثل فردایی نیست
چای میخوردی شبیه شاه قاجاری که بود
عهد می بستی شبیه ترکمانچایی که نیست
گاه دلسردم از این دنیای بی تو از خودم
گاه با یاد تو دلگرمم به گرمایی که نیست
دوش سودای رُخش گفتم ز سر بیرون کنم
میروم بالا از این دیوار حاشایی که نیست
=========2=======
درد من نیست، که این درد پریشانی هاست
این جنون عادت هر روزه ی تهرانی هاست
پشت من پهنه ی زخم است، ولی شهر هنوز
اولین دغدغه اش پینه ی پیشانی هاست
((از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود…؟))
به کجا می روم این راه پشیمانی هاست
چند وقت است که بی حوصله ام، بی شعرم
چشم های تو ولی رمز غزل خوانی هاست
من به جز «شعر» به جز «آه» بساطم خالی است
و به جز عشق، دلم صحنه ی ویرانی هاست
من پریشان به پریشانی چشمان توام
چشم های تو پریشان به پریشانی هاست
می توان گفت نمک گیر نگاهم شده ای
بی نمک نیست اگر سفره ی بی نانی هاست
من کمی بیشتر از عشق تو را می فهمم
عشق راه و روش بچه دبستانی هاست
**********************
نعمت مرادی
ابرهای بی باران
کوه شتکزده
گندمزار بیمار
و پیرزنی که در آستانه در
دنبال مرگ خویش میگردد
قبرستان آرام و بیصدا کنار گندمزار خوابیده است
کسی تاریخ قبرها را دستکاری میکند که من نیستم
زنی از سوراخ قبر برای مردش دست تکان میدهد
من از سوراخ پنجره دنیا را دستکاری میکنم
و به آخرین سرفههای مرگ میخندم
قبرستان از خواب بیداری میشود
فانوس به دست
مردی که از سوراخ قبر بیرون آمده را دوباره به قبر بازمیگرداند
پیرزن در را میبندد و آب میدهد به انگور حیاط
من سوراخ دنیا را میبندم
مرگ میخواهد از مرگ بگریزد
======2========
خودش را گودبرداری کرد
سایه ای ضدنور
درهزارتوی ذهن
با شمعی دردست
با مرگی درپا
دست کشیدروی پیری اش
جسدش را نوازش کرد
برگشتم
بدنم
بوی تند جلبک می داد
بوی ماهی مرده
سردابه ای نمور
دراتاق
سایه ای هستم
که از آیینه
عبورمی کند
ازخودم هم
خودم را
اما
با این همه هیچ بر تن
بخیه نمی کنم
پنجره
خودش را روی ریل اش می کشد
احساس خفگی می کند/پنجره
اتاق مسموم شده
این اتفاق
برای من هم افتاده
کناردوپنجره کوچک
گاهی دراتوبوس های شهری
هیچ کس
اما مرا نمی بیند
برمی گردم
دست می کشم روی کودکی ام
کودک تنهاست
اتاق تنهاست
بدون هیچ اسباب بازی ای
****************************
لیلا جهانگیری
دهانم را میدوزم
و سرم را پر از سنگ میکنم
صدایت نزنم
و بیاد نیاورم تو را...
از روزنه گوش هایم بیرون می زنی
و بر تمام تنم جاری...
از بهشت آمده بودم
در طلب آن دو گوی سیاه غلتان
که خدا جا گذاشته بود در چشمانت
دمیده شد روح آدم در من
قلبی سبز شد در سینه ام
و به طمع بوی گندم ِپیراهنت
رانده شدم از همه جا...
چیدی بال پروازم را
و خندیدی
گنجینه الماس در دهانت درخشید
و ندیدی چگونه کوه بخود لرزید
عشق مهمان ناخوانده بود
پشت لبان بسته زندانش کردم
و
در رستاخیز غمگین گیسوانت گم شدم
حالا سلولی سرطانی ام
جز مشتی حرف، پشت سرم نیست
و شاعر
و شاعر
و شاعر شدم...
=======2=======
به تو که فکر میکنم
از دهان قلم
بیرون میریزند واژه ها
پرنده می شوند
می نشینند روی
شانه های لخت درختان
می دوند تا آسمان
از سیاهترین
ابرها میبارند
گاه
میوزند بین موهات
و ترانه میخوانند
واژه ها
جاده می شوند
پشت سر تو راه میافتند
و میروند برای همیشه
واژه ها
دریا می شوند
موج میزنند توی چشم هام
شب ها تخت میشوند
روزها کتاب
و از تنهایی،
تابوت میسازند
واژه ها
توی فنجانم سرد میشوند
و اشک پنجره را در میآورند
برگ میشوند
سرخ و زرد
زیر پا میافتند
برف می شوند
روی سر آدم برفی میریزند
واژه ها
چتر ندارند
خیس میشوند
و
شلیک میشوند توی قلب
واژه ها
میگریند
میخندند
میخوابند
مینشینند
میایستند
راه میروند
خرید میکنند
به خانه بر میگردند
و همیشه
به تو فکر می کنند!
**************************
فرشته گلدوست
از حبسِ یک رویایِ نافرجام
با انعقادِ نطفه درگیرم
در کالبدهایی پر از آشوب
آرامشی معکوس می گیرم
دنیامرا با گریه شیرم داد
سرسخت، مصلوب غمم بودم
وقتی به دنیا آمدم دیدم
از ابتدا شکلِ عَدم بودم
قد می کشیدم با هُبوطِ نور
کم کم درون عمق این دریا
نیلوفرانه سمت هر پیچک
وابسته ام کردند ماهی ها
در من غمی انگار عادت بود
باپرده های پاره بر دیوار
درگیر و هِی درگیر وهِی درگیر
با خانه ای از روحِ استثمار
خانه همان جایی که درگیرم
با وسعتی سرشار ِاز تردید
فنجانِ تخت و میز تحریرم
دلبسته ام می کرد این تبعید
از حَصرِتن هر بار برگشتم
با نعش های مانده بر دوشَت
از اتفاقاتی که ممکن بود
برگشتنِ من سمتِ آغوشَت
هر روز جنگی تن به تن دارم
یک سرزمین شبه ِ ویرانم
در سرزمینی با عُبیدُاله
من آخرین فتح خراسانم
فردا تمام شهر می فهمند
مرگ تمام واژگانم را
قبل از رسیدن راه پیدا نیست
فعلا تماشا کن جهانم را
*********************
ماریا آشنایی
حرفامو مچاله کردم توو خودم
تا دوباره اسممو صدا کنی
توی این شهرِ غریب و بیرمق
هرکسی غیرِ منو رها کنی
تو ولی عینِ سکوت مبهمی
یه سکوتی که همیشه پاییزه
اخرین برگِ غرورمو ببین
که مثِ برگِ درختا میریزه
دستات از بودنِ من خسته شدن
چون به فکر رفتن و نموندنی
من یه عمریه برات هی میمیرم
تو یه عمریه به فکر رفتنی
عطرت از عطرِ تنم جدا شده
منِ دیوونه هنوز منتظرم
نمیدونم توی این قصهی تلخ
باید از جهان تو بازم برم!؟
میرم اما میدونم یه روز میای
یه روزی که دیگه خیلی هم دیره
توو جهانِ من دیگه را(ه)ت نمیدن
توو جهانی که ازت دل میگیره...
*********************
نفیسه کلهری (نفس)
اینجا به روی این لب خسته
لبخندی از جنس شفا جا ماند
شاید نگاه آخر او بود
ته مانده احساس مرا خنداند
دستانم از بیمهریش یخ زد
سهمِ من از پاییز باران شد
درخاطرِ آشفته بازارم
اشکی به روی گونه مهمان شد
هر شب برای مرهمِ این دل
من یک غزل در ذهن خود خواندم
شاید برای التیام درد
در برزخ ایّام خود ماندم
چشمان بیتابم به سمت در
همراه من هر لحظه تشویش است
گاهی به آغوش خیال خود
دنبال آن یک تکه از خویش است
شک دارم از اینکه بیایی تو
در کوچههای سرد احساسم
مهمان این حال و هوا گردی
هم ساقه با گلبرگ احساسم
ما خالقِ هر لحظه وآنیم
در وادی جان عشق میکاریم
منعی ندارد سیب باغ ما
آدم که شد عاشق خریداریم
درگیر و دار عمر وتنهایی
ازعاشقی امّا هراسانم
ازغصهء دوری پریشان و
چشمان یعقوبی به کنعانم
گلبرگهای آخرین دیدار
در حسرت تک بوسهای واماند
تردید دارم که بگویم من
آن آخرین لبخند تو جا ماند
*************************