***********************************************************************
سید حسن حسینی
بيا عاشقي را رعايت كنيم
ز ياران عاشق حكايت كنيم
از آن ها كه خونين سفر كرده اند
سفر بر مدار خطر كرده اند
از آن ها كه خورشيد فريادشان
دميد از گلوي سحر زادشان
غبار تغافل ز جانها زدود
هشيواري عشقبازان فزود
عزاي كهنسال را عيد كرد
شب تيره را غرق خورشيد كرد
حكايت كنيم از تباري شگفت
كه كوبيد درهم، حصاري شگفت
از آن ها كه پيمانه «لا» زدند
دل عاشقي را به دريا زدند
ببين خانقاه شهيدان عشق
صف عارفان غزلخوان عشق
چه جانانه چرخ جنون مي زنند
دف عشق با دست خون مي زنند
سر عارفان سرفشان ديدشان
كه از خون دل خرقه بخشيدشان
به رقصي كه بي پا و سر مي كنند
چنين نغمه عشق سر مي كنند:
«هلا منكر جان و جانان ما
بزن زخم انكار بر جان ما
اگر دشنه آذين كني گرده مان
نبيني تو هرگز دل آزرده مان
بزن زخم، اين مرهم عاشق است
كه بي زخم مردن غم عاشق است
بيار آتش كينه نمرود وار
خليليم! ما را به آتش سپار
در اين عرصه با يار بودن خوش است
به رسم شهيدان سرودن خوش است
بيا در خدا خويش را گم كنيم
به رسم شهيدان تكلم كنيم
مگو سوخت جان من از فرط عشق
خموشي است هان! اولين شرط عشق
بيا اولين شرط را تن دهيم
بيا تن به از خود گذشتن دهيم
ببين لاله هايي كه در باغ ماست
خموشند و فريادشان تا خداست
چو فرياد با حلق جان مي كشند
تن از خاك تا لامكان مي كشند
سزد عاشقان را در اين روزگار
سكوتي از اين گونه فريادوار
بيا با گل لاله بيعت كنيم
كه آلاله ها را حمايت كنيم
حمايت ز گل ها گل افشاندن است
همآواز با باغبان خواندن است
--2--
من آن معنی رو به ویرانی ام
که در خانه ی لفظ، زندانی ام
دلم غنچه وار از غریبی گرفت
نسیمی نیامد به مهمانی ام
ندارم سر سجده بر بادها
بلند است اقبال پیشانی ام
بگو صورت سنگی روزگار
فریبد به لبخند سیمانی ام
از این پس عبور از دلم ساده نیست
که معمار پل های ویرانی ام
خدا را به طبل خدا کم زنید
فزون می شود شور شیطانی ام!
غرور شما، ساقه ام را شکست
بترسید از گرده افشانیم
******************************
رضا شالبافان
چقدر بعد تو باران سنگ می بارد
و سنگ بر سر ما بی درنگ می بارد
به قول حضرت بیدل در این سرای خراب
دمی که تیر نبارد تفنگ می بارد
شبی که چشم سیاهت پلنگواره و مست
طلوع میکند از کوه های بالادست
به خون نشستهترین ماهِ آسمان هستیم
بدون تو همه ی سال ، ماهِ آبان است
نشسته ایم به درگاه مرگ و می دانیم
همیشه از تو و چشمت فرار باید کرد
ولی همیشه چنین بود… ما نفهمیدیم
برای درد نبودت چه کار باید کرد؟
چه احمق است جدایی! خیال کرده تو را
گرفته از من و غافل که با خیال تو من
بم به روشنی آفتاب تابان است
به لطفِ حضرتِ خورشید زیرِ پیراهن
جهانِ بعدِ تو یعنی…جهانِ بعد از تو
جهنم است جهانم ، به جانِ بعد از تو
هزار و سیسد و هفتاد سال جنگیدیم
برای ساختنِ آشیانه بعد از تو
ولی همیشه به سال کبیسه برخوردیم
به جُرمِ نحسی تقویمِ خانه بعد از تو
و آمدیم بگوییم سردمان شده است
قسم به گرمی این تازیانه بعد از تو
افق حقیقتِ شومی ست بعدِ چشمانت
چه غرقِ خون شده است آسمانِ بعد از تو
جهانِ بعدِ تو را وصف کردن آسان نیست
جهانِ بعدِ تو یعنی ، جهان بعد از تو
*************************
فاطمه رجبی
ايستاده ام رو به آينه
رو به خلوتى كه سنگ صبور پروانه هاى دلم شده
قفس تنگ است
دلواپسم مي كند
هواى اين پيله ى يخ زده
مي ترسم
از بلوغ خاموش يك رويا
از جهانى كه پير مي شود
بى صداى پرواز پروانه ها
--2--
نگاه کن به ابرها
به باران
که اینگونه سخت می بارد مرا
دلتنگی
فقط یک سایه بود
که از سرم گذشت
در شب های سیاهی که
در مرگ کرم های ابریشم
بی رحمانه گریستم
کاش
ایمان می اوردم
به
پروانه شدن
--3--
قسم به باران و انتظار
اشک های لغزیده بر گونه ی ترانه ام
قسم به حرمت عشق
حسرتی که سرد وخاموش مانده
سال هاست
قصه گویی شدم
که کتابش حوالی رویا آتش گرفت
دود شد در غبار جا مانده ازهوس
عشق و باورش
درد دارد ترک های اعتمادم
اما
نشکسته ام هنوز
شبیه درختی که تبر خورده اما
ایمان به ریشه اش دارد
***********************************
فرزانه میرزا خانی
عیشِ خوابم را تب تعبیر میریزد به هم
هر چه میچیند دلم، تقدیر میریزد به هم
موج دارد آینه؟ یا موج در چشم من است ؟
پیش رویم از چه رو تصویر میریزد به هم؟
آتشت زنده است و از آوار بیرون می خزد
در دلم خاکسترت از زیر میریزد به هم
عطر نارنج تنت، شیرازهی روح من است!
حال این دیوانه بی زنجیر میریزد به هم
عشق، جمعِ آبرویی را که چک چک داده است
عاقبت چون گاو نه من شیر میریزد به هم
سنگچینی که منم را با همه دلسختیاش
گاه از پِی، ذرهای تغییر میریزد به هم
جویبار پشت سد، بالقوه سیلی وحشی است
پس حذر کن از کسی که دیر میریزد به هم!
--2--
غم بازگشت؛ طاقچه بالا گذاشتم!
مِهرم غرور بود، به اجرا گذاشتم!
در من هنوز تکهی عاشقتریست که
آن را برای روزِ مبادا گذاشتم
تنگی حقیر بود دلت، من به این گمان،
غرقت شدم که گام به دریا گذاشتم!
تو بیهوا به خلوتِ من پاگذاشتی!
یک آن که در برای نفس، وا گذاشتم
با من نساختی، به درک! با خودت بساز
من رفتم و تو را به خودت واگذاشتم
ظرفِ زمان، همیشه پر از آش حسرت است
سهم تو را بر آتشِ فردا گذاشتم
امروز لحظهها سرِ حالند چون تو را
در ماضی بعیدِ خودم جا گذاشت
*****************************************
انتهای پیام/