**********************************************
شهرام شیدایی
**
چرا هیچکس به ما نگفته است که زمین
مدام چیزی را از ما پس میگیرد
و ما فکر میکنیم که زمان میگذرد
شاید زمین، آن سیارهای نیست که ما در آن باید میزیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان میماند
و به این زندگی برنمیگردد
2)
بیآنکه بدانی حرف زدهای
بیآنکه بدانی زنده بودهای
بیآنکه بدانی مُردهای
ساعت را بپرس کمکت میکند
از هوا حرف بزن کمکت میکند
نامِ مادرت را به یاد بیاور
شکل و تصویرِ کسی را
سریع! از چیزِ کوچکی آغاز کن
مثلاً رنگها، مثلاً رنگِ زرد
سبز، اسمِ چند نوع درخت
به مغزی که نیست فشار بیاور
فصلها را، مثلاً برف
سریع باش، سریع
چیزی برای بودنت پیدا کُن، دُور بردار
ممکن است بقیه چیزها یادت بیاید
سریع! وگرنه
واقعاً به مرگت عادت کردهای
3)
آیا شنیدن صدای یک رودخانه
دنیاهایی دفن شده را از زندگی
بیرون نمیکشد؟
4)
آنقدر به خودم گوش میدهم
که رودخانه گِلآلود زلال میشود
کلمهها برای بیرونآمدن بالبال میزنند
پرندهها تمامِ شاخههای دُور و برم را میگیرند
کلمهها چیزی میخواهند پرندهها چیزی
و رودخانه آنقدر زلال شده
که عزیزترین مُردهات را بیصدا کنارت حس میکنی
چشمهایت را میبندی، حرف نمیزنی، ساعتها
این درکِ من از توست:
در سکوتت مُردهها جابهجا میشوند
ــ کسی که منم، اما کلمه تو با آن آمد ــ
طول میکشد، سکوتت طول میکشد
آنقدر که پرندهها به تمامِ بدنت نوک میزنند
و چیزی میخواهند که تو را زجر میدهد
ــ از هیچکس نتوانستهام، نمیتوانم جدا شوم ــ
این درکِ من از، من و توست
به جادهها نمیاندیشی، به کشتیها نمیاندیشی
به فکرِ استخوانهایت در خاکی
استخوانهایی که بیشک آرام نخواهند شد
من از سکوتِ تو بیرون میآیم
و میدانم آدمهای زیادی در تو زجر میکشند
و میدانم که رفتهرفته
در این فرشِ کهنه
در این دودکشِ روبهرو
در این درختِ باغ چه ریشه میکنی
و میدانم که تو سالهاست در من
حرف نمیزنی
حرف نمیزنی
حرف نمیزنی
5)
زندگی جایی پنهان شده است
این را بنویس
**********************
سعید امکانی
**
روزها، بادکنک های گازی اند
از دست های مان می گریزند
ما به طبقه ی بالا می رویم تا روزهایمان را بگیریم
اما تمامی بادکنک ها ترکیده بودند
برگشتیم به طبقه ی پایین
با عصا برگشتیم
کلیدها را به ما دادند
ما پیر بودیم
2)
آسمان را شست
با چشم های آبی اش
گل سرخ به من هدیه داد
با لبخندش
با دهانم آواز خواند
خندید!
برای سالخوردگی ام دعا کرد
او، کودکی ی من بود
با انگشت های لاغر؛
که با آب نبات چوبی اش دریا را شیرین می کرد
**********************************
ابراهیم کارگر نژاد (الف... کندو)
**
غروب ساحل
من وَ تو
ساعت
به وقت ِ تشنگی.
2)
دل از تو
بر نمی گیرم
"گیر"
توام .
3)
من
وَ کلافگی روزگار
این رشته
سرِ
دراز دارد .
4)
یادت هست
گفتی
اگر برگردم
دیگر برنمی گردم؟
منتظرم
فقط
برگردی .
5)
نه پرنده ای
که به آواز بخواند
نه جوانه ای
که به گل بنشاند
بی حکایت دفتریم
در مراثی روزگار
6)
حُسن جمال ِ تو
وَ خواب وخیال ِ من
هردو ،
وجه دیدنیست
7)
غنچه ،
ازباد شگُفت
ازباد افتاد
با باد
برباد شد
********************
کورش مهرگان
**
نکند شب شود و
ماه نتابد!
.
نکند تاری از موی ترا
باد،
به سرزمین شعرها بیاورد
و من نباشم !
.
خیالت باید باشد
تا
واژه ها متولد شوند.
.
راستی،
بافتن خیالت، اینروزها
همه را شاعر کرده.
2)
بیا
برگردیم به آغاز حیات
.
به هبوط اولین سیب
به شرجیِ اولین گناه
.
من از سخاوت یک عشق ،
برایت می نویسم
تو فقط
شعرگونه بمان
3)
هنوز هم
شعرهایم را
برای کبوتری می خوانم
که هر روز
از پسِ پنجره ی اتاقت ،
دوستش داری .
اعتراف سختی ست :
اما .... ،
من یواشکی
به چشم های آن کبوتر
حسادت می کنم !
****************************
آرزو نوری
**
بیا برگردیم
به قرارهای عاشقانه
قبل از اینکه سقفی
بالای سرمان باشد
یا قبض های برق
لحنمان را عوض کند
بیا از سر خط شروع کنیم
و سرتاسر شب
ستاره بشماریم
2)
مرا ببخش
اگر بهار نبودم
و شادی تابستان را
نشانت ندادم
مرا ببخش
اگر پاییز بودم
و از ترس زمستان
برگ برگ فرو ریختم
مرا ببخش که اندوه را
نسل به نسل
با خود آوردم
و به قلب کوچکت بخشیدم
3)
دست به دست می شوم
مانند گنجشک بی جانی
میان بچه های همسایه
کدام دست پنجره ات را بست
که شیشه ها را ندیدم
*********************
نسرین پرچمی بختیاری
**
نشسته ام در ایوان
آدرس ستاره ها را میدانم
منزلت کجاست
۲
کنار پنجره
انتظار را به جان می خرم
تنها من نیستم
که خود را به کوچه ها سپرده است.
۳
مثل کبوتر
خیالت خواب می آورد
درسایه ی ایوان
۴
باران کی می فهمد
گیسوان خیس
هنوز می لرزانند مرا
ای کاش می توانست
در کوچه ی ما
جا بگذارد خودش را
*******************
مینا یار علیزاده
**
بارم را بسته بودم دیگر
حتی درخت بی زبان را هم
هرس کرده
و پای بیدها
برای گنجشک ها
چند مشت دانه پاشیدم
گلدان شمعدانی را
آب داده
خودم را
از آینه گرفته بودم
آمده بودم که
بمانم
چمدانم را باز کنم
باد آمد
باد بی پروا آمد
دفتر مشق هایم را
با خود برد
پنجره را بست
من آمده ام اما
شعرهای سپیدم
در دهان باد است
تصمیمی باید گرفت
حرف های دلم را
جایی زیر درخت کبری
گم کرده ام
*******************
زهره قربانی
**
گاهی شبیه خودم ؛
ساکت و آرام
می نشیند
تاق چشمانت
خیره در پیچیدگی شب.
گاهی شبیه مهتاب
بیرون می زند
با کفش و کلاه
قدم
روبه روی خورشید
و می نويسد
روی دست کلمات
حق با شماست .
دیوانه می فهمد
شعر دیوانه را !
2)
پشت سرت
آب نمی ریزم
این باران
بند نمی آید
3)
خدا حافظی بزرگ
سفر چندم
کدام فصل افتاد
از سر خش خش شاخه های آفتاب
و دنیا کم کم از کنار چشمت
در صف چندم نیستم
که دعوت نشدیم
نه دست های تو، نه پاهای من
به قهوه ای
بی تابند عقربه ها
تکرار خم شدن پیشانی خورشید
با سرعت کفش هایت
در خستگی چمدان این فنجان.
سلام
زمستان بلند
سلام
4)
جنگل آبی ست
باران آبی ست
کوه
دریا
آسمان
عشق،
خدا نیز،
پيراهن آبی تو
چه رنگ ها که نیست !
***********************
فروغ علی بیگی
**
راه کج کرده سری باز به میخانه زدم
به هوای تو لبی بر لب پیمانه زدم
در خیالم همه ی خاطره ها کور شدند
زین همه لاف که در خلوت این خانه زدم
گنه آتش سینه ست، به لب تا که رسید
شکل یک آه شدم شعله به پروانه زدم
کوچه از بوی تو پر شد و من از سرمستی
فارغ از گریه شدم خنده مستانه زدم
عشق در عرش، من از فرش به یادت همه عمر
به غریبی خودم سر چه غریبانه زدم
شاعر شعر توام بر لب ایوان غزل
در خیالم همه شب موی تو را شانه زدم
******************************
انتهای پیام/