صفحه نخست

سیاسی

اقتصادی

بین الملل

اجتماعی

فرهنگ و هنر

ورزشی

عکس و فیلم

انتخابات 1400

اختصاصی یکتاپرس؛
و من با تعجب از اینکه چطور در آخرین لحظات شب عاشورا امام حسین ما را قابل دانسته و با لطف خود به مجلس عزاداری اش به عنوان میزبان دعوت کرده بود.
کد خبر: ۴۹۲۴۶
۱۸:۴۸ - ۲۸ مرداد ۱۴۰۰

گروه فرهنگ و هنر یکتاپرس؛

به قلم: شهلا اسدی تهرانی _ شاعر

دم دمای غروب شب عاشورای حسینی بود که مادرم بهم زنگ زد و گفت: دختر شب عاشورا یی پاشو دست بچه ها تو بگیر بیا اینجا با هم بریم هیئت آقا سید مهدی خیلی ثواب داره و می گن حاجت میده !
من من کنان گفتم با سه تا بچه ی قد و نیم قد که یکی هم شیر خوره ، آخه چطوری بیام راه دوره نمی تونم
وسیله هم نداریم نمیشه مامان
ای دختر بی دست پا اگه زودتر به فکر بودی یه جوری برنامه ریزی می کردی و الان اینجا بودی بعد هم گوشی را با عصبانیت گذاشت.
مادرم راست می گفت تنبلی کرده بودم.
اما نه، نه سخت بود خانه ما این سر شهر بود و خانه ی پدری آن سر شهر همسرم برای بردنمان حرفی نداشت، خودم توان جمع و جور کردن وسایل بچه ها را نداشتم.
از طرفی هم خیلی دلم می خواست تو عزای امام حسین شرکت کنم دختر پنج ماهه ام درون ننو اش داشت گریه می کرد و شیر می خواست آن دوتا هم سر عروسک دعوا می کردند. فرهاد زیر کرسی با وجود اینهمه سر و صدا هنوز خواب بود.
دلم گرفته بود در حالیکه از جا بلند شدم تا بچه را بر دارم تلویزیون را هم روشن کردم و کنار پنجره روی صندلی خیاطی ام نشستم و درحالی که به بچه شیر می دادم به بیرون خیره شدم.
خیابان گلبار، مثل همیشه ، محل عبور همه نوع ماشینی بود ناگهان یک وانت با علم و کتل رد شد دلم لرزید آه کشیدم و به تلویزیون نگاه کردم حالا دختر ها دیگر عروسک را رها کرده و جلوی تلویزیون نشسته بودند مجری داشت در مورد واقعه عاشورا حرف میزد.
شوهرم غلتی خورد و گفت صداشو کم کن ، آخه ناسلامتی من خوابیدم زن رحم داشته باش !!
گفتم غروب عاشورایی خوب نیست بخوابی پاشو ما رو یه طرفی ببر
سرش رو چرخاند و گفت : کجا ببرمت بشین تو خونه به بچه هات برس والا ثوابش بیشتره . اصلا با تلویزیون عزاداری کن.
حرفی نزدم.
اشک پشت نی نی چشم هایم حلقه بسته بود سرم را پائین انداختم و با انگشت های کوچک و ظریف دخترم بازی می کردم که یهو صدای زنگ تلفن بلند شد.
دختر ها با هم به طرف گوشی تلفن دویدند. گفتم یواش چه خبره می خورید زمین یکی تون بر داره حرف بزنه
هر دو گوشی را با هم بر داشتند با جیغ الو الو
گفتم آرام. کیه ؟
دختر ها یک صد ا گفتند خاله زرینه، خاله زرینه هر دو باهم ، خاله سلام ، سلام !!
باید بگویم که من خواهر نداشتم و زرین یکی از دوستان صمیمی ام بود.
از جا بلند شده و بچه را تو ننو گذاشتم و به طرف دختر ها رفتم که داشتند برای خاله زرین بلبل زبانی می کردند. گوشی را گرفتم و گفتم الو:
زرین گفت پاشو لباس بپوش دارم میام دنبالت !!
گفتم کجا ؟
گفت : منو سیمین امشب تصمیم گرفتیم بریم جماران عزاداری امام حسین میای ؟
گفتم : دست بردار جماران مارو راه نمیدن
دوباره گفتم مگه کارت دعوت دارین ؟
گفت : نه اما سیمین میگه حالا میریم یا میشه یا نمیشه ضرر که نداره فوق اش بر میگردیم امتحانش مجانیه !!
تا یادم نرفته بگویم که سیمین خواهر بزرگتر زرین بود و در ماجرا جویی نظیر نداشت گفتم : خوب چرا جماران بریم یه جای دیگه که نزدیک باشه.
زرین گفت ای بابا چقدر چونه می زنی حالا میریم ببینیم چی میشه
یه گشتی هم با بچه ها می زنیم.
من امیر و سیمین ام مازیارشو میاره.
گفتم : دختر هارو چیکار کنم.
گفت کوچیکه رو بزار شوهرت نگه داره اون دوتا وروجک و بیار حال و هواشون عوض میشه
گفتم قول نمیدم باید فرهاد اجازه بده.
گفت : ای بمیری مگه خونه نیست ؟
گفتم چرا
گفت ازش بپرس بهم خبر بده من گوشی رو نگه می دارم
با هزار خواهش و تمنا از فرهاد اجازه گرفتم که پریسا رو نگه داره و بزاره ما بریم
وقتی زرین با آن پیکان نخودی رنگش جلو ی خونه ایستاد واقعا نشناختمش چادر مشکی به سر کرده و گوشه هایش را هم به دندان گرفته بود خنده ام گرفته بود گفتم مقنعه می زدی که بهتر بود آخه چطوری رانندگی می خوای بکنی
به من گفت: به خودت بخند
چادرت کو ؟
گفتم : مگه باید حتما چادر سر کنم
گفت‌ به ،مثل اینکه داریم می ریم جماران برو چادر بزار
دوباره برکشتم بالا و چادر مشکی ای که فقط برای مجلس ختم سرم می کردم را از تو کمد بر داشتم
فرهاد که بچه را روی پایش گذاشته بود تکان تکان می داد. گفت : دیر بر نگردین ، مواظب دختر ها باش بچه ها رو تو شلوغی گم نکنی !!
در حالی که از شادی داشتم پر در می آوردم گفتم نگران نباش قربونت برم مواظبم نترس بسپر، به خدا و امام حسین !
بعد از چندین بازرسی و انداختن چراغ قوه تو ماشین و به سر و صورت هایمان و سوال و جواب ، بالاخره رسیدیم و ماشین را پارک کرده و از کوچه پس کوچه های تنگ و باریک سر بالایی ده جماران بالا رفتیم و وارد حسینیه جماران و قسمت زنانه اش شدیم
پرده را که بالا زدیم از دیدن حسینه
مملو از جمعیت و هم همه وحشت کردیم جایی برای سوزن انداختن نبود و همینطور از روضه خوانی هم خبری نبود گویا مجلس پایان یافته بود هر چه چشم انداختیم تا شاید جایی برای نشستن پیدا کنیم نبود که نبود
بناچار همان جلوی در وردی کنار پرده نشستیم و مردد که با این اوصاف بمانیم یا بر گردیم
هنوز نیم ساعتی ننشسته بودیم که ناگهان پرده بالا زده شد و چند مرد سیاه پوش ورزیده به ما گفتند چادر هایتان را دور کمرتان ببندید و بعد تند و تند سینی های غذا را به ما دادند که بین زن ها وبچه ها داخل حسینه پخش کنیم هر سه با تعجب به هم نگاه کردیم
باور کردنی نبود
هنوز از گرد راه نرسیده سینی های بزرگ روحی گرد قیمه را بین عزاداران حسینه پخش کردیم
و بعد از یک ساعت خسته و مانده آخرین سینی را هم جلوی خود و بچه یمان گذاشتیم
و هر سه هاج و واج که نه روضه ای گوش کردیم و نه سینه ای زدیم فقط و فقط هول هول به شتاب باید می آمدیم که غذا پخش کنیم
و من با تعجب از اینکه چطور در آخرین لحظات شب عاشورا امام حسین ما را قابل دانست و مورد لطف قرار داده و به مجلس عزاداری اش به عنوان میزبان دعوت کرده بود.

انتهای پیام/

برچسب ها: اخبار روز

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۹
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
۱۶:۵۸ - ۱۴۰۰/۰۶/۰۳
ساده وروان وپراحساس بود