*****************************************
نوذر پرنگ
*
نوح در غوغای گیر و دار توفان مانده است
کوه از آرامش روح تو حیران مانده است
ای رخت مجموعه ی خوبی در این آیینه ها
تاب تعبیر سر زلفت پریشان مانده است
قامتت را سرو خواندم نازنین، گفتی به مهر
این میان یک نکته ی باریک پنهان مانده است
ساقیا گردشگه چشمم به دور گشت تو
پایگاه پایه ی پرگار دوران مانده است
دوش در مستی ز دست سالکی افتاد جام
گفت رندی ای دریغ این هم مسلمان مانده است
پیر گشتم، پشتم از بیداد بشکست ای جوان
زان شکوه بام دولت، طاق ایوان مانده است
گوش معنا آشنایی نیست نوذر بهر آن
گوهر پاکت چنین بر طاق نسیان مانده است
--2--
پرنده روی تورا دید و یاد گلشن کرد
زباغ آینه آغاز شکوه کردن کرد
پرنده بال زدورفت ودختر تصویر
ستاره های سرشک مرا به گردن کرد
پرنده بال زد و رفت وباغ آینه را
تهی ز زمزمه ونغمه چون دل من کرد
پرنده بال زد و رفت ومرغک قالی
زبال سوخته آغازشکوه کردن کرد
پرنده ها، نه درآیینه برف می بارد
که باز جامه ی عریانی تو بر تن کرد
********************
حسین منزوی
*
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغلپیشه، بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پریدن بود
--2--
به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمههای صدایت
نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسههایت
تو را ز جرگهی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیدهام و دل نهادهام به صفایت
تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمیکنم اگر ای دوست، سهل و زود، رهایت
گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دستهای عقدهگشایت؟
به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت
«دلم گرفته برایت» زبان سادهی عشق است
سلیس و ساده بگویم: «دلم گرفته برایت!»
--3--
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تاسحر
او از وب دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبات را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افقها، علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشیدهای شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هرکه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه قسمت به غم زدم
*****************************
عمران صلاحی
*
گوشه ی پارچه ای برفی رنگ
شاخه ها سبز شدند
روی هر شاخه ی گلی می روید
مادرم مثل بهار
گوشه ی پارچه گل می سازد
غنچه می رویاند
و نخ گلدوزی
شیره ی خام گیاهی ست که در ساقه ی گلها جاری ست
خواهرم توی حیاط
دوست دارد که گل از شاخه بچیند،
اما گنجشکی روی
درخت
خواب گل می بیند
ذهن گنجشک پر از عطر گل است
روی دیوار حیاط
گربه ای آمد و گل پرپر شد
مادرم مثل بهار
گوشه ی پارچه گل می سازد
نخ گلدوزی او کوتاه است
مادرم می ترسد
غنچه ها وا نشوند.
--2--
مرگ از پنجره ی بسته به من می نگرد
زندگی از دم در
قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد کرد
در شبی تیره و سرد
تخت حس خواهد کرد
که سبکتر شده است
در تنم خرچنگی است
که مرا میکاود
خوب می دانم من
که تهی خواهم شد
و فرو خواهم ریخت
توده ی زشت کریه ی شده ام
بچه هایم از من می ترسند
آشنایانم نیز به ملاقات پرستار جوان می آیند.
--3--
خود را جا می گذارد
تا هیچ کس نفهمد
که رفته است
بی آنکه در بگشاید
از خانه بیرون می رود
و محو می شود
مثل مِهی سرگردان در تاریکی
**************************
منصور خورشیدی
*
به اعماق کودکی رفتم
مشتاق اندکی پَر
برای پروازم
جنب جوانه هایی که
آرامش زمستان را
به موسیقی دلپذیر آب می سپارند
رگبار مضاعف احساس
معمای هستی را
برهنه تر از عصب های بیدار
با نشانه های کوچک
روی مردمک می نشاند
وقتی که ماه منور
کنار نسترن های وحشی
نیلوفرانه قد می کشد
در خلوت هزار ستاره
به اعماق کودکی رفتم
آخر همین ماه
به تماشای پرنده ها بیایید
در خلوت تمام ثانیه ها
وقت شکفتن شبنم روی برگ
--2--
آهسته آسمان را
روی مدار همیشه بچرخان
درست سمت راست کهکشان
سنگری برای تجمع ستاره ها
هنگام جا به جایی فصل
شکل همین شب یلدا
گیسوی ثانیه را بکِش
با اندکی ازنفس های مست
که خواهش رویش
روی رکعت دوم نگاه
گواه آینه ها است
همین دقیقه ی آرام
شکوه شکفتن در جانتان
زمستان خلسه و خواب را
درون بستر رنگ نهان می کند
--3--
چه آرام ارتفاع این سبلان
ذوب می شود
در نگاه گوزن
دیوانه شد این باران
با ابرهای رام
که رگ به کلمه باز می کند
انگشت سیاه و رفتار راه
چه زود رام می شود این ماه
که با یک تبسم ساده
از بال پرنده می افتد
روی نیمدایره های این مدار
تا رفتار نقطه را
تحریک کند در سکوت دایره ها
*************
سلمان هراتی
*
در خیابان کسانی هستند که به آدم نگرانی تعارف میکنند
اما من که دغدغه خوشبختیام نیست
به شادی این خوشبختهای کوچک میخندم
پس میآیم با زنبیلهایی از ترانه و آویشن
و مردانی را سلام میدهم
که تو را در تنفس خود دارند
و یک لبخند تو را
به هزار بار عافیت محض
ترجیح میدهند
کسانی که از هم میپرسند:
«چگونه هنوز هم زنده ایم؟»
نشاط سرودهایم را حفظ میکنم
و ترانههایم را از زیبایی میآکَنَم
و با تمام حنجرههای صبور
نشاط سرودهایم را حفظ میکنم
میان آفتاب و مردم راه میروم
و ترانههایم را که از امید سرشارند
در جیبشان میریزم
در سبدهای خالیشان
و دفتر لبخندهایم را
با مردم کوچه و خیابان
با کودکان امسال
مردان سالهای دیگر
که منشور تحقّق آفتاب را
در سر انگشتان خویش دارند
کودکانی روشن
کودکانی از پشت آفتاب
کودکانی که هر پنجشنبه عصر
در بهشت شهیدان
آینده وطنم را به شور مینشینند
نشاط سرودهایم را حفظ میکنم
و ترانه هایم را از آب و آفتاب پر میکنم
برای بهاری که هست
نشاط سرودهایم را حفظ میکنم
با تمام حنجره های تشنه
فریاد میزنم:
تحقق آفتاب حتمی است
دنیا آتشکده موقتی است
تا من و تو
نه عبوس
که چون ققنوس
دوباره شدن را
مرا این معنی
از ناز چه می خندی بردیده كه می گرید؟
این دیده زمانی نیز خندیده که می گرید
چون دیده ترا سر مست از باده اغیاری
در خون خود از غیرت غلتیده که می گرید
تنها نه از این مردم صد روی و ریا دیده است
از مردمک خود هم بد دیده که می گرید
لب نیک و بد دنیا نا خوانده که می خندد
چشم آخر هر کاری پاییده که می گرید
صد داغ نهان دارد این سینه که می سوزد
صد گونه بلا دیده است این دیده که می گرید
--2--
گرچه افکندی ز چشم خویش آسانم چو اشک
یک دم ای آرام جان بنشین به دامانم چو اشک
تا به خاک تیره غلطم, یا به دامان گلی
بر خود از این بازی تقدیر لرزانم چو اشک
مردم چشم مرا مانند مردم ,لاجرم
من هم از این تیره دل مردم , گریزانم چو اشگ
گر به چشمی بوسه دادم یا برخساری چه سود
کاین زمان با حسرتی در خاک غلطانم چو اشک
بر دلی گر می نشینم بی ثباتم همچو آه
ور به چشمی جای گیرم,َ باز لغزانم چو اشک
سوز پنهان درون است این که پیدا می شود
گه به لبهایم چو شعر و گه به چشمانم چو اشک
--3--
عمری ست تا به پای خُم از پا نشسته ایم
در کوی می فروش، چو مینا نشسته ایم
ما را ز کوی باده فروشان گریز نیست
تا باده در خُم است، همین جا نشسته ایم
تا موج حادثات چه بازی کند که ما
با زورق شکسته به دریا نشسته ایم
ما آن شقایقیم که با داغ سینه سوز
جامی گرفته در پی صحرا نشسته ایم
طفل زمان فشرد چو پروانه ام به مشت
جرم دمی که بر سر گلها نشسته ایم
عمری دویده ایم به هر سوی و عاقبت
دست از طلب بشسته و از پا نشسته ایم
فرهاد با ترانه مستانه ی غزل
در هر سری چو نشاط صهبا نشسته ایم
************************
انتهای پیام/