لیسانس بازیگری و کارگردانی تئاتر خود را از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران دریافت کرد و بعدها موفق به اخذ مدرک فوق لیسانس رشته ی یاد شده گردید. مدتی بعنوان چهره پردار فعالیت کرده و در حال حاضر به کارگردانی مشغول است.
می خواهم اولین سئوالم را از اولین قدمی که در دنیای سینما گذاشتید شروع کنم .
قصهاش برمیگردد به سالها پیش وقتی بچه بودم و مدرسه میرفتم.خوب یادم هست یک روز مشاور مدرسه فرمی جلوی رویمان گذاشت که می خواهید وقتی بزرگ شدید چهکاره بشوید و من همان موقع به یاد سینما کریستال و کلبه عموتام و اولین تجربههای شیرینی که با برادرانم در تاریکروشن سالن سینما داشتم، توی آن فرم نوشتم که دوست دارم هنرپیشه و سینماگر بشوم فیلم بازی کنم و فیلم بسازم بعدها که شدم بیننده پر و پا قرص فیلمهای اصیلی که فیلمسازان بزرگی مثل سهراب شهیدثالث، امیرنادری و عباس کیارستمی ساختهبودند، این آرزو در قلبم زندهتر شد و هر روز پر و بال بیشتری گرفت مخصوصا اینکه برادری داشتم که شوق سینمارفتن ولو با پای پیاده از خیابان گرگان تا لالهزار و منوچهری را در قلبم میرویاند، بیشتر فیلمهای خوب زمان را در همان کودکی و در دهه پنجاه دیدم و از آنجا که در خانه نه تنها تلویزیون که حتی رادیو هم نداشتیم، سِحر سینما کشش و شوری بیشتری برای من که در فطرت انگار یک روحیه قصهگو داشتم، ایجاد میکرد تا اینکه خیلی زود پایم به تئاتر باز شد، وقتی نوجوان بودم و من این راه شیرین را بعدتر با ورود به سینما در دهه شصت و یک دهه پرکار در دهه هفتاد، تا به امروز با فراز و فرود ادامه داشتهاست.
--- شما بازیگر بودید ، بعد به فیلمنامه نویسی و کارگردانی هم روی آوردید . با این حساب قطعا جای یک چیزی تغییر پیدا می کند ، آن هم زاویه ی دید دوربین هست . شما دوربین را با زاویه دید کدام یک تنظیم می کنید.
چنانچه در پاسخ سوال قبلی هم اجمالا اشاره کردم، عشقی که من به سینما دارم، به جز شور و شوقی که در مقام یک بازیگر در برابر دوربین داشتهام و یا بعدها آن حس خوبی که در جایگاه کارگردان با نظم دادن و به تصویرکشیدنِ روایتها دارم، از روحیه قصهگوی من برمیخیزد، روحیهای که شاید تحتتاثیر راویبودن مادرم در من شکل گرفت، مادری که همه عمر برایمان مثل و متل میگفت و هنوز که هنوز است آن قصهها را در ذهن دارم آن مادر قصهگو از من هم یک آدم شیفته قصه و روایت ساخت و این روحیه وقتی در من اوج گرفت که کتاب خواندم و با ادبیات داستانی ارتباط پیدا کردم، از ابراهیم گلستان و غلامحسین ساعدی قصه خواندم و در نتیجه در هر جایگاهی در سینما قبل از هرچیز زاویه دوربین را بر اساس این عشق به قصه و روایت است که تنظیم میکنم.
ماجرای فیلمسازی برای من از اواخر دهه هفتاد شروع شد با فیلمهایی که در آنها به نوبودگی و پیام قصهها فکر میکردم قصهها گاهی از تجربههای خودم میآمدند و گاهی حاصل درنگ من نسبت به مسایلی بودند که حس میکردم میتوانم آنها را در قالب روایتهای بصری به چالش بکشم مثلا در روایت دخمه که بعدها به رمان هم تبدیلش کردم، مساله در دخمه رهاشدن یا به خاک سپردهشدن مردهها را در میان زرتشتیان به چالش کشیدم و در سالهای اخیر هم فیلمهایی ساختم که از یک طرف موضوعاتی جهانشمول داشتهباشند و از سویی دیگر گوشه چشمی به بحرانهای انسانی داشتهباشند.
-- احساس می کنم یک کارگردان در سر صحنه های فیلمبرداری مجبور است خودش را کنار بگذارد ، یعنی واقعیت های ذهنی و وجودی خودش را ، تا بتواندجزئی از آن فیلم شود .. بنظر شما نیازی به این کار هست ؟
کارگردان در روایتی که میسازد یک جز از کلیست که با هم و در قالب یک همکاری تیمی قصهای را مصور میکنند، همه این اجزا در یک چیز با هم همسویند و آن روایت یک قصه بر پرده سینماست و تنها زمانی این روایت دلنشین خواهد بود که چنین وفاقی در یک تیم هنری وجود داشتهباشد.
در وهله اول به نظر میرسد نشود یک چنین مرزبندیهایی را به دقت درباره سینما قایل شد، چه بسیار فیلمها در تاریخ سینما که مخاطبان فراوانی از میان عامه مردم پیدا کردهاست و در عین حال چه بسیار قصههایی که با هدف عامهپسندبودن ساخته شدهاند و عامه بدان اقبالی نشان ندادهاست. اما اگر این مرزبندی را بپذیریم چنانچه اشاره کردم من سینما را با سینمای متفکر فهمیدهام و آن سینما را دوست داشتهام، طبیعت بیجان و یک اتفاق ساده ی سهراب شهیدثالث را، تنگسیر و تنگنای امیر نادری را، پ مثل پلیکان ومغول های پرویز کیمیاوی را و داش آکل و گوزنها ی کیمیایی را و بعدها بنا به همین علاقه بودهاست که این اقبال را داشتهام که در فیلمهای متفکرانهای مثل ایران سرای من است پرویز کیمیاوی و یا خمره ابراهیم فروزش و ضیافت مسعود کیمیایی بازی کنم و تجربه همکاری با کارگردانهای موفقی را داشتهباشم که بیش و پیش از وجه عامهپسندانه روایتی که میسازند، به تفکر بیندیشند.
پاسخ این سوال هم باز به همان روحیه قصهگو برمیگردد، بعضی قصهها در ذهن آدم جاودانه میشوند حتی اگر آن قصه یک فیلم کوتاه باشد که سالها پیش در ذهنت جرقه زدهاست، برای من قصه دخمه یک قصه جاودانه بود که دوست داشتم پس از سالها از قالب یک فیلم به قالب یک کتاب تبدیل شود، و از رهگذر این تغییر یک روز به یک فیلم بلند داستانی تبدیل بشود، در واقع آن وجه جاودانگی نهفته در این قصه باعث شدهاست فعل و انفعلاتی روی آن صورت بگیرد و مثل یک آدم از کودکی به بلوغ و میانسالی برسد برای من قصه از پاریس تا دخمه اینگونه بود و خوشحالم که «آن»ِ نهفته در روایتش دیده و فهمیده و در نتیجه جاودانهتر شد.
کلی قصه و فیلمنامه آماده در دست دارم که منتظرم کرونا برود و همه را یکییکی بسازم و با آنها قصه بگویم به جز این رمان دومم نیز به نام «جاوید ایران» در شرف انتشار است که امیدوارم آن هم که قصه شیرینی دارد مخاطبان خودش را در جهان کتاب و ادبیات داستانی پیدا کند. ضمن اینکه شاید خبرهای خوشی درباره سری دوم مجموعه سرنخ در راه باشد.
دوست داشتم از یکی از آرزوهای محققشدهام بپرسید و بدون شک پاسخم این بود که یکی از قشنگترین آرزوهای برآوردهشدهام موفقیت و خوشحالی بچههایم است که حالا هردو پزشکاند و به آدمها به شایستگی خدمت میکنند هرچند برای تحقق این آرزو مدتها از سرزمین خودم دور بودم و این برایم سخت بود اما حالا که به بار نشستن آن رنج را میبینم شاد و مفتخرم که گرچه آنها در کنارم نیستند، در وطنشان نیستند اما مهم این است که آدمها را دوست دارند، شغلشان را دوست دارند و جهان با وجود آنها قشنگتر است، هر جا که باشی مهم این است که مفید باشی.
و حرف آخر، اینکه برای رسیدن به آرزوها و هدفهایمان از توقف نترسیم، شاید گاهی لازم است مدتی درنگ کنیم تا دریچههای تازهای به روی ما باز بشه، مسیرهای تازه، جهانهای تازه، تجربههای تازه، این توقف هرچند کمی تلخ است و از اوج دور شدن اما در آن روح دیگری هست که تلخیاش را میگیرد، حتی همین کرونا، با همه نحوستش که کاش کسی را داغدار نمیکرد، یکجور ایست دادن، یکجور درنگ کردن بود و هست، درنگی که اگر با خودش فکرهای تازه بیاورد پس یکسره شر نیست؛ با اینکه آدمهای عزیز و بزرگی در این درنگ از دست دادیم اما فکر میکنم به درک درستتری از مرگ رسیدیم وقتی آن را چنین نزدیک دیدیم و دیگر گنگ و غریبه نبود، در کوچه و خیابان بود، در پروژههای کاری بود، ما از آن دور نبودیم و برای همین سعی میکردیم بهتر زندگی کنیم، بیشتر شهد زندگی را بنوشیم، آرامتر باشیم، به مصداق همان مثل معروف که میگوید: «طوری زندگی کن که انگار فردایی وجود ندارد...»
پایان راه (۱۳۸۵)- آشوبگران (۱۳۷۷) - ایران سرای من است (۱۳۷۷) - محبوبه (۱۳۷۷) - یاد سبز لک لکها (به نمایش درنیامده، ۱۳۷۶) - غریبانه (۱۳۷۶) - قاصدک (۱۳۷۵)- بانی چاو (۱۳۷۴) - ضیافت (۱۳۷۵) - عصیان (۱۳۷۳) - دره هزار فانوس (۱۳۷۲) - من زمین را دوست دارم (۱۳۷۲) - پرواز در پرواز (۱۳۷۱) - مجسمه (۱۳۷۱)- خمره (۱۳۷۰)- در جستجوی قهرمان (۱۳۶۷) - تحفه ها (۱۳۶۶)
و سریال های تلویزیونی :
جوانی (۱۳۸۰) -- آی آدم ها (۱۳۷۹) -- روزگار جوانی (۱۳۷۷)
-- تهران ۱۱- ۵۹۵ ج ۴۸ (۱۳۷۶–۱۳۷۵) -- سرنخ (۱۳۷۵)
-- مدرسه مادربزرگها ( ۱۳۷۵) -- ناگفته ها (۱۳۷۵)-- سوخته
دلان (۱۳۷۴) -- علاءالدین و چراغ جادو (۱۳۷۳) -- چمدان
(۱۳۷۱) -- یک روز قبل (۱۳۸۹)