صفحه نخست

سیاسی

اقتصادی

بین الملل

اجتماعی

فرهنگ و هنر

ورزشی

عکس و فیلم

انتخابات 1400

یکتاپرس گزارش می دهد؛
نویسنده جوانی از فراسوی مرزها، داستانی کوتاهی برای مخاطبان سایت خبری یکتاپرس ارسال کرد.
کد خبر: ۲۱۵۳۵
۱۲:۴۱ - ۰۱ فروردين ۱۴۰۰

گروه فرهنگی یکتا پرس ،چقدر زیباست ، این که یک نویسنده ی جوان ، از فراسوی مرزها ، داستان هایش را برای ما بفرستد و خودش را از خانواده یکتاپرس بداند ." گلناز شمیرانی "، از لندن ، چند داستان کوتاه برای ما فرستاده است و ما برای این که به فرهنگ و هنر، نگاهی محدود نداشته و حمایت خود را از هنرمندان و مولفین مخصوصا قشر جوان دریغ نمی کنیم ، داستان کوتاهی از این نویسنده جوان را به خوانندگان محترم یکتاپرس تقدیم می کنیم .

خوشحالیم که در این مدت کوتاه، توانستیم صدای تعدادی از هنرمندان کشورمان را به بازتاب بنشانیم  و برای رضایت از کارنامه سال 99 گروه فرهنگی یکتاپرس همین جمله ی استاد اسدالله امرایی را کافی می دانیم : برای دوستان خوبم در یکتا پرس که دست کم در بخش فرهنگ ، باران صفت همه را زیر چتر نعمت خود گردآورده،  آرزوی توفیق روزافزون دارم.

داستان گلناز شمیرانی را با هم بخوانیم

"سنگ گرانیت مشکی "

از مطب دکتر که به کارگاهش رسید ، یک راست رفت پشت میز و شروع کردن به ورق زدن دفتر شعرهایی که روی سنگ قبرها نوشته می شد .تقرببا همه‌ی شعرها را از بَر بود اما دلش می‌خواست برای خودش یک شعر خیلی خاص انتخاب کند.

دکتر گفته‌ بود اگر از همین حالا درمان را شروع کند حداکثر دوسال و اگر پشتِ‌گوش بیندازد؛ شش ماه بیشتر زنده نمی‌ماند.

با خودش خلوت کرده بود که ببیند بین شش ماه و دوسال چقدر فرق است؛ آیا شش ماه روی پای خودش راه برود بهتر است یا با خوابیدن روی تخت بیمارستان، دو سال خودش و خانواده‌اش را کلافه کند؟
برای چند وقت بیشتر؟ مگر در این شصت سال چه‌کرده بود که دوسال وقت اضافه بخرد؟ اصلاً چه کار مهمی داشت؟

دفتر را ورق زد و زیر لب گفت: «چاه‌کن ته چاه افتاد؛ بفرما آقا صادق، حالا نوبت خودته، باید برای خودت سنگ بتراشی»

سنگ گرانیت مشکی را دوست داشت؛ خیلی پرطرفدار بود؛ حداقل سنگ قبرش شبیه بیشتر مرده‌ها می‌شد؛ زندگی‌اش که شبیه بیشتر آدم‌ها نبود؛ نه شبیه زندگی باجناق میوه‌فروشش نه شبیه برادر برق‌کارش.
نه دکانش به اندازه‌ی مغازه‌های دیگر آن راسته با‌کلاس و مجهز بود و نه دستگاه لیزری و سنگ‌های گران‌قیمت داشت.

چهارده سالش که بود آمد و شد وردست شوهر عمه‌اش، تا بیست سال پیش، بعد از این‌که سنگ قبر شوهر عمه‌اش را تراشید؛ مغازه را قسطی از پسر عمه‌هایش خرید.

خودش بود و خودش، تک و تنها هم سنگ را قاب می‌انداخت؛ هم حکاکی می‌کرد و همین چندسال پیش با کلی تمرین و جان‌کندن یاد گرفت که عکس را روی سنگ چاپ کند.

مشتری‌هایش هم اغلب یا فامیل و دوست و آشنا بودند یا آن‌هایی که پول‌شان به سنگ‌تراشی باکلاس همسایه نمی‌آمد.

دفتر را ورق می‌زد؛ انگار همه‌ی شعرها معنی پیدا کرده‌بودند؛ قبلاً فقط ابزاری برای پول درآوردن به حساب می‌آمدند.

کم پیش می‌آمد دلش برای کسی بسوزد؛ به‌کارش عادت کرده بود. برای آدم‌های زیادی سنگ‌ تراشیده بود از نوزاد تا پیرمرد صدساله، از جوان‌های موتور‌سوار تا عاشق‌ پیشه‌های بیمارستان لقمان.
ورق زد.

«پدرم دیده به‌سویت نگران است هنوز
غم نادیدن تو بار گران است هنوز»
این شعر را زیاد نوشته بود اما باخودش فکر کرد دیده‌ای به‌سویش نگران نیست.

همه‌ی عمرش سر ساعت پنج عصر کلید را در قفل چرخانده بود و قبل از رفتن به اتاق، پاهایش را در حیاط شسته بود و بعد از آن چای پررنگ لیوانی‌اش را ریخته بود؛ روی پشتی جلوی تلویزیون لم داده بود.
هیچ‌وقت موجبات نگرانی کسی نشده است.

ورق زد.

«ز خاطر دل‌ها نرود یاد تو هرگز
ای آن‌که به نیکی همه جا نام تو بودی»
خنده‌اش گرفت «به نیکی؟»

یادش آمد روز خواستگاری پسرش ، زنش همین‌طور که تند و فرز لباس‌هایش را در تنش دستمال می‌کشید گفت: «اگر از شغلت پرسیدن بگو‌ سنگ‌تراشم، نگو سنگ قبر می‌تراشم»
جواب داده بود: «فرقش چیه؟ سنگ سنگه دیگه»

زنش تلخ شد و ابروهایش را لنگه به لنگه کرد و گفت: «تو نمی‌فهمی، این چیزا واسه من و تو عادی شده؛ مردم خوف می‌کنن اسم قبر و قبرستون می‌شنون؛ همون‌که گفتم و بگو آبروی بچم نره»

یاد زنش افتاد که بعد از او‌چه بر سرش می‌آید؛ ورق زد.
«آتش هجران تو هم‌چون سپندم می‌کند
پر زناله همچنان نی بندبندم می‌کند
داغ سنگینی که بر دل دارم از هجران تو
تا قیامت بر غم تو پای‌بندم می‌کند»
نه این شعر اصلاً به درد نمی‌خورد.

هر وقت مرده‌ها کم می‌شدند و بازار می‌خوابید و کف‌گیر ته‌دیگ می‌خورد؛  بهانه‌گیری‌های زنش شروع‌ می‌شد و به شغل و کار و پیشه‌اش بند می‌کرد و زمین و زمان را لعنت می‌فرستاد و در آخر هم می‌گفت: «الهی بمیری خودم سنگ قبرت و بنویسم.»

اصلاً داغ سنگینی نخواهد بود؛ می‌دانست که زنش خیلی هم بدش نمی‌آید که او گور به گور بشود و پول فروش همین سی متر مغازه را بدهد داماد بازاری‌اش، سودش را بگیرد و به‌قول خودش مثل خانم‌ها بنشیند و خودش را باد بزند.

ورق زد.

«آن‌کس که مرا روح و روان بود پدر بود
آن کس که مرا فخر زمان بود پدرم بود»

فکر کرد خوب است همین خوب است حتما دخترش بعد از خواندن این شعر حسابی شیون و ناله خواهد کرد.
اما نه به چه درد می‌خورد دروغ بنویسد؛ کجا فخر زمان بود؟

دخترش تا همین چهارپنج سال پیش به همه دوستانش می‌گفت پدرم معلم است و آن موقع بود که فهمید چرا آن‌قدیم‌ترها که دوستانِ دخترش به خانه‌ی‌شان می‌آمدند قبل از حرف زدن می‌گفتند: «آقا اجازه».
دخترش به روی او نمی‌آورد ولی همیشه نگران بود که سروکله‌ی یکی از آشنایانش به سنگ‌تراشی پدرش بیفتد.

او نمی‌دانست این‌که برای مرده‌ها سنگ قبر می‌سازد کسر‌شأن‌ بود یا محقر بودن دکانش؛ وگرنه که سنگ‌تراشی بغلی که برای هنرمندان سنگ قبر می‌زَند و بنز سوار است؛ خیلی باد به غبغب راه می‌رود و اسمش را هم بزرگ زده روی تابلو.

شاید چون همیشه پولش فقط کفاف نان شبش را می‌داد کسی او و شغلش را مایه‌ی فخر نمی‌دانست.
اما چه کسی می‌دانست که او از چندین نفر بخاطر این که پول کافی نداشتند فقط پول سنگ را گرفته؛ برای چند نفر سنگ مجانی زده؛ هر روز سرقبر چند نفر از مشتری‌هایش می‌رود و کار را ترمیم می‌کند که پولش حلال باشد.

کسی چه می‌دانست که صبح تا شب سروکله زدن با عزاداران عصبانیِ بی‌پول چه اعصابی از آدم خورد می‌کند.

دلش نمی‌خواست ته مانده‌ی حساب ناچیزش را خرج دوا و دکتر کند که زنش بعد از مرگش هم جای فاتحه، گور به گوری بفرستد.

بین شش‌ماه و دوسال فرق زیادی نیست وقتی شصت سال هر روز و هر شب یک جور باشد.
وقتی شصت سال آزگار برای بیست تومان کمتر و بیشتر دوتا، دوتا قرص مسکن خورده باشد و چای پررنگش را داغ داغ هورت کشیده باشد و آخرش هم، عروسش که به خانه‌اش می‌آید بگوید: «مامان جون می‌شه خوشبو کننده بزنین بوی قبرستون میاد» که انگار بوی تعفن مرده‌ها  از روی سنگ‌ها بلند می‌شود.

ورق زد.

آهان خودش بود پیدایش کرد.

کاغذی برداشت و تاریخ تولدش را نوشت و تاریخ مرگ را هم تا هزار و سیصد و نود نوشت و جای عدد آخر را خالی گذاشت؛ شعر را هم نوشت و چندبار باصدای بلند خواند؛ باخودش گفت که حتماً حسابی منقلب‌شان می‌کند.

«بنویسید بعد از مرگم روی سنگ
با خطوطی نرم و زیبا و قشنگ
این‌که این‌جا خفته در این گور سرد
بودنش را هیچ‌کس باور نکرد»

خیلی خوشش آمد؛ راضی بود؛ بلند شد و از فلاسک برای خودش چای مات شده ریخت و قند را گذاشت گوشه‌ی لبش به سنگ گرانیت دست کشید و جای اسم و تاریخ و شعرش را فرض کرد.

چای را یک ضرب هورت کشید و سیگارش را آتش زد و به کاغذ روی میز نگاه کرد.

چه اهمیتی داشت که بعد از مرگش روی سنگ قبرش چه چیزی نوشته بشود. اصلاً چند نفر می‌آمدند و روی سنگ قبر را با دقت می‌خوانند؛ اصلاً چندبار همین زن و بچه‌اش حاضر بودند این همه راه از منیریه تا بهشت‌زهرا بیایند.

کاغذ را با یک دست مچاله کرد و سیگار را عمیق‌تر پک زد؛ چه خوب بود که دیگر از سرطان ریه نمی‌ترسید.

انتهای پیام/ 

برچسب ها: اخبار روز

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
امیر حسین شهریاری
۱۲:۵۸ - ۱۴۰۰/۰۱/۰۱
سلام و عرض ادب ، درود بر قلم نویسنده محترم ، چقدر این داستان خاص و متفاوت و روان نوشته شده بود ، موفق باشین