*********************************************************************
بیژن جلالی
تو صدای پایت را
به یاد نمی آوری
چون همیشه همراهت است
ولی من آن را به خاطر دارم
چون تو همراه من نیستی
و صدای پایت بر دلم
نشسته است
-------(2)---------------
سایه ی تو را می خوانم
و در آن شنا می کنم
و به ژرفا می روم
برای یافتن مرواریدی که
گم کرده ام
---------(3)----------------
“اگر کسی مرا خواست
بگویید: رفته باران ها را تماشا کند.
و اگر اصرار کرد،
بگویید: برای دیدن طوفان ها
رفته است!
و اگر باز هم سماجت کرد،
بگویید:
رفته است تا دیگر بازنگردد
-------------(4)-------------
“با مرگ بگریزم
تا کهکشانها
زیرا با زندگی
راه چندان دوری
نمیتوان رفت
*********************************
شهاب مقربین
در میدانِ ساعت
خودکارش را روی کاغذ میکشد سرباز
جوهرش تمام شده
به ساعتش نگاه میکند
- ساعتِ میدان خوابیده است-
مرخصیاش تمام شده
خودکار را توی جوی آب پرتاب
کاغذ را مچاله
و مثلِ پرچمِ ارتشی شکستخورده
لگدکوب میکند
با حسرت
به من نگاه میکند
و میرود
من همچون تمامِ روزهای عُمرم مرخصام
و خودکارم آنقدر جوهر دارد
که این کاغذها را سیاه کنم
و بسپارم به باد
مثلِ پرچمِ ارتشی پیروز
در میدانِ ساعتی که خوابیده است
---------------(2)---------------------
اگر لختی در این ساعت
طوفانِ شن آرام میگرفت
پیدایش میکردیم
مثلِ ما زیاد پیدا میشد
در زمین و آسمان
زیرِ آفتاب زیرِ ماه
میدویدند میپریدند غوطه میخوردند در آب و خاک
و گاهی یکی که معلوم نبود بود یا نبود
با سیمای ما
از میانِ ما میرفت
از بالماسکهای با ماسکهای مثلِ هم
و گاهی که شنهای این ساعت فرومیریختند
دوباره رودخانهی خود را جاری میانگاشتیم
انگار ما هر بار
پا در همان رودخانه میگذاشتیم
چهرههامان را هزار بار شُستیم
اما طوفانِ شن
از ما تندیسی ساخته بود و با خود جابهجا میکرد
انگار ما هیچگاه
پا در آن رودخانه نگذاشتیم
*****************************************
واهه آرمن
گاهی
در یکآن اتفاق میافتد
سرمست میشوی
دردهایت را از یاد میبری
به عرش میرسی
و لحظهای
بر تختی از یاقوت سرخ مینشینی
مثل آپولون
در اولین روزهای خدایی
از همان دم
دردی دم
از دردی نو
جانت چنان به خودش میپیچید
که فراموش میکنی
سرمستیات را
تو دل میبازی
و او
دل نمیبندد
به همین سادگی
---------(2)-------------------
هرگز به دستش ساعت نمیبست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است سر ساعت به وعده میآیی ؟
گفت: ساعت را از خورشید میپرسم
پرسیدم: روزهای بارانی چهطور ؟
گفت: روزهای بارانی
همه ساعتها ساعت عشق است !
-راست میگفت
یادم آمد که روزهای بارانی
او همیشه خیس بود
------------(3)----------------------
بادکنک از دست کودک رها شد
و مورچه ای را با خود به آسمان برد
کودک عاجزانه نگاهم کرد
چهارزانو بر زمین نشست
و گریست
در این بازی
نقش من چه بود؟
************************************
ساغر شفیعی
راه دوری نمی رود
چرخی می زند حوالی شانه هایت
نفسی تازه می کند دور موهایت
و دوباره در آغوش تو می افتد
سیاره که اهلی شد
از این مدار خارج نمی شود
روی ماهت را می بوسد و باز
دورت می گردد
دلکم اهل همین منظومه است
بوسه ای نثارش کنی
راه دوری نمی رود
---------------(2)-------------------------
فصل که رخت عوض می کند
دوباره عاشقت می شوم
گیرم زمستان باشد و
آهسته روی پیاده روی یخ زده راه بروم
عشق تو همین شال پشمی ست
که نفسم را گرم می کند
بر لبم نام تو را می برم
تا برف
مثل قند
در دل زمستان آب شود
-----------(3)---------------------
بعد اینهمه سال
بعید می دانم
تصویر میله ها از چشمش پاک شود
من که می گویم ماه را
تا آخر عمر
راه راه خواهد دید
****************************************
شیرین خسروی
اما تو یک مترسک تنهایی، درعمق سینه ی تو فقط کاه است
این چشم های پر شده از کاغذ کی از خطوط رنج من آگاه است !
افسوس از پرندگی و پرواز، چیزی به جز کلاغ نفهمیدی
کابوس خواب های تو هر شب چیست؟ یک عالمه کلاغ که در راه است
یک مشت حرف و واژه ی تو خالی، افکار نم کشیده ی پوشالی
تو جای من بگو که چه می کردی؟ با آدمی که اینهمه خودخواه است
با اینهمه تو قسمتی از یک دشت، با اینهمه تو بخشی از این راهی
باید تو را دوباره بپیمایم حتی اگر قدم به قدم چاه است
با اینکه آفتاب بخارم کرد با اینکه رود بودم و خشکیدم
اما هنوز قسمتی از روحم، شب ها اسیر جاذبه ی ماه است
چیزی از این زمانه نمی خواهم، غیر از همین مترسک تنهایی
من انتظارهای کمی دارم از فرصتی که اینهمه کوتاه است
--------------------(2)---------------------------
آه ای اتاق کوچک تو باغی از بهشت!
با جان و دل گذاشتمت خشت روی خشت
حالا بگو که بام کدامین کبوتری
دادی مرا به دست کدام آسمان_نوشت
اوکیست او که خواست تو تسکین من شوی
شیطان سرشکسته ی وامانده از بهشت!
اوکیست او که با همه ی مهربانی اش
خوی تو را به آتش خشم و جنون سرشت
ای کاخ سرنگون شده بر اشتیاق من
از تو چه مانده است به جز یک بنای زشت
نفرین به او! به او که مرا عاشق تو کرد
نام تو را به صفحه ی پیشانی ام نوشت
*************************************
روشنک آرامش
گفته بودم دوستت دارم
بی دلیل نبود که این همه شوق
ستاره می شد و به چشمانم می نشست
آفتاب از خانه ام دور نمی شد
آن قدر شب رفته بود
که وقتِ خواب را گم کرده بودم.
پرده ها را می کشیدم
تا خواب مرا پیدا کند
اما تو دست نور را گرفته بودی
و راه افتاده بودی به شب هایم
بی دلیل نبود که دوستت داشتم
حتی اگر کم
کوتاه
ندیدنی
نشدنی
عشق از بال های بسته هم
پرواز می سازد
گفته بودم دوستت دارم
نگفته بودم؟
---------------(2)-----------------
نیستی
و زندان
نام تمام خیابان های این شهر است
اجاق زمستان روشن است
و پیاده رو ها
دلشان را به کوبش ضربه های کفش ها خوش کرده اند
که نلرزند از زمستان
که نمی رند زیر دل یخ زده ی برف ها
نیستی
و بخار نفس هایم
دست هایم را گرم نمی کند
دلم
زیر تگرگ فاصله مانده
در من انگار برف می بارد
می بارد ...
یکریز برف می بارد!
نیستی
و من انگار آدم برفی تنهایی هستم
که شالگردنم را باد برده
چشم های ذغالی ام از حرارت افتاده اند
و لبخند مصنوعی ام را برف پوشانده
و نبودنت
دل مرا
دل مرا
مرا
آب می کند...!
------------------(3)-----------------
از آسمان می افتم
سقوط تکه ابریست
که دست بر پیراهنم می ساید
ترس قطره اشکی ست
که نمی ریزد
قصه ی گندم به تکرار نان می رسد
...قصه ی آدم به پایان مرگ
************************************
/انتهای پیام