*********************************************************************
شهرام شیدایی
در این کلمه ها چیز زنده ای پیدا نمی شود
مگر بهانه ای
مجالی برای گریختن.
کسی میان این سطرها جا نمی ماند.
خورشید را در کلمه گنجاندن
دریا را مستمسک خویش کردن.
شعر مجال شعبده و شگفتی و سرریزکردن حس نیست
درنگی در گلوست
فشاری در قتل گاه
بیرون کشیدن سنگ از معنایش
دمیدن خون در آن
دوبارگی زیستن را.
سکوت بزرگ و پر خونی ست
که می توان در آن
به کودکی بازگشت
به درخت دریا گفت
گرمای آتش را پس داد
تنهایی ماه را جبران کرد.
شعر پلنگی تیر خورده است
که برای پروانه نشسته روی زخمش
عمیق می گرید.
مخاطب نور و تاریکی.
شعر دست هایی ست که درهای بسته را می کوبد
و سایه ای در سنگ را
سایه ای در انسان را
می بوسد.
طلسمی ست برای مرگ
که تنها کودکان آن را،ندانسته،می شکنند
تا بتوانیم به مرگ بازگردیم.
------------------(2)------------------------
چیزی در من می میرد،
هرقدر که زندگی میکنم
.
باد می آید و می رود
چیزی به جا نمی گذارد
مگر گذشته خویش را
.
گاهی فکر می کنم فقط در باد می توانی زنده باشی
در گذشته من
.
انگار تمام آشیانه های پرندگان
پنجه های بازشده مهربان دست های توست
دست هایت را برای پرنده ها،جاگذاشته ای
.
ابرها فکرهای مرا به تو می پیوندد
به همان دنیایی که در آن
نه تو هستی و نه من
که در آن،تنها،فکرهای سردشده مان می توانند
همدیگر را ببوسند
دنیای خیال نیز غنیمتی ست
وقتی که می گویند تو مرده ای
تو کنار رفته ای از دنیا
به مرزهایی که شبیه غرق شدن دریا در دریاست
مثل این که همه حرف هایت را به گنجشک ها گفته ای
به جوانه ها
به درختان و سایه هاشان
به خوشه های گندم
تنها زمانی که می رسیدند و ترک بر می داشتند
فکر نمی کردی که می شود میان این همه چیز
دست ها و چشم های تو را پیدا کرد؟
فکر نمی کردی که صدای یک رودخانه
بتواند دلتنگی ماه و مرا یکجا بشوید و
بیاید به صداکردن تو؟
...
تواز آن سوی اگر
انکار کنی زمان را
ما به هم خواهیم پیوست■
**********************************
سعید امکانی
به تو که فکر می کنم
اندام زمستانی ات
به تماشا گذاشته می شود
با شکوه و سفید
مغرورو بدون مرز
به تو که فکر می کنم
لابه لای همین خاطره ها
خرس های قطبی بیدار می شوند...
------------------------(2)----------------------------
بیهوده تلاش می کنم
نام تو را از کنار نامم پاک کنم
بدون تو قدم بردارم
سینما بروم!
ویا با همسایگان راحت حرف بزنم
امپراتوری تو
پیشانی مرا داغ کرده است !...
-------------------------(3)----------------------------
به تو که فکر می کنم
خرگوش ها
کنار ساحل تمشک می چنند
برای معشوقه هایشان
سگ های ولگرد
شناسنامه دار می شوند
به تو که فکر می کنم
صلح است
من کنار ساحل آرام خوابیده ام
و امواج تو موهایم را خیس می کند
***********************************
رضا اسماعیلی
صفحه ی اولش سرخ است
صفحه ی دومش سیاه
صفحه ی سومش زرد
روز نامه را می بندم
بر می خیزم
و با دستمالی سفید
صورت دنیا را پاک می کنم
-------------(2)---------------
خبرهای خاکستری
خبرهای زرد
خبرهای سیاه
خبرهای سرخ...
هیچ خبری از کبوتر نیست
آسمان
میان خبرها گم شده است
----------(3)--------------------
شناسنامه ام را
قدم می زنم
از تولد تا مرگ
چه سفر کوتاهی...!
-------------(4)----------------
سنگی بودم
در دامنه ی کوه
گلی در آغوشم شکفت
شاعر شدم!
-----------(5)-----------------
از یک تا بیست...
جزیره ی پریشانی!
تا حالا
از کودک درونت پرسیده ای
چند تا « انسانی»؟
*********************************
مهرنوش قربانعلی
در را که باز می کنم
بر جا خشک شان می زند
خاطره هایی که برای دیدن ام آمده اند
نگاهم را
_ که پیر شده است_
نمی شناسند
و در می مانند!
حال لبخندهایی را
_ که روزی روزی بر لب هایم دیده اند_
چه گونه بپرسند؟
اشک امان ام نمی دهد
نمی توانم به روی شان لب خند بزنم
یا بگویم
کاش قدری زودتر آمده بودید
جز آنان
کسی عشق را از من دور نکرده است
چه گونه می توانم
به آن ها بگویم
خوش آمدید؟!
-------------(2)------------------
می لغزد و
فرو می افتد
اشکی که ماهی کوچکی بود
در چشم هایم
و با خود می برد
خواب هایی را که از دریا دیده ام
**********************************
فریال معین
نگو خداحافظ
اندوهم دو برابر می شود
نگو خداحافظ
از فاصله ها
نفسم می گیرد
بگو
به امید دیدار
بگو
زود بر می گردم
نبودنت
دلهره ست
مثل نبودن خورشید
برای آفتابگردان
مثل نبودن صبح
پس از شب یلدا
نگو خداحافظ
-------------------(2)-------------------
دلتنگی
هر روز
در خیابان راه می رود
می چرخد
می گردد
کار می کند
و گاهی در کافه ای قهوه می خورد
و هر شب
سر بر قلب کوجکم می گذارد
و به خواب می رود
-----------------(3)--------------------
فاصله
واژه ای ست غمگین
میان من و تو
سفر واژه ای بیهوده
در لکنت جاده ای
که تو آنسویش نیستی
باید ایمان بیاورم
به ناتوانی دست هایم
به تو که فکر می کنم
زخم های زیادی
در من سر باز می کند
سکوتم دهان به دهان می چرخد
و فراموشیت
اتفاقی ست
که هرگز نمی افتد
*********************************
رویا فخاریان
با آن همه اقاقیا چگونه دیده می شود در؟
با آن همه برگ، چگونه دیده می شود شاخه؟
با آن همه پیچک، چگونه دیوار؟
این را می گویی و
دست هایت
مسیر موهای مرا عوض می کند
مسیر فکر هایم را...
به پیری مان فکر می کنم
و چقدر خوب است
که مردها
موهایشان را روی صورتشان نمی ریزند!
و چه خوب
که ماه
هیچ وقت پشت ابر نمی مانَد!
--------------(2)------------------
دریا
چند بار
چند ماهی دیگر را در آغوش بگیرد
دریاست؟!
چند بار دیگر بگویم زندگی، با تو زندگی ست
حرفم را تمام کرده ام؟
از تو حرف میزنم
و دهانم
مسافری می شود
که از نارنجزارِ اردیبهشتِ شمال بازگشته است...
به تو فکر می کنم
و ذهنم
پنجره ای می شود
که برای دیدن زیباییِ قشنگ تری
چشم باز کرده است...
تو را می بینم
تو را می بینم
تو را می
و پیش از آنکه بیشتر تو را ببینم
دست هایت پیچکی می شود
که یادم می اندازد
از دیوار خوشبخت تر،
جسم کوچک من است
---------------(3)--------------------------
به قلبم اشاره کردم و پرسیدم:
"آسمان اگر پرنده ی اندوهگین را نپذیرد
کجا می شود پناه بُرد از رنج؟"
و شبیه هر بار
که میان جملات عجیب و غریب
سرگردان نمی چرخید
کافی بود جمله ای از دهانش بیرون بپرد
تا عشق
از میان کلماتِ رها شده
پریدن آغاز کند
به شانه هایش اشاره کرد و گفت:
"درختی
که محکم ایستاده در کنار تو
تکیه گاه بودن، از قامتش پیداست
**********************************************************************
انتهای پیام/