*****************************************************
حسین منزوی
اسیر خاکم و نفرین شکسته بالی را
که بسته راه به من ، آسمان خالی را
نزد ستاره ی فجر از جبین لیلی و قیس
به هم هنوز ، گره می زند لیالی را
ز ابر یائسه ، جای سؤال باران نیست
در او ببین و بدان راز خشکسالی را
به سیب سرخ رسیده بدل شده است ، انگار ،
شفق به خون زده ، خورشید پرتغالی را
دلم شکسته شد ، این بار هم نجات نداد
شراب عشق تو ، این کوزی سفالی را
همه حقیقت من ، سایه ایست بر دیوار
مگرد ، هان ! که نیابی من ِ مثالی را
به ناله کوک کند تا ترنّمم چون ساز ،
زمانه داد به من ، رنج گوشمالی را
هزار بار به تاراج رفت و من هر بار ،
ز عاج ساختم آن خانه ی خیالی را
پریده رنگ تر از خاطرات عمر من اند
مگر خزان زده سیب و ترنج قالی را ؟
نشان نیافتم این بار هم ز گمشده ام
هر آن چه پرسه زدم عشق و آن حوالی را
در آن غریبه به هر یاد ـ آن خراب آباد ـ
نمی شناخت دلم ، یک تن از اهالی را
بهار نیست ، زمستان پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویم من ، توالی را
هنوز مسأله ات مرگ و زندگی است ، اگر
جواب می دهم این جمله ی سؤالی را :
نهاده ایم قدم ، از عدم به سوی عدم
حیات نام مده ، فصل انتقالی را
-------------------(2)------------------------------
و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود
و دوست داشتن آن کلمهی نخستین بود
و عشق روشنی کائنات بود و هنوز
چراغهای کواکب، تمام پایین بود
خدا، امانت خود را به آدمی بخشید
که بار عشق برای فرشته سنگین بود
و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد
کزین دو، حادثهی اولی، کدامین بود
اگر نبود، بهجز پیش پا نمیدیدیم
همیشه عشق، همان دیدهی جهانبین بود
به عشق از غم و شادی کسی نمیگیرد
که هرچه کرد، پسندیده و به آیین بود
اگر که عشق نمیبود، داستان حیات
چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود؟
و آمدیم که عاشق شویم و در گذریم
که راز زندگی و مرگ آدمی، این بود
-----------------(3)-----------------------------
ای بیتو دل تنگم، بازیچهی توفانها
چشمان تبآلودم، باریکهی بارانها
مجنون بیابانها، افسانهی مهجوری است
لیلای من اینک من: مجنون خیابانها
آویختهی دردم، آمیختهی مردم
تا گم شوم از خود گم، در جمع پریشانها
آرام نمییارد، گویی غم من دارد
آن باد که میزارد، در تنگی دالانها
با این تپش جاری، تمثیل من است آری
این بارش رگباری، بر شیشهی دکانها
با زمزمهای غمبار، تکرار من است انگار
تنهایی فواره، در خالی میدانها
در بستر مسدودم، با شعر غمآلودم
آشفتهترین رودم، در جاری انسانها
دریاب، مرا ای دوست، ای دست رهاننده!
تا تخته برم بیرون، از ورطهی توفانها
**********************************
جمال بیگ
هر روز.......
دگمه هایم را که می بندم
به آینه می گویم
چه کسی آن ها را باز می کند
دست هایم
یا......
مرده شور ریختی را
که بارها
از رو برده ام
به همین ساده گی
نزدیک تر از دور........
همین قدر عاشقانه
همین طور بی تفاوت
حتا اگر آفتاب
به یک اندازه
برای همه
طلوع می کند...
اما غروب هیچکس
معلوم نیست
------------------(2)--------------------
مشکل فقط همین
تک سیم نیست
که به آخر زده ایم
برای شستن ظرف های کثیف
یک ابر کافی ست
آنقدر ببارد
که آب
از سر بشقاب های پرنده بگذرد
البته این!!!
جهش ژنتیکی شیرها نیست
که دیگر چکه نمی کنند
هر ماه قبض هایی هستند
که روح هر چراغی را می سوزند
حالا اگر از گاز نمی گویم
به دندان های مصنوعی
احترام می گذارم
حضرت عباسی!!!
چه کسی نمی داند
تاب آوردن
زیر این همه چرخ فلک
به نافرمانی میدان ها می رسد
بعد از این
سقوط آزاد
همانقدر آحتمال می رود
که هر چتر بازی
تا اطلاع ثانوی نمی میرد!!!!
همینقدر که این روزها
هر وقت از مزار خودم
بر می گردم
برای زنده ها
سنگ تمام می گذارم....
---------------(3)-------------------
مو به مو
رنگ ها
تمام خود را پاشیده بودند
بی آنکه از گذشته
چیزی به خاطر بیاورند
بی گمان این آخر خط نیست
قلم ها
بریل های زمان خود هستند
آنگاه که خط به خط
قطار هایشان را سفر می کنند
وقتش که می رسد
از بوم نقاشی بیرون می زنم
همه چیز همینقدر واقعی ست
مثل همین پنجره ای
که دارم می کشم
برای همه دست تکان می دهم
و پایان تمام قطارها را
باز می گذارم....
رنگ ها هیچوقت تمام نمی شوند!!!
***********************************
فرهاد سالاری
بیرون بزن از گوشهی افکار خودت
تو بیشتری از کمِ بسیار خودت
با آینهها متفقالقولم که....
زیباتری از عکس به دیوار خودت
----------------(2)-------------------
بودی و ولی خیالم آسوده نبود
ای کاش بنای عشق فرسوده نبود
افتادم از اوج چشمهایت ... دیدی!
ترس من از ارتفاع بیهوده نبود
----------------(3)----------------------
آزاد و رها گذاشتم روحم را
بی چون و چرا گذاشتم روحم را
از نیمه شبِ خوابِ کسی با هیجان
برگشتم و... جا گذاشتم روحم را
---------------(4)----------------------
بعد از تو غزل از هیجان افتاده
یخ کرده رباعی از دهان افتاده
باید که به فکر یک دوبیتی باشم
این شعر به لکنت زبان افتاده
---------------(5)--------------------
جای همهی نبودنت ماه بکش
از من شبحی به شکل دلخواه بکش
حالا که به تشییع دلم آمدهای
بالای سر جنازهام آه بکش
--------------(6)---------------------
خیره به مسیر خطِ ممتد بودم
جایی که قرار شد بیاید بودم
من _ تکیه به نرده سالها خوابم برد
در فکر قطاری که نیامد بودم
---------------(7)--------------------
هر اهل دلی به عشق تن خواهد داد
یا تیشه به دست کوهکن خواهد داد
من با چه زبان، کجای شب بنویسم
چشمان تو کار دست من خواهد داد
************************************
صبا کاظمیان
اين ابرها
مرا با خود به جايی نمیبرند!
لاكپشتی وارونهام
كه تماشای آسمان را
ترجيح داده است.
--------------(2)-------------------
مادرم پیر شد
احساس میکنم
دیوار
به پیچکش تکیه داده است
----------------(3)-----------------
نهانت کردم
مثل اولین نشانه پیری
پنهانت کردم و دانستم
دیوارهای جهان
از صدای گریه بلندترند
-----------------(4)-----------------
صدایم زدی
و
من
از خواب آن پرنده پریدم
که قصه های مادرم آن را
هر شب به خانه اش می رسانید
صدایم زدی
و
مادرم که بلد بود
پایان قصه های دنیا را
جور دیگر بخواند
این بار
قبل از پرنده خوابش برد
********************************
رویا روزبهانی
بر مدار سوگ تو
دست می کشم
و همه چیز به خاک تبدیل می شود
خاکی که صورتت را پوشاند
دست هایت را
و آن اندوه قدیمی
که فراموش کرده بودی از صورتت برداری
سرم قصد جانم را دارد
و دهانِ پُر خاکم با او همدست است
ساعت بی اعتنا می چرخد
حفره ای تمام صداها را بلعیده
و من
علت ایستادنم را نمی دانم
--------------------(2)-----------------------
تمام رنگ ها از من عبور کرده اند
اما این پاییز
هنوز در خانه پا می کوبد
راه می افتم
راه می روم
آن قدر دور می شوم
تا دوباره به دنیا برگردم
----------------------(3)--------------------
از وقتی آینه را
در کشو میز مخفی کرده ام
موهایم سیاه تر می شود
چتری از سیاهی روی تنم می چکد
لکه ای شده ام که با من
خطی از تاریکی دور زمین می کشند
لکه ای که هرچه بسابی
بزرگ تر می شود
**********************************
مریم عباسی
باران رویِ کاج نام دیگری دارد
که هیچ کَس نمیداند
سنگها گهوارهی ردِ پای ما هستند
کوچه هم تا جایی به شناختن خود ادامه میدهد
که آسفالت خیابان
لبش را زخمی نکند
ما برای دو فنجان قهوه
از کنارِ، رود گل آلود
و صدای شاخههای شکسته گذشتهایم
در چندمین خوابت مرا یافتی؟
در چندمین سوگواری
مهمانت شدم با اسب عرق کردهام
که چه دیر چشمهایت را فهمیدم
و پونهزار کتفِ نجیبت را...
ما، پا رویِ تاولهای کوهی نمیگذاریم
برای همین است که از لای انگشتهایمان سنجاقکها
به سمت رودِ گِل آلود میپرند
دو فنجان قهوه کافی است
برای بوییدنِ زندگی از پشتِ اسکلت ابر
باران روی کاج نام دیگری دارد
که هیچ کَس نمیداند
من، کنار تو نام دیگری دارم.
**************************************************************************
انتهای پیام/