صفحه نخست

سیاسی

اقتصادی

بین الملل

اجتماعی

فرهنگ و هنر

ورزشی

عکس و فیلم

صفحه شعر یکتا پرس/ زیر نظر: رضوان ابوترابی
با شعرهایی از: زنده یاد محمد مجد/ رضا رضی پور/ عمران میری/ نیما معماریان/ الهام فتاحی/ سمانه دانیانیان/ الهه جوانمردی/فاطمه ملکی
کد خبر: ۱۶۶۸۴۵
۱۶:۱۱ - ۲۹ تير ۱۴۰۳

**********************************************************

محمد مجد

بی‌اشک گریه کردم و بی‌دود سوختم
آخر در آتشی که بنا بود سوختم

باغم به دست آتش پاییز اوفتاد
در خواب آرزو شدم و زود سوختم

اینک من آن عطش زده دشتم که در بهار
با کام تشنه در نفس رود سوختم

شعرم بهشت ظلمت این شهر خسته است
من در بهشت خویش چو نمرود سوختم

چون لاله داغ خورده‌ی روز ازل منم
در من هوای روی تو تا بود سوختم

بیهودگی‌ست زندگی مجد خسته جان
چون شمع به قبله مقصود سوختم.

------------(2)-------------------

يک آسمان شکايت ما در گلو شکست
شعر لطيف مدح شما در گلو شکست

با چهره‌ام در آينه بدرود مي‌کنم
بغض نگاه آينه‌ها در گلو شکست

در آستان ميکده‌ي چشم سبز باغ
همچون حباب جام صدا در گلو شکست

بر گردنم طناب جنون را گره مزن
از بيم عشق، لطف هوا در گلو شکست

با يک کرشمه بلبل زيباي طبع تو
نور پگاه زمزمه را در گلو شکست

در من نزول آيه‌ي تاريکي است و اشک
امشب چراغ آه چرا در گلو شکست

بعد از سحر، که ريخت شفق روشني به شهر
فرياد سرخ مرد خدا در گلو شکست.

********************************************

رضا رضی پور

گل مینا گل پاییزی دشت و دمنم 
باز هم عطر تو دارد نفس پیرهنم

چشم در راه نشستم که بیایی ای عشق
بنویسم غزل و شعر صدایت بزنم
        
کاش می شد که بخوابم گذری می کردی
باز صد بوسه به چشمان قشنگت بزنم

وقنی از نام تو صحبت به میان می آید
شعر می بارد از آواز  زبور سخنم   

کاش می شد نخ  ابریشم احساس تو را
بار دیگر به سراپای وجودم بتنم

تا که از عشق گرفتم، خبری، از دل خود
گفت افتاده به گیسوی شکن در شکنم

مست و شوریده بدنبال دلم می گردم - خودم
آری آن شاعر دیوانه که گفتند منم

همه گفتند بس است این همه آوارگی ات
تو بگو میشود آیا ز جنون دل بکنم ؟

------------------(2)--------------------

لیلی بیا در شعر هایم بی قراری کن
پاییز شور انگیز را درعشق جاری کن

امشب تمام واژه ها شوریده در جانم
با این جنون خفته در من  سازگاری کن

زخم عمیقی می کشم بر دوش خودعمری
در التیام زخم من برخیز، یاری کن

یک پلک خود را باز بگذارآنچنان در خواب
هر شب برای دیدنم چشم انتظاری کن

با لحن زیبایت بخوان آواز پنهان را
هر شب بیا با شعر من شب زنده داری کن

تبریز دیگر داده از دست اعتبارش را
دارد فرو می پاشد این شهر، آه، کاری کن

شبگرد تنهای غریب شهر تبریزم
میدان ساعت را بیا آیینه کاری کن

گویا زمستان عجیبی پیش رو داریم
خورشید من فصل زمستان را بهاری کن

***************************

عمران میری

بین سرهای دو عالم که سری داری عشق
نه سر قافله داری ، نه سری داری عشق

با وجودی که ندادند به تو آب حیات
پس چرا باز مبارک سحری داری عشق

مرغ باغ ملکوتی که به خون غلتیده ...
بی پر وبال  ولی بال و پری داری عشق

گفته بودند که از بی خبری با خبری
حتما از اهل و عیالت خبری داری عشق

کاش یکبار فقط بگذری از کوچه ما 
تو که بر قلب دو عالم گذری داری عشق

--------------(2)---------------------

تورا گم می کند که ظاهرا بی تاب می گردد
شبی که ناگهان خاموش و‌بی مهتاب می گردد

که می داند که نقاشی پس از پایان نقاشی
خوشش می آید ازین که همیشه قاب می گردد

غرور کاذبی داری که ماهیگیری قهاری
که ماهی گاهی از غصه پی قلاب می گردد

یقین دارم که هر جایی مکان قوی زیبا نیست
گمان گم کرده ای دارد که در تالاب می گردد

خرد می گوید از آتش دل هر شمع می سوزد
ولی شمع از غم پروانه هایش آب می گردد

*********************************

نیما معماریان

خنده‌هایت
گیر کرده به شاخه‌ی سپیدار
و من که داشتم از شب می‌گذشتم
تکیه دادم به نبودنت

انگار پرنده‌ها آمده بودند
تا عبور کنند از خاطرات
من اما وقتی با پنجره حرف می‌زدم
نمی‌دانستم که سایه‌ام‌ را در راه‌پله جا گذاشته‌ام

دست‌هایم را در جیب فرو می‌کنم
کلید خانه‌ای مرا می‌برد به دویست کیلومتر قبل‌تر از لبخندت
به دویست کیلومتر پیش از این آسمان
که حالا دارد شبیه چشم‌هایت
اتاق را به دریا تبدیل می‌کند

چند ساعت بعد
خورشید خودش را از آب بیرون می‌کشد
و صدایی از پشت پیچ سیم‌های تلفن رد می‌شود

من نشسته‌ام روی تخت
و‌ می‌دانم در خانه‌ای اجاره‌ای
لبخندهایت را کرایه کرده‌ام
تا غریب نماند چشم‌های من

دراز کشیده‌ام در سرزمینی که سهم من نیست
اما پاهایم تا قطب‌جنوب کش آمده
و سرم دارد در قطب‌شمال یخ می‌زند

دوست دارم کمی از آسیا را بریزم در غرب
اما تلفن دوباره زنگ می‌خورد
-الو؟

چقدر باید بپیچم در سیم‌های تلفن

--------------(2)-----------------------

با من حرف بزن
نمی‌خواهم‌ جهان تمام شود
و گنجشک‌های بی‌درخت به خواب دشت‌ها بپرند

حرف بزن
صدای تو‌ معجزه است
صدای تو صلابت کوه‌های دائم در سکوت
صدای تو برفی‌ست
که پشت پنجره می‌بارد

با من حرف بزن
عصر یخبندان بی‌علف
اقاقی نشسته بر گِل
هبوط آفتاب و تگرگ

بگو
بگو که شب به چشم‌های ما می‌تابد
و‌ تاریکی
مرگ نوری‌ست که از این جهان به جهانی دیگر کوچ می‌کند

با من حرف بزن
پروانه‌ی محبوس در ابریشم
ستاره‌ی دنباله‌دار بی‌مقصد
حرف بزن کویر بی‌آب و درخت

حرف بزن
من کنار عکس تو ایستاده‌ام

*******************************************

الهام فتاحی

رد می‌شوی ای شهسوارِ آتشین زاد؟!
یک شهر را عطرِ عبورت داده بر باد
.
خاکسترم را کاش با خود برده بودی!
بعد از تو آتشها به جانِ خسته افتاد!
.
از ریشه سوزاندی دلم را نازِ شَستَت!
ای خانه‌ی این تُرک‌تازی گرم و آباد!
.
عمری‌ست کُنجِ مستِ چشمت مُستَمَندم
چیزی ببخش از شهدِ آن تلخِ خداداد
.
یک لحظه بر ثِقلِ مداری مستقر شو!
بودِ نبود ! ای عقلِ عشق! ای جمع اضداد!
.
شوقِ شکفتن دادی و درغنچه کُشتی
عطرِ عدم بخشیده‌ای مِن بعدِ ایجاد
.
ای عشقِ نارس! تا کجا دور و صبورند
آغوش‌ها..."گیلاس‌های سرخِ همزاد" ؟!

-------------------(2)----------------------

کجا گم کرده‌ای مرغِ قفس‌پرورده، بالت را؟
کدامین ابرِ بغض‌آلود، باریده‌ست حالت را؟

نمی‌خواهم‌ به جادویت زنی رویینه‌تن باشم
برو آتش بزن سیمُرغَکِ پُر حیله! زالت را

حرامت شد دلِ آهووَشم ای زندگی! بس کن!
جدا کن دیگر از خود لاشه‌ی صیدِ حلالت را

چه عیدی؟! پشتِ این پرچینِ خشکیده بهاری ‌کو؟
کجا نو می‌کُنی آه ای پرستو! کهنه‌سالت را؟

تو آدم برفیِ تقدیرِ خورشیدی که می‌‌بازی
بپیچان بر تنِ بازیچه‌ات اندوهِ شالت‌ را

یقینأ عرصه‌‌ی جولانِ عشقت سربه‌سر خالیست؛
که می‌تازی چنین در شعرها اسبِ خیالت را

دوقطره لذّت وُ دریا به دریا رنج، در فنجان
گرفته کولیِ پتیاره‌ای انگار فالت را!

-کسی آیا دلِ صدتکّه‌ام را دوست می‌دارد؟!-
بپرس ای آینه بی‌وقفه از "من" این سوالت را!

---------------(3)-------------------------

تشنه‌لب از خشکسالِ دائمی تو
غرقه منم! درخیالِ دائمی تو!

رخ به رخِ چشمهای مُنکسِرِ خود
ِآینه‌ای در جدال دائمی تو!

جانِ من وُ لذّتِ جنون بهاری
هم‌نَفَسِ اعتدالِ دائمی تو

حسرت پرواز‌های گه به گه‌ام نیست
پیله تنیدم به بالِ دائمی تو

خالی‌ام از گیروُدارِ ماهی وُ قلّاب
لب به لب از اتّصالِ دائمی تو

موجم‌ وُ مهتاب‌جویِ جزر و مدی نو
منقلب از احتمالِ دائمی تو

عقل، رسیده‌ست تا کمالِ سیاهی
عشق، منم! در هلالِ دائمی تو

*****************************

سمانه دانیانیان

از کفش های پاره ی پدرم
درد می خندید
اما او
همیشه ایستادگی می کرد
مادرم
دوست داشتن را لقمه می گرفت
وحوصله ی ما
از جیب های پدرم سر می رفت

----------------(2)--------------

می خواهم
شکوفه بزنم‌ برتن خسته ی درخت
گل کنم بر صورت سرخ عابران
اما نه به پای تو
می دانم
کسی به شکوفه های که
پای گورها میوه می دهند
توجهی نمی کند

***********************************

الهه جوانمردی

و ما هر شب
خیال هایمان را می بافتیم
و هر بار که شکافته می شد
با کلاف های رنگی تر
گره شان می زدیم
اما 
نمی دانستیم
که میان تار و پود ها
گمان های محال
وصله بودند

-----------(2)--------------

 آن روز
که از  چشمان تو
افتادم
شکستم

تکه هایم اما
تنها
قلب خودم را
زخمی می کند

-----------(3)-------------

آمدی
زمین را شخم زدی
و ترانه هایت را
رو به خورشید
کاشتی
بداهه های تو
گرم بودند
و من آن ها را
چون چای بابونه
نوشیدم
و از قلبم
برگ های تازه
جوانه زد
کاش
بهار
سراسیمه از خانه ی ما نمی گذشت!

**************************************

فاطمه ملکی


اتاق کوچکم 
پر از گریه های شبانه است
جایی
برای سرک کشیدن ماه 
و جایی برای عبور از خودم

اتاق کوچکم
این چهار دیواری سرد
که تمام تلخی‌های جهان را
به حصار کشیده است 
که هیچ پنجره ای را
رو به صدایم باز نکرده است

اندوه از نگاه پرده هایش می بارد
اتاقی که سال هاست
مرا راه نمی دهد
به کوچه ای که
مرگم را به تاخیر انداخته است

****************************************

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: