صفحه نخست

سیاسی

اقتصادی

بین الملل

اجتماعی

فرهنگ و هنر

ورزشی

انتخابات 1403

عکس و فیلم

بخش فرهنگ و هنر یکتا؛
با غزلیاتی از: حافظ/ انوری/ مولانا/ عراقی/ سعدی/هماهم تبریزی/اوحدی مراغه ای/ کمال خجندی/
کد خبر: ۱۶۴۳۰۷
۱۲:۴۹ - ۱۵ خرداد ۱۴۰۳

بخش فرهنگ و هنر یکتا؛ هشت شاعر نامدار شعر ایران احساس و اندیشه خود را بی حرف و حدیثی که امروزه دنیای ادب را در بر گرفته، در یک وزن شعری به تماشا گذاشته اند.  بخوانیم و لذت ببریم:

***********************************************************

حافظ

شهریست پرظریفان وز هر طرف نگاری
یاران صلای عشق است گر می‌کنید کاری

چشم فلک نبیند زین طرفه‌تر جوانی
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری

هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب
بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری

چون من شکسته‌ای را از پیش خود چه رانی
کم غایت توقع بوسیست یا کناری

می بی‌غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امّید نوبهاری

در بوستان حریفان مانند لاله و گل
هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری

چون این گره گشایم وین راز چون نمایم
دردیّ و سخت دردی کاریّ و صعب کاری

هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
مشکل توان نشستن در این چنین دیاری

*********************************

انوری

ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری
کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری

چون دوستان یکدل دل پیش تو نهادم
بسته به دوستی دل بنموده دوستداری

گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دل‌سپاری

کی باشد این بخیلی با وی به دادن دل
کی باشد از لبانش یکباره سازواری

گوید همی چه نالی یاری چو من نداری
یاریست آنکه ندهد هرگز به بوسه یاری

دشمن همی ز دشمن یک روز داد یابد
من زو همی نیابم بوسی به صبر و زاری

جز صبر و بردباری رویی همی نبینم
چون عاشقم چه چاره جز صبر و بردباری

*********************************

مولانا( دیوان شمس)

با صد هزار دستان آمد خیال یاری
در پای او بمیرا هر جا بود نگاری

خوبان بسی بدیدی حوران صفت شنیدی
این جا بیا که بینی حسن و جمال یاری

تا یافت جانم او را من گم شدم ز هستی
تا پای او گرفتم دستم نشد به کاری

ای مطرب الله الله از بهر عشق آن شه
آن چنگ را در این ره خوش برنواز تاری

زان چهره‌های شیرین در دل عجیب شوری
این روی همچو زر را از مهر او عیاری

گویند زاریت چیست زین ناله در دو عالم
گفتم همین بسستم در هر دو عالم آری

رفتم نظاره کردن سوی شکار آن شه
می‌تاخت شاد و خندان آن ماه در غباری

تیری ز غمزه خود انداخت بر من آمد
تیری بدان شگرفی در لاغری شکاری

از گلستان عشقش خاری در این جگر شد
صد گلستان غلام خارش چگونه خاری

در پیش ذوق عشقش در نور آفتابش
تن چیست چون غباری جان چیست چون بخاری

در باغ عشق رویش خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی یا قامت چناری

از چشم ساحر تو گشتیم شاعر تو
عذر عظیم دارم در عشق خوش عذاری

یا رب ببینم آن را کان شاه می‌خرامد
داده به کون نوری زان چهره‌ای چو ناری

بینم که جان تلخم شیرین شده ز شهدش
بینم که اندرافتد شوری نو از شراری

*********************************

عراقی

تا چند عشق بازیم بر روی هر نگاری؟
چون می‌شویم عاشق بر چهرهٔ تو باری

از گلبن جمالت خاری است حسن خوبان
مسکین کسی کزان گل قانع شود به خاری!

خواهی که همچو زلفت عالم به هم بر آید؟
بنمای عاشقان را از طرهٔ تو تاری

آن خوشدلی کجا شد؟ وان دور کو که ما را
دیدار می‌نمودی، هر روز یک دو باری؟

ما را ز هم جدا کرد ایام ورنه ما را
با دولت وصالت خوش بود روزگاری

در پرده چند باشی؟ برگیر برقع از روی
تا روی تو ببیند یک دم امیدواری

در انتظار وصلت جانم رسید بر لب
از وصل تو چه حاصل، ما را جز انتظاری؟

جام جهان نمایت بنمای، تا عراقی
اندر رخت ببیند رخسار هر نگاری

*********************************

سعدی

عمری به بوی یاری کردیم انتظاری
زآن انتظار ما را نگشود هیچ کاری

از دولت وصالش حاصل نشد مرادی
وز محنت فراقش بر دل بماند باری

هر دم غم فراقش بر دل نهاد باری
هر لحظه دست هجرش در دل شکست خاری

ای زلف تو کمندی ابروی تو کمانی
وی قامت تو سروی وی روی تو بهاری

دانم که فارغی تو از حال و درد سعدی
کاو را در انتظارت خون شد دو دیده باری

دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را
بشنو تو این سخن را کاین یادگار داری

*********************************

همام تبریزی

ای باد نو بهاری بوی بهشت داری
از سوی گل رسیدی یا پیک آن نگاری

نی این چنین نسیمی از گلستان نیاید
معلوم شد ز بویت کز هم‌دمان یاری

بر منزلی گذشتی داری از او نشانی
چون زلف مشک بارش خوش بوی بی‌قراری

بویی که روح بخشد دل را فتوح بخشد
از زلف یارم آید ای گل تو آن نداری

چون قامتش خرامان گردد میان بستان
آنجا تو خود که باشی ای سرو جویباری

***************************

اوحدی مراغه ای

باغ بهشت بيند بي داغ انتظاري
آن کش ز در درآيد هر لحظه چون تو ياري

بر صيد گاه دولت نگرفته اند هرگز
شاهان به باز و شاهين زين خوب ترشکاري

چون بلبل ار بنالم واجب کند کزين سان
در دامن دل من نگرفته بود خاري

بر دل گذر نمي کرد اين روز نامرادي
وقتي که بود ما را روزي و روزگاري

ايمن نمي نشينم، کاسان دهد بکشتن
چون ما پيادگان را وانگه چنين سواري

همچون علف برآيند از گورم استخوانها
بعد از من ار کني تو بر خاک من گذاري

با من مرو، که خصمم عيبت کند، چو بيند
من پير گشته وانگه در دست ازين نگاري

اين راز چون بدارم پنهان؟ که يافت شهرت
ذکرم به هر زباني، نامم به هر دياري

با دل چو گفتم: اي دل ، کاري کنيم زين پس
گفت: اوحدي، نيابي بهتر ز عشق کاري

*********************************
کمال خجندی

من کیستم که ورزم سودای چون تو باری
حیف أبدم که گردی مشغول خاکساری

کار خود است ما را بار غمت کشیدن
خوش وقت آنکه دارد زین نوع کار و باری

گفتم به خاک پایت باشم رفیق لیکن
ترسم ازین نشیند بر دامنت غباری

زلفت چو شد پریشان از جمع ما برانش
کاین حلقه را نشاید هر نیره روزگاری

گر سرو پیش قدت آزاد شد به خدمت
گل را چه برگ باشد در معرض نو باری

ساقی ز جام دوشین دیگر می آر ما را
که امروز اگر خم آری هم نشکند خماری

بستیم در هوایت بر خود در هوس را
عاقل کسی که نبود دربند غمگساری

زآن زلف سرکش ای دل نومیدهم نباشی
که کار به روز آید شام امیدواری

گر دست من بگیری گردد قلک غلامت
مه چون کمال گیرد آرندش اعتباری

**********************************************************************

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: