به گزارش یکتاپرس به نقل از همشهری آنلاین- منیر گرجی: یک محله از دستش شاکی بودند. کسی نبود که او را نصیحت نکرده باشد. هیچ فردی امید به درست شدن رفتار و کردار پسر نداشت. همیشه حرف حرف خودش بود. بیادب نبود، احترام همه را نگه میداشت اما در محله قانون خودش را اجرا میکرد. وای به روزی که غریبهای در محله مجیدیه وارد میشد تا نمیفهمید او برای چه وارد آن محل شده، آرام و قرار نمیگرفت. «حسین. غ» قدرت طلب بود و حس میکرد میتواند با تندخویی و خودخواهی امنیت را در محلهاش برقرار کند.
همیشه دوست داشت در جمعی که حضور دارد، یک سر و گردن از دیگران بالاتر باشد. در کنار همه این خصوصیات، دل مهربانی داشت. دوستان و رفقای زیادی دور و اطرافش بودند و او از اینکه میتوانست به آنها ریاست کند، خوشحال بود. غافل از اینکه عمرش داشت بیهوده تلف میشد. اما مادر که به رو به راه شدن اخلاق فرزندش ایمان داشت و همیشه در حقش دعا میکرد: «الهی عاقبت به خیر شوی.» دعایی که کارساز شد.
کمی از خود و خانوادهتان برایمان بگویید.
در یک خانواده نسبتاً پرجمعیت با والدینم و ۵ خواهر و برادر زندگی میکردم. همزمان درس میخواندم و در کنار پدرم هم به آهنگری مشغول بودم. جوان بودم و سر پربادی داشتم. حس میکردم چون سن کمی دارم، دیگران به چشم تحقیر به من نگاه میکنند و ناخودآگاه حس میکردم که دیگران میخواهند حق من را بخورند. بچه زرنگی بودم. در سن ۱۶ سالگی روی پای خودم بودم و همین سبب شده بود احساس برتری کنم. مادر و پدرم هرچه نصیحت میکردند، من کار خود را میکردم به حرف هیچکس اهمیت نمیدادم. همیشه حس میکردم باید بیشتر از این خودم را نشان دهم.
چرا دوست داشتید به نوعی عرض اندام کنید؟
آن موقع با سن کم، روابطعمومی خوبی داشتم. با دکتر، مهندس و کارگر مانند خودشان رفتار میکردم. در تمام محلههای تهران هم دوست و رفیق داشتم اما میخواستم جایگاهم بالاتر از آنها باشد و سعی میکردم آن را با زور به دست بیاورم. یک محله از دستم خسته شده بودند. تا اینکه یک روز یکی از دوستانم که به جبهه رفته بود به شهادت رسید و خبر شهادتش، کمی دگرگونم کرد. آن موقع بود که تصمیم گرفتم به جبهه بروم و قلدری و گردن کلفتی را برای بیگانگان داشته باشم. جبهه برای من کلاس درس بود. درس را خوب فرا گرفتم اما نتوانستم آن را خوب پس دهم. ۳ سالی در راه منطقه و محلهام بودم. جنگ که تمام شد، دوباره به همان حسین قبلی فقط با چند درجه بهتر شدن بازگشتم.
چند درجه بهتر شدن یعنی چه؟
یعنی اینکه نسبت به قبل آرامتر شده بودم. اما کم و بیش به کارهایم ادامه میدادم. در همان زمان اعتیاد گریبانم را گرفت. دوباره روز از نو و روزی از نو. با این حال سعی میکردم مردمدار باشم. اما همچنان علاقه داشتم که قانون خودم را اجرا کنم و به زعم خودم حق را به حق دار برسانم. کمکم احساس کردم دور و اطرافم خلوت شد، دوستانم کمتر سراغم میآمدند. فشار زندگی هم مزید بر علت شد. شهادت چند نفر دیگر از دوستان خوبم هم حسابی من را دگرگون کرد و اینجا بود که انقلابی در درونم ایجاد شد.
این دگرگونی چطور در وجودتان رخ داد که توانستید یک باره اینقدر تغییر کنید؟
با اینکه فرد قلدر و خودخواهی بودم اما به واسطه مادر مذهبی و مؤمنی که داشتم، هیچگاه اعتقاداتم را زیر پانمیگذاشتم. در مناسبتهای مذهبی مانند ماههای رمضان، محرم و صفر پای ثابت هیئتها و تکایای محل بودم. اول لطف خدا و بعد راهنمایی یکی از دوستانم در تحول من مؤثر بود. او در هیئت محل از من خواست که به کمپ بروم و اعتیادم را کنار بگذارم. او به من گفت: «بیاکاری کن و از این به بعد از زندگیات لذت ببر. اطرافت را ببین، دوستانت همگی برای خودشان تشکیل زندگی دادهاند، همه سر و سامان گرفتهاند و تو همچنان اندر خم یک کوچهای. » چند وقتی درگیر همین حرفهایش بودم. تنهایی آزارم میداد. خسته شده بودم. با خودم گفتم من با اینکه جبهه رفتم و برای دفاع از مملکتم تلاش کردم، اما شهید نشدم و حالا که خدا عمر دوبارهای به من داده است باید طور دیگری برای جامعهام خدمت کنم.
آیا توانستید به جامعه خود خدمت کنید؟
اول از هر چیز با کمک دوستم به کمپ رفتم و در زمان ۶ ماه توانستم اعتیاد به موادمخدر را ترک کنم و پاک شوم که از آن زمان یک دهه میگذرد. نخستین تصمیمی که گرفتم این بود از افرادی باشم که معتادان را ترک میدهد. با گذراندن کلاسهای اصول برنامه انجمن معتادان گمنام (انای) و اینکه چگونه میتوان یک فرد معتاد را به جامعه باز گرداند، کارم را شروع کردم. در این مدت فهمیدم که یک فرد بهبود یافته از اعتیاد، بهتر میتواند به فرد معتاد کمک کند. از افراد معتاد محلهام، شروع و آنها را به شروع زندگی بدون اعتیاد دعوت کردم. حالا با گذشت زمان یکی از فعالان این کار هستم و به افراد زیادی برای رهایی از دام اعتیاد کمک کردهام.
فقط در این انجمن مشغول فعالیت هستید؟
شغل آهنگری را که از کودکی پیش پدر یاد گرفته بودم، همچنان ادامه میدهم. جزو هیئت امنای هیئتهای مذهبی محله مجیدیه و شمسآباد هستم و در محرم و صفر در قدیمیترین هیئت محله مجیدیه به نام «دو طفلان مسلم» ادای دین و نوکری امام حسین(ع) را میکنم. الان همه اهالی مجیدیه من را میشناسند اما نه مانند گذشته، بلکه با فعالیتهای مفید فعلی که در سطح محله انجام میدهم.
برای افرادی که در حال تجربه گذشته شما هستند، چه توصیهای دارید؟
۴۵ سال از خدا عمر گرفتهام، اما ۱۸ سال آن را گم کردهام که دیگر دست نیافتنی است. تکهای از پازل زندگیام را که میتوانست از بهترین روزهای جوانیام باشد، بد سپری کردم. آیا کسی میتواند آن را به من برگرداند؟ اگر من حرف بزرگترهایم را گوش میدادم و تجربیات آنها را با جان و دل میخریدم، الان افسوس گذشته را نمیخوردم. من هنوز شبها در خواب به دنبال تکه گم شده زندگیام هستم. دورانی که به هیچ نتیجهای نرسیدم و به هیچ گذشت. جوانهای ما باید خوددار باشند و به دنبال زندگی آرام.
یک زندگی آرام از نگاه شما چه ویژگی دارد؟
همدل بودن و داشتن آرامش درونی در زندگی و اینکه پای خود را به اندازه گلیم خود دراز کردن میتواند به زندگی آرامش دهد و اینکه خدا را همیشه ناظر بر اعمال خود
بدانیم.