___ امید صباغ نو _____________
******************************************************
______ علی آبان_______________
عشق تو هدیه ای است که بر دل رسیده است
این موج بی دریغ به ساحل رسیده است
تو کوچه خانه پنجره تو کوچه خانه من
شاعر نگو که دور به باطل رسیده است
خرسندم از نگاه تو این هدیه ی خدا
از چشم تو به من صله کامل رسیده است
گویی به یمن حرمت پیشانی ات به تو
یک تکه از کتیبه ی بابل رسیده است
دست تو بود بر من افتادنی به مهر
این بار کج اگر که به منزل رسیده است
ای کاش یک دقیقه بیاید به چشم من
آن خواب راحتی که به غافل رسیده است
بر سر در زمانه نوشته است این سخن
دانا به رنج و گنج به جاهل رسیده است
حتی به دست معجزه ، گل، گل نمی کند
وقتی به غنچه زهر هلاهل رسیده است
______________2_______________
من میروم به خواب علفها که گل کنم
تا اوج بینهایت رؤیا که گل کنم
یک قطره از تشهد باران مرا بس است
تا رو کنم به قبلهی صحرا که گل کنم
ذوقم کشید عکس تو را در چراغها
روشنتر از زلال تماشا که گل کنم
یک قطره بود هیبت من در ازل ولی
قد میکشم به قامت دریا که گل کنم
با واسطه درخت پدرخواندهی من است
آتش بزن به واسطهها تا که گل کنم
ردّ نگاه کاشف من مانده روی گل
آبی بزن به صورت زیبا که گل کنم
تا دور میبرد زن اسطورهای مرا
نیما، بخوان ترانهی ری را که گل کنم
در قحط قرن عاطفه و عصر سنگ و داس
ای عشق، عشق، جز تو بگو با که گل کنم؟
**************************
___ امید صباغ نو _____________
سعی کن وقتِ بی کسی هایت، گاه لبخند کوچکی بزنی
فکر فردای پیری ات هم باش، گریه هم می کنی قناعت کن
زندگی می رود به سمت جلو، تو ولی می روی به سمتِ عقب!
شده ای عضوِ «تیمِ تک نفره»، پس خودت از خودت حمایت کن
بینِ تن های خالی از دلِ خوش، هی خودت را بگیر در بغلت
دزدکی با خودت برو بیرون، و به تنهایی ات خیانت کن!
گرچه خو کرده ای به تنهایی،گرچه این اختیار را داری
گاه و بی گاه لذت غم را با رفیقانِ خویش قسمت کن
شعر، تنها دلیلِ تنهایی ست؛ هر زمان خسته شد دلت، برگرد
ماشه را سمتِ دفترت بچکان، شعر را تا همیشه راحت کن!
___________________2_____________________
لحظه ای مثل من تصور کن پای قول و قرار یک نفری
ترس شیرین و مبهمی دارد اینکه در انحصار یک نفری !
بار ها پیش روی آیینه زل زدی توی چشم های خودت
با خودت فکر کرده ای چه شده که به شدت دچار یک نفری ؟!..
چشم های سیاه سگ دار"ش شده آتش بیار معرکه ات
و تو راضی به سوختن شده ای چون که دار و ندار یک نفری
(عاقبت با زغال دست شما سر قلیان من به حال آمد!
که تو آتش بیار معرکه نه! بلکه آتش بیار یک نفری )
شک ندارم سر تصاحب تو جنگ خونین به راه می افتد
همه دنبال فتح عشق تو اند و تو تنها کنار یک نفری ...
جنگ جنگ است جنگ شوخی نیست(جنگ باید همیشه کشته دهد)
و تو از بین کشته های خودت صاحب اختیار یک نفری
با رقیبان زخم خورده ی خود شرط بستم که کشته ی تو شوم
کمکم کن که شرط را ببرم سر میز قمار یک نفری !
مرد و مردانه در کنار تو ام تا همیشه در انحصار تو ام
این وصیت بگو نوشته شود روی سنگ مزار یک نفری
****************************
___ صدیف کارگر _______________
"تنها شدم، اندازه ی دیوانه ها، تنها"
چون پیله ای در لشکر پروانه ها، تنها
شهری بدون کوچه ام بن بست در بن بست
وامنده در دیوارهای خانه ها، تنها
روح غزل هایم به دنبال تو می گردد
مثل شبح سرگشته در ویرانه ها، تنها
اسطوره ای هستم که در طول هزاران سال
باید بمانم در دل اسانه ها، تنها
ققنوس بدم بی تو شد خاکسترم برباد
روحم پریشان بین دام و دانه ها، تنها
امشب اگر حافظ نیاید با غزل هایش
باید بمانم گوشه ی میخانه ها، تنها
_____________2_________________
پلنگآهو! من از تاتارچشمان تو میترسم
من از لبخند پیدا، خشم پنهان تو میترسم
برادرها چنان ترسی به جانم آشنا کردند
که از چاکِ سر راهِ گریبان تو میترسم
من از نسل درختان کویرم از عطش مستم،
ولی از روح تبدار بیابان تو میترسم
وٓ از روحِ غزل عاشقترم، امّا نمیخواهم ـ
که آغازت کنم وقتی ز پایان تو می ترسم.
______________3__________________
ما هزاران سال پیش
مرده ایم
فقط قیافه هایمان
از این سال به آن سال می روند
زندگی تهمتی ست!
که به ما زده اند!
***************************
___عابد شهره _____________
خواب دیدم که
بارانم
نشسته دردامن آسمان
در انتظار دستی, چشمی
که مرا آرزو کند
از سیاهی به سپیدی
رفتم و بازگشتم
رفتم و بازگشتم
نبود
نخواست
و سیاه چاله ی فراموشی
قطره قطره ام
را می بلعید و
من تمام می شدم
در بیرنگی انجماد ...
چشم که گشودم
نه چشمی بود و
نه دستی
و پشت پنجره برف می بارید ...
____________2_________________
تکیه بر عریانی درخت سیبی داده ام
که ریشه هایش
از قطره های
گیسوان باران خورده ام
سیراب می شود
به آغوش می کشم لرزهایم را
از ترس لغزیدن پاهایم
و چه بی رحمانه شلاق می زند باد
بر تن سرد لحظه های انتظارم
فردا
برف می آید
سوز می آید
و ترسی مبهم از
ترک برداشتن
شیشه ی امید ...
بیا
بیا و
برایم مشتی آفتاب بیاور و
عطر گندمزار ...
زمستان در راه است ....
__________3______________
آنقدر در هوایت بال و پر زدم
که انگشت اشاره ات
کوچ غازهای وحشی را
نشانم داد ....
***********************
___ مریم محبوبی __________
خودتان را تکرار کنید
به من های ناشناسی می رسید
به زخم
به درد
به اشک
تو در هرکدام
یک شمایل متفاوتی
اما به یک آینه نگاه می کنی
هیچ شمایلی نداری
چرا تمام آینه های دنیا تکه تکه اند؟
_____________2_______________
یادت باشد
روزی اگر خواستی غروب کنی
مانند آفتاب
زیبا باشی
8
یکی در پاهایم راه می رود
من نیستم
قلب دومی را هم که می گویند نیست
التهاب رنج است
در وجودی به گل نشسته
آن که حرکت می کند
ثانیه های باقیمانده ای ست
که قرار بود
نامش زندگی باشد
____________3______________
دلتنگی
نام دیگرِ شب است
آن که غریبانه
شبیخون می زند
بی شک
_ ستاره ها را
به میهمانی خورشید برده است!
***************************
__سیده صدیقه قدسی نیا_______
به کافه دعوتم نکن
سالهاست
که
لب به قهوه نمی زنم
تا
دست هیچ فالگیری
به سرنوشتم نرسد
__________2___________________
تنهایی
کلمه ای است
که می تواند
پیاده روها را خلوت
پل ها را
مردد بین زمین و آسمان
وخودکارم را
خشک کند
تو این همه تنهایی
را چه می فهمی!!
وقتی که
با دست های خود
دست دیگری
را
به خانه، می بری
__________3_____________
هرشب خودت
را
در آینه ببین
من از آنچه
آینه می بیند
به تو نزدیکترم...
**************************
انتهای پیام/